سبزوار از نگاه حسین خسروجردی نویسنده و از فعالان فرهنگی و هنری دیار سربداران

سبزوار از نگاه شخصیت های برجسته علمی، ادبی ، فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی(کلیک کنید)

یک پرسه‌ی عاشقانه، در کوچه‌سارِ شهرِ باستانیِ سبزوار
من این جایم. میان شهر آفتابی بیهق. در میان یادها و یادگاری‌های کُهن. با حسرت‌ها و نوازهای دیرین، با شرار اَرغوان‌هایِ مُشکبار و حُزنِ خموشانه‌ی رنج. همپای سال‌های آب و عودهای سوخته و خنده‌هایِ خوشبادِ زندگی و گره‌بند رنجور سرنوشت.
با مادیان سرخ یال امید آمده‌ام ای شهر حیف!
از سفرهای دور و صعب ـ از نژند غربت آمده‌ام و از متنِ سُتوه فراق. با من از عهد گهواره بگو و از روزگار شتابناک جوانی. از روزگار هودج خیال و از شب‌های ستاره‌شویان تنهایی. از عشق بگو که از میان حریرهای شوق می‌آمد و ازمیان کوچه‌های نجیب تو گذر می‌کرد و ما را در بخت و نگاه روشنش، رهایمان می‌نمود. رها و آزاد چون کبوترانی که در عصرهای فرح‌بخشت قرار نداشتند و میان شمال و نسیم و سینه‌ی صاف آسمان می‌پریدند و دریغ! دریغ که رقم در کجای سرنوشت داشتم تا در نِکهتِ دشوار خاره‌ها و گریوه‌های عمر، تو را در کنار خویش نداشته باشم!
و مهرت اما با من بود. با من و دل تافته‌ام. تا غُنوده شوم، ببارم. بتابم، بوزم، بدرخشم و بیدار شوم و سپس فرو ریزم. هان ای ابر بهار، خار پرورده‌ی توست!
مرا پروردی، می‌دانم! مرا در تسلای جهان مهر آیین و آرزوهای دیرینه‌ات پروردی! می‌دانم و چنین است که سنگ و سفالت، خاکت، دیوارهای فرسوده‌ی مخروبه‌ات، نسیمت، شب‌های ستاره بارانت، قنات‌‌های روانت، غله‌های انبارت، استخوان‌های ترک خورده‌ی دیربازت، لبخند و اقبال فرخنده‌ات، فلسفه و ادبیات و شعر و شعورت، استقامت و فخر حماسه‌های ماندگارت را همیشه دوست داشته و دارم. پس بپوی ای شفیق. ای گُردِ نام‌آورِ روزگار دراز! ای شهسوار نبرد!
ای مصلح یادهای کهن!
ای شهیر شیدا ، بپوی و بخرام و ببار . ببار بر خفّتِ دستانِ آرزومندِ مردمان این دیار، ببار. بر عاشقان ببار. بر دوست داشتن آنان ببار. چرا که به فرموده‌ی استاد ثقه و آزموده‌ام محمود دولت‌آبادی:
«اگر انسان نتواند دوست بداردا، می‌میرد.» و در گذر سپنجی عمر، این شاعر است که می‌سراید:
ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار که می‌رسند ز پی، رهزنان بهمن و دی
بسا نوشتم و در سلوک نگاشتن پنداشتم که فقط قلب، تنها قلب برای زندگی کردن کافی‌ست و برای نو شدن و شکفُتن گذاشتم تا در جریده‌ی کاغذم، باغ‌های زندگی روان شوند و مهر، تنها مهر مأوا بگیرد و توشه‌ام فقط عشقی شود که لبریز زندگی‌ست و از فردا و تازه‌ها پُر است. و چنین است گزارشم به تو ای مُلکِ باستان، ای سبزوار!
چنین است احوال سلوک نوشتن فرزندی که در دَمه‌هایِ رازناکِ زمان و گریوه‌های لغزنده‌ی روزگار و آواردگاهِ شدن، تنها و تنها تو را در کنار خویش داشت و آکنده از باور تو بود. تویی که چون شهسواران اسطوره‌های کهن، همیشه بُرومند و سرافراز و غُراب می‌نمایی و آزموده‌ی میدان‌های زُمختِ روزگار هستی و نمادها از تو جان می‌گیرد و جوهر کتاب کهنه‌ی عشاق، رنگ رخسار تو دارد. و هرگز مبیناد! هرگز مبیناد و گزند، همیشه از تو دور باد. و نجوایت چنین حَزین و غم‌آلود مباد و آرزو آن که، درد نوشت ویرانی، بتواند از دَمه‌هایِ سرد و مکنون غفلت و عناد بگذرد و آباد و آزاد، همپایِ آفتابِ بلند، همیشه جاویدان بدرخشد. چنین باد
حسین خسزوجردی

نظرت را بنویس
comments

مفتح

امیدواریم انسانهای فرهیخته ای چون ایشان در سرزمین خودشان زیست نمایند تا همشهریان او از شخصیت والایی چون آقایان بهره کافی ببرند اسوه و معلم همه ما سبزواریها بایستی حاج ملاهادی سبزواری باشد که در اوج عظمت و بزرگی که در آن زمان پایتخت و پادشاه مملکت از ایشان خواهش می کردند که به تهران برود ولی ایشان پایگاه علمی خودش را در سبزوار بنا کرد ما نیز درس بگیریم و دست همشهریانشان را از رسیدند به محفوظات و معلومات و شخصیت خودشان کوتاه نسازند شما بزرگوارها در این دیار پرورش یافته و گل اولیه فکری و دانش شما از این خاک سرشته پس ظلم است که مردم این دیار که تشنه ئانش شماها هستند از موهبت با شما بزرگان محروم شوند این کنایه به همه یبزرگان سبزواریست که در اقسانقاط دنیا زیست می کنند نیم نگاهی به دیار خود بیندازید هر چند اگر بی مهری ببینید که صد در صد نمی بینید
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما