حکایت هزار و اندی یک آق ملک به روایت گِج ممد فرزند فرید، نوه ابوالفضل بیهقی " قسمت پنجم"

کوی گلستانم آرزوست

لیلا خاتون مثل کرونا، باید نفس آق ملک را می گرفت و هتک و پتکش را می ریخت روی دایره؛ با اینکه آق ملک می دانست این شگرد لیلا خاتون است ولی به دلیل شدت خشم و حملۀ کرونایی نگارش، آق ملک هرکار نکرده را هم اعتراف می کرد چون می دانست از نظر لیلا مرد در هر صورت مقصر است. اما این سری با وجود اعتراف، با حجم سنگین خشم لیلا دوام نیاورد و به بهانۀ نگارگری به گرگان عزیمت کرد

لیلاخاتون کاری به دلتنگی آق ملک نداشت و در اندیشۀ کوی گلستان بود.    

مردمان کوی گلستان مردمانی ساده و بی آلایش بودند شاید تنها مردمانی که خودشان بودند و با خودشان بودند و آزاری نمی رساندندی همین بندگان خدا بودندندی. در خانه های تو در تو و بی زرق و برق. گلستان نشینان رزق و روزی خود را با همت به چنگ می آوردند و تنها محتاج بازوان خود بودندی حتی زمان جنگ با اذناب تیمور لنگ هم که همه نیازمند شمشیر بودند آنها شمشیر برساختندندی برای مردان خدا، بی هیچ توقعی و حتی بر خلاف عادتشان خود به جنگ رفتندندی. بعد جنگ هم بیل ساختند و کلنگ و محصولات کشاورزی و خراطی؛ یعنی اگر جمعیتی را میخواستی یادی کردندندی همگی اهل کار باشندندی تنها همانها بودند همانها و باز همانها. جنگ هم که تمام شد اول ضربه که خورد به همانها بود بجای اینکه هنر آن ها را ارج نهند، رفتندندی از پیش اولاد چنگیز بیل و کلنگ آوردندندی.
باران شروع کرد به باریدن انگار که شکم آسمان پاره شده باشد لیلا خاتون از جا جهید و دو دستی بر فرق سر کوبید از همانها که وقتی آق ملک بعد هر خشم لیلاخاتون به سرش می کوبید کوبیدندنی! سرش اندکی دردید ولی باران امان سبزوار را که برید دردش برفتندندی با خودش گفت حتما باران خیلی جاهای سبزوار را برده است اما تنها جایی که کک هیچ کس را نخواهد گزیدندندی همان خانه های گلیِ گلستان نشینان بود که آب افتاده بود بیوفتادندندی.
لیلا خاتون از وقتی آق ملک امیر شاهی رفته بود به گرگان برای نقاشی کوشکِ آنجا، با اینکه دلش به کار نمی رفت ولی اینجا دیگر دل نازک تنهاییش ترک برداشته بود بلند شد اول کار که کرد زنگ زد به رییس ستاد بحران، غلبیردار ویژه، که چه باید کرد؟
غلبیردار ویژه از آن سوی گوشی فریاد و ناله و فغان در دادندندی که من خودم بحران زده ام سیل عنابستان و نجم آباد خواب از چشم ترم ربوده تو ضعیفه از من چه می خواهی؟ برو خدا روزیت را حواله آق ملک و گرگان کند که هر وقت دلتنگ او می شوی گیر سه پبچ به ما می دهی. خوب پدر آمرزیده آق ملک را نران و دل او را نشکن سر به سر ما هم نگذار!!
لیلا خاتون کم نیاوردندی، رفت پیش کوشک امین زاد رییس درب خانه حسن جوری، دید با اینکه سرش خلوت است ولی خیلی شلوغ است چرا که او هم مشغول رتق و فتق کار قضای یکی از مداحان نورچشمی بود. خاتون خوشحال شدندی که بالاخره یک طایفه ای حامی سینه چاک دارند و دعا کرد همۀ اسیران خاک آزاد شوند.

ولی کوی گلستان را و دیگر مردمان بیچاره را که چاره کند؟!

پس رفت پیش کوشک ناپسند، شهردار بخشیدر از ارگ سبزوار، دید دنبال پرونده می گردد برای کل پسند و همقطاران جهت دوسیه سازی، و همزمان با استفاده از سیستم پرده آبی، همان کروماکی هالیوودی خودمان؛ یا فتوشاپ داشت عکس کمک به بهانگر و سیل بند شهری را مجازی می انداخت تا بیندازد به خلق بی نوا. واقعا اگر اینهمه وقت صرف دوسیه و ماده قانون و پیچاندنِ برخی شورائیان و قاطبۀ خبرنگاران نمی کردندندی و آن را صرف امور شهر میکرندندی حتما رکورد خدمت را می شکست. با این وجود جماعتی به صرافت افتادندندی در خیال خام خود، هرسال مراسمی بر پای دارند و قضای سنوات ماضی را هم بجای آورندندی و جایزه بهترین کارگردانی پیچاندن، برترین دوسیه سازی ماده قانونی فرار از پاسخگویی تذکر و سوال و غیره و نیز جایزۀ ویژه هیات داوران در خصوص از زیرکار در رفتن و به گردن دیگران انداختن و قسر در رفتن را اهدا کند به شهردار فخیمه جناب کوشک ناپسند، اهدا کنندندی جوایزه، تندیس زرین زرشکِ پلاسیدۀ منتقدانِ کشک ساب و تندیس تمشکِ گندیدۀ فراست مکیدان را شامل می شود که سال در میان، از وقت نزول اجلال به کرسی شهرداریِ لچکی ساز، یک سال زرشک و یک سال تمشک اهدا کنندندی تا کارگران شهرداری و مردم رعیت و قاطبۀ هنرمندان به ستوه آمده را نیز خوش شان آیندندی و خیل منتقدان دل خنک دارندندی. اما ای کاش شهردار خسبیده بر مسند می دانست حتی اگر همۀ مسئولیت خانه خرابی مردم و سیل افتاده به خانه هایشان و پولهای به ناحق داده شان متوجه او نیست ولی بخش اعظمش که خواهد بود و این ظلم بود و نالۀ ستمدیدۀ مردم دوا ندارد. ای کاش می توانست گاهی با دل خود خلوت کندندندی هم او و هم دگرانی که با او و یا بر علیه او بودند که این چنین بر هم نپرند و خدمت خلق بر گیرند!

 مایوس نشد رفت به شورا، که دو دسته بودند جماعتی خفته سانان و جماعتی آشفته بازان.
به سمت راست پیچید نزد جماعت غیفرکر و شرکا؛ دید والضالین شان کشیده شده تا بدانجا که صدایش به میدان کارگر می رسید لیلا کار دستش آمد که چرا صدای اهالی کوی گلستان بگوش شان نمی رسد پس ترسید مبادا  وضویشان باطل شود و چشم بصیرتشان در پی ضعیفه ای بدود.

بنابراین راه کج کرد به سمت چپکی یان جماعتِ آشفته بازان، کل پسندان، عجب دادار دودوری راه انداخته بودند که این شهردار جیمبل است و اِلش باید شود. و دیدی شهردار ما چه خوب بود! کسی نبود که بپرسد بابا، اقای سیازاده تان که قبلا شهردار بوده اون به این محله چه گلی زده یا آن شهردار عالم آرای تان، او هم که برای کوی گلستان گل نکاشت؛ پس اینهمه ننه من غریبم را بزار برای وقت دگر!
لیلا خاتون که دید آبی از اینها گرم نمی شود خود کمر همت ببست و به نزد اهالی کوی گلستان رفتندندی ولی قبلش باید زهرش را به کسی می ریخت خیلی دلش درد کرده بود زنگ زد به آق ملک؛ بی توجه به اینکه آق ملک امیرشاهی بالای داربست در کوشک گرگان دارد نقاشی می کندندی. لیلا خاتون چنان نعره ای کشید که آق ملک با همۀ آقا زاده گیش دل پاره کرد و یک آن، جان تهی کرده از بالای داربست فرو افتادندندی و لگن خاصره اش ترک برداشت.

طفلی آق ملک در عالم دیده بوسی و دلبری بود نمی دانست که رعد و برق بهاری به پایه اش می خورد و ریۀ کرونایش جگر زلیخا را مانندندی شود.

الغرض لیلا خاتون فی الفور به کوی گلستان شتافت و کمر همت ببستندندی. اما اهالی نجیب کوی گلستان گفتند نذرت بجا؛ تکلیف را از گردن تو برداشتیم همدردیت ما را بس است اما از ما نخواه که دست به سوی قاطبه خفتگان و خسبیدگان و چَسبندگان دراز کنیم زیرا بدرد خود می سازیم و نیاز به پیش ناکسان نمی بریم.

گِج ممد

" چندِ خوبس باور کنه ای حکایت در زمان امیر موید کلیدساز سربداران می گذرد پس هر گونه شباهت امروزی تکذیب می شود و به گردن نمی گیرِم العاقل فی الاشاره."

 

برخی اصطلاحات این حکایت نامه:

ارگ غلبیرداری بخشیدر: همان فرمانداری امروزی خودمان

غلبیردار ویژه: مثلا فرمانداری ویژه

جماعتی خفته سانان و جماعتی آشفته بازان:  مثلا شورای شهر و شهردار 

ارگ بخشیدر: مثلا سبزوار یک بخش ییلاقی(تابستانگاه) داشت همان ارگ بخشیدر بود یک بخش قشلاقی(زمستانگاه) که خود سبزوار بود.

لیلا خاتون : قَدَر قدرت لیلا خاتون بخشیدر بود آنچنان نفوذی داشت و رعبی به دل ها انداخته بود تو گویی خانم مارپل زمان بود اصلا شرلوگ هلمز و کارآگاه پوآرو و ناورو و جانی دالر و کارآگاه علوی خودمان هم از مریدان درب خانه وی محسوب می شدند.

آق ملک: امیر آق‌ملک یا امیرشاهی سبزواری متخلص به شاهی شاعر ایرانی است او از خاندان امرای سربداری سبزوار بود. امیر را مردی آراسته به هنرهای گوناگون چون شاعری، نقاشی، موسیقی دانی، خوش‌نویسی و جز آن دانسته‌اند. توانایی او در شعر و لطافت سروده‌هایش مورد ستایش معاصرین و نویسندگان و شعرای پس از وی قرار گرفته‌است.

 

راوی گِج ممد: فرزند فرید، نوه ابوالفضل بیهقی که بباید تاریخ را بگفت و بدر آورد از راست و درست و نه از برای خوشآیند ملوک و نه درشت نمایی بوسهل وار.

زمان داستان: دوران داستان که همگی در زمان آخرین پادشاهی سربداران رخ داده است!!

 001

002

003

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما