حکایت هزار و اندی یک آق ملک به روایت گِج ممد فرزند فرید، نوه ابوالفضل بیهقی "قسمت اول"

لیلا خاتون به کمک مدیریت شهری می آید

سیل آمده بود به سبزوار رسیده بود به ارگ غلبیرداری بخشیدر، اما از آنجا که سیل بسیار فهیم است فی الفور خودش خودش را فهماند و مسیرش را از ارگ به طرف رعیت بیچاره کج کرد! گل و لای بود که می ریخت به خان و مان رعیت. پارکینگ نشینان شورای ارگ غلبیرداری بخشیدرِ سبزوار به تکاپو افتادند هر چند شهردارشان براشان تره هم خرد نکرد و یاران کاردانش را به جلسۀ موصوف فرستاد و خودِ مبارک شان را به مرکز فاجعه برای گرفتن عکس های بسیار مهم که در تاریخ بماند شرف حضور بهمرساندندی آخر دوستان شورا حرف تازه برای گفتن پیدا کرده بودند و ایشان هم پز عالی جدید تاریخی برای گرفتندندی؛ هر چند سال گذشته هم همین سانات بود و همین جلوه های تاریخی اما چون حافظه تاریخی مردم زود از یادشان در بباید رفتندندی و عظمت امسال هم بسیار بیشتر تر بودندندی پس هر چه برای پیشگیری نکرندندی الان بکرندندی.

باری به جهت آشنایی شمایانِ خوانندگان، من گِج ممد فرزند فرید، نوه ابوالفضل بیهقی که بباید تاریخ را بگفت و بدر آورد از راست و درست و نه از برای خوشآیند ملوک و نه درشت نمایی بوسهل وار؛ پس شما را به دوران داستان که همگی در زمان آخرین پادشاهی سربداران رخ داده است می برد.     

موید آخرین حاکم سربداران هر چه بیشتر حکومت می کرد بیشتر نشون می داد که حواسش به اطرافیان هست که مثل پیشینیانش به تله نیفتد و گردن مبارکش به زیر تیغ نرود و غلبیر شیرین حکومت از دستش بدر برود. پس تمام قفل هایی که حاکمان پیشین نتونستندندی باز بکنندندی و بخاطرش به دار باقی با عجله ی تمام شتافتندندی بخاطر اینکه ایشون نشتابد براش کلید ساختندندی. به همین دلیل به موید کلیدساز مشهور شد و برای همۀ غلبیردارانش(همان فرماندار امروزی خودمان) کلید درست کرده بود از اون طرف کینه میشتی خوبی می داد و بَجَۀ پُر و پیمونی هم برای غلبیردارانش می فرستادندی. که بیشتر وفادار باشند به استفاده از کلیدها.

جانم برای شما بگوید قبلا سبزوار در بخشیدر مستقر بود یعنی سبزوار یک بخش ییلاقی(تابستانگاه) داشت یک بخش قشلاقی(زمستانگاه). برای همین چون بخشیدر از نظر امنیتی هم دسترسی بهش سخت بود و آب و هوای خوبی هم داشت پس کلا ارگ شاهی موید شده بود آخه بین کوههای خوش و آب و رنگ پشت ششتمد واقع شده بود و سرسبز هم بود.

بخشیدر با این سانات باید غلبیردار ویژه می داشت غلبیردارهای ویژه هم دو ویژگی خاص باید در دوران این موید حاکم می داشتند اولا کم تحرک باشند که یاغی نشوند. دوما آخرین روزهای خدمت شان باشد که زود بازنشسته شوند و آدم مستقیم آنان را به پارک بفرستاندندی. البته یک خاصیت خوبی که داشت آدم را دو زیست بار می­آورد زیرا این مواجب گنده ای که می دادند دندون گیر بود و گرنه این غلبیرداری که نماینده حاکم بزرگ بود منفعتی برای مردم نداشت. جانم واسه تون بگه یکی از این غلبیرداران عظمی با این شرایط ویژه مدتی بود دو زیست وار خدمت می کرد و اصلا حکمش را براساس همین توانایی گرفته بود.

الغرض بخاطر اهمیت این بخشیدر که ارگ سبزوار محسوب می شد و به خاطر احترام به مردم، بخشیدر شورای شهر و شهردار داشت. برای عضویت در این نهاد مهم باید مردم رای می دادند تا یک عده ای که از همه جا رانده و مانده بودند تو اونجا پارک کنند انصافا هم پارکینگ خوبی بود قصه ها اااا دارد این پارکینگ! چرا که تمام کارهایی که موید نمی خواست پول خرج کند و بابت پول گرفتن مضاعف نامش را بد کند به گردن همین پارکینگ نشینان می انداخت از پول زور برای جمع آوری زباله بگیر تا انواع و اقسام عوارضات. به مرور داستانش را اگر حوصله کنید در قسمت های بعدی خواهم گفت.

اما چیزی که ما را وادار کرد این قصۀ دور و دراز را از خود در بباید کردندی همان وجود قَدَر قدرت لیلا خاتون در بخشیدر بود آنچنان نفوذی داشت و رعبی به دل ها انداخته بود تو گویی خانم مارپل زمان بود اصلا شرلوگ هلمز و کارآگاه پوآرو و ناورو و جانی دالر و کارآگاه علوی خودمان هم از مریدان درب خانه وی محسوب می شدند. ایشان هم دو ویژگی بارز داشت یکی آنکه فک مبارکشان خسته نمی شد ولی انصافا هم، هر آنچه می گفت حق بود و کلامی بیشتر از حق نمی گفت و کلامی جز حق نمی گفت؛ دو دیگر آنکه چشمان عسلی نافذی داشت آنچنان نفوذ این دو چشم شهلا پر هیمنه و دامنه بود که موید خانِ حاکم، تمام جسم سلولی مولکولیش از هیبت آن جابجا می شد. اما خدا روز بد نیاورد آن روزی که لیلا خاتون بر چاکران خشم می گرفت خشمش، توفان سهمگین را می خسباند چه برسد به پهلوانان دربار موید و قس علی هذا.

و باز جانم شیرین بگوید برایتان؛ این لیلاخاتون که دارای قدی رعنا و اندیشه ای برنا بود دلداده ای داشت امیر آق‌ملک یا امیرشاهی سبزواری نام، که نوه همین موید حاکم بود ای بسا که اندک ذوق شاعری هم که داشت به واسطۀ دلدادگی لیلا خاتون و بی محلی ها و خشم ها و شادی و دوری ها از وی بود شگرفا که اگر تداوم همین دست فرمون لیلاخاتون را ما شاهد باشیم و شدت غش و ضعف امیر جان همچنان برقرار باشد همچون سندروم دست بی قرار، آق امیرجان را نقاش و نگارگر و موسیقیدان هم بکند.

شما خوانندگان عزیز نمی دانید که ممکن است حتی مرحوم نظامی گنجوی داستان لیلی و مجنون خودش را از عشق همین امیرجان آق ملک شاهی به لیلا خاتون گرفته باشد. با اینکه اینها چندین قرن بعد از نظامی می زیسته اند از کجا معلوم که آوازۀ عشق شان بجای بعد از خودشان به قبل خودشان نرفته باشد عین همین فیلم های هالیودی که بازگشت به گذشته دارند با استفاده از تونل زمان!

به پایان می بریم این قسمت اول را با مثلا شعری که آق ملک امیرجان در حین سیلابی شدن شهر برای لیلاخاتون سرود

من خراب چشم شهرآشوب تو                              شهر خراب سیل آشوب تو

تا وقتی دگر بدرود کرندندی

گِج ممد

 

"آی بجان خادما ای حکایت در زمان امیر موید کلیدساز سربداران می گذرد پس هر گونه شباهت امروزی تکذیب می شود و به گردن نمی گیرِم العاقل فی الاشاره."

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما