بهانهای برای نوشتن (قسمت دوم باغ ملی)
بهانهای برای نوشتن (قسمت دوم باغ ملی)
لا ادری/ مجلۀ اینترنتی اسرارنامه
ظهر نسبتاً گرمی در«باغ ملی» برای ساعتی مینشینم. غرق افکار و اندیشهها مثل همیشه و مثل همه. اندیشه میتواند امروز و فردایمان را رقم بزند هر چند که اندیشیدن بسیار سخت است اما در عین حال مهمترین کارست.
دقیقاً پشت به ادارۀ آموزش و پرورش و رو به فضای سبز قرار گرفتهام. خانوادههای مسافر، برخی بر چمن و بعضی بر سنگفرش، فرش انداختهاند و ناهارکی مسافرتی میخورند. لحظهای نیم نگاهی به این چند خانواده میکنم. نام زیبای خانواده هماره برایم سرشار از نیرو، انگیزه و عاقبت امیدآفرین بوده، باید در پایداری و استمرار این اندیشۀ ناب که هدیهای الهی است بکوشیم به رغم تمام اندیشههای غیرانسانی یعنی اهرمنی. صداهای بچهها و مادران خانواده بیشتر به گوش میرسد. بگذارید این صداها همه جا را پرکند اینها صدای زندگی است، بخشی از داستان آفرینش. تک و توکی در داخل باغ ملی در آمد و شدند، دو سه نفری آرام و سر به زیر و چند نفری با عجله و شتابان، میخواهند از باغ بگذرند و به خیابان برسند و بعد به خانه و خانواده.
چیزی از پیشینۀ تاریخی باغ ملی نمیدانم فقط تا جایی که به یاد دارم چند بار تغییر کرده و نوسازی شده، الان بسیار سرسبز و خوش چمن و درخت و پر از درختچه است و درین لحظه که مینویسم تقریبا خالی از آدم یا آدمها. خوب هوا گرم است و روز از نیمه گذشته و من این خلوت و سکوت را دوست دارم، اگر تاپ تاپ موتورها و بوق ماشینها بگذارد. نردهها از دیوارکها جدا شده و طبیعت باغ دوباره گویی آزاد و رها است و نفسی تازه کرده...؛ بلند میشوم و کمی راه میروم و اطراف را بهتر میبینم. چشمم به کتابخانۀ کودک میافتدکه اکنون میگویندکتابخانۀ شماره یک سبزوار، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. لحظهای را به یاد میآورم که آمدم برای ثبت نام، سال دوم دبیرستان. کتابدار گفت: شما سنتان گذشته، اینجا برای بچههای ابتدایی و راهنماییست و من برای اولین بار آنجا بود که گذشت زمان را حس کردم که تا آن دم اصلا به این فکرنمیکردم. کتابخانه ظاهرش همان بود که بود ولی زمان همه چیز را با خود برده بود یا ربوده بود. نمیدانم؟ صدای آژیر از سمت کتابخانه برای چند لحظه سکوت باغ را برهم زد و من این را آژیر خطر برای کتاب و کتابخوانی و کتابخانه میدانم. باشد کمی بیدار شویم.
چند جوان دورتر از من نظرم را جلب کرد روی نیمکت نشسته بودند و سیگاری هر یک به دستشان و دود آنرا به داخل ریههای بیچاره. و من در دل رنج بیشمار مثل همیشه. قبلا که سر حالتر بودم گاهی با امثال آنها صحبت میکردم، الآن دیگر از کت و کول افتادهام برای این حرفها و هدایتها. خدایا خودت میدانی و این بندههایت ما دیگرنایی نداریم ما را ببخشا و بیامرز. این را از سر درد گفتم و حدیث نفس نیست. روز از نیمه گذشته و به سمت عصر میرود و زمان چون آب روان درحال گذراست...؛ در همین حین، چشمم به تابلوی بوستان«باغ ملی» افتاد. به سمت آن میروم شاید تاریخچهای در آن بیابم. البته ویژگیهای باغ را آورده: مساحت حدود۲۰هزار متر مربع، گونههای گیاهی؛ کاج، ارغوان، چنار، زیتونِتلخ، زبانگنجشک و...؛ چندگیاه مثل سرو بادبزن، جونیپروس و سرو شیرازی نامشان تازگی داشت برای من و جالب بود. چند«موسی تقی یا قمری یا یاکریم» جلو من روی چمنهای باغ بدون توجه و نگاه و با آرامشی وصف ناشدنی دیده میشوند، دانه میچینند و تسبیح خدا را میگویند که «یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض» تعدادشان بیشتر میشود.
«ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم».
به ساعت چهار بعد از ظهر رسیدیم نمیدانم چرا با این نگاه به اطرافم نگاه نکردهام. چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
ادامه دارد.