بهانه ای برای نوشتن(۶)


    بهانه ای برای نوشتن(۶)

    لا ادری/ مجلۀ اینترنتی اسرارنامه


       پیش ازظهر ، در یکروز زمستانی که هوا لطیف بود و بهاری، از سر و صدای خیابانها، و آنچه در آنست چشم پوشیدم و به بیرون شهر، به بیابانی خلوت وساکت پناه بردم،ازخیابان تا بیابان.بعد از پیاده روی بیست دقیقه ای به اینجا رسیدم؛ بالاتر از بلوار رازی و خیابان فقیه و پس از آن بیابانهای لم یزرع شهر. چقدر آرام بخش است، این فضا.از دور و نزدیک،صدای کلاغهاباز هم مثل همیشه شنیده میشود...«
       هوهوی» نازک بادهم به این موسیقی کمک میکند.«خاک، موسیقی احساس ترا میشنود/وصدای پرمرغان اساطیری می آید در باد.» نفسی عمیق، دم و بازدم، عمر دوباره ای در هر نفس که«ممدّحیاتست ومفرّح ذات» و «شهریار»که:
«خداکه وعدۀ عمر دوباره داد مرا        طبیب وار، از اول شماره داد مرا "

      پیاده بودم و صحرا که شهر یارا ، بخت سریر مرکب و سیر سواره داد مرا.»
آخر بیابان ، تپه ها و بعد از آن کوهها، پست و بلند که میخها وستون های زمینند... «وَ خَلَقَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها... آسمانها را بی ستونی که به حس مشاهده کنند، خلق کرده و کوههای بزرگ را در زمین. بنهاد...» و همۀ اینها دور از غریو دهشت آور شهر. در راه که میآمدم، تابلو چند مدرسه خودنمایی میکرد البته تعطیل بود، سکوتی بر آن سایه انداخته... امروز هر کوی و برزن را که نگاه میکنی، معمولا آموزشگاهی چه دولتی و چه غیر دولتی نظرها را به خود جلب میکند و این نویدبخش است.
    

      کاش، حصیرکی می آوردم و بر این زمین که همچو من قدیمی و کهن است، پهن میکردم تا اذان ظهر مینشستم و خداوند را تسبیح میکردم از این همه لطف و فضل که به همگان ، رایگان بخشیده و ما بی توجه به آن و گاه غافل که: «چند غرور ای دغل خاکدان ... و یا غافلی از خود که ز خود غافلی». اینجا را گویی کشف کرده ام و شاید هم «خویش را در خویش» و اینبار در این وادی لایتناهی.نمیدانم مثل اینکه دارم وارد شطحیات و پرگویی میشوم، به او پناه میبرم. در فاصلۀ دوری از من «جادۀابریشم» که در قالب بزرگراه ساخته اند و به این نام سر زبانهاست دیده میشود. این جاده هم تاریخ طولانی دارد، ظاهرًا تا قرن پانزدهم میلادی مسیر بسیار درازی را از دورترین نقطۀ کشور چین تا جنوب اروپا را در بر می گرفته و از نیمۀ شمالی وغرب ایران عزیز ما را هم شامل میشده که مهمترین کالای تجارتی آن هم ابریشم بوده که از چین به دیگر مناطق برده میشده است... واکنون نامی از آن مانده و شاید هم دارد راه می افتد، باید کاملتر،منابع را
ببینیم. در راه بازگشت تا چشم باز کردم خود را در انبوهی از برجهای عصر تکنولوژی (معادل فارسیش رانمیدانم) یافتم که بسیار بی قواره و قارچ گونه بهمه نگاه میکنند..

   پیش ازرسیدن به خیابان اصلی.درضمن بایدحواسم به شیشۀآب هم باشدداردتمام میشود.

    و بانویی که با ماشین دنبال آدرسی میگشت: «کوی بقراط اینجاست؟ »گفتم:نمیدانم.

 



نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما