داستان کوتاه : روایت ها

خانم الهام شمس یکی از هنرمندان داستان نویس سبزواری و از اعضای انجمن ادبیات داستانی این شهر است که جلسات این انجمن دوشنبه هر هفته در محل اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی‌سبزوار واقع در مجتمع فرهنگی اسرار (میدان لاله) برگزار می شود.

مجله اینترنتی سبزواری ها که یکی از رسانه های فعال دیار سربداران با رویکرد مثبت فرهنگی و اجتماعی در دیار سربداران است ، اخیرا به انتشار تعدادی از داستان های کوتاه نوشته شده توسط هنرمندان داستان نویس سبزوار از جمله داستان کوتاه روایت ها به قلم داستان نویس توانمند سبزواری خانم الهام شمس کرده است.

در ادامه متن کامل این داستان را به نقل از مجله اینترنتی سبزواری ها منتشر می کنیم :

روایت ها

روایت من

عایق­های صوتی خیلی خوبند. اگر آن­ها نباشند نمی­دانم چه بر سر آپارتمان­نشین­ها می­آید. به لطف همین عایق­ها دعوای واحد کناری ما چیزی مثل زمزمه­ی گاه و بیگاه به گوش می­رسد. اما من همیشه می­ترسم. می­ترسم روزی آنقدر سروصدا زیاد شود که عایق­های توی دیوارها تاب نیاورند و یکدفعه بشکنند و من کر شوم. اصلا این­ها چرا اینقدر با هم دعوا می­کنند؟ دلم برای بچه­شان می­سوزد محض رضای خدا مراعات او را بکنید.

تلفن زنگ می­خورد. گوشی را که برمی­دارم همان همسایه­ی بغلیمان است. می­گوید امشب مهمان دارد و اگر می­شود دو تا دیس بهش قرض بدهم و دخترش را می­فرستد که ظرف­ها را بگیرد.

تلفن را که قطع می­کنم با خودم می­گویم حتما هر چه ظرف داشته­اند توی دعواهایشان زده­اند شکسته­اند. بیچاره بچه­شان، وقتی مادر پدرش دعوا می­کنند چه کار می­کند؟ چه حسی دارد؟ اصلا به چه فکر می­کند؟

چند ضربه به در می­خورد. در را باز میکنم. خودش است. یک دختر بچه­ی چهار پنج ساله. فقط سلام می­کند. می­گویم “واسه ظرفا اومدی؟ الان میارم، بیا تو” هیچ نمی­گوید. ظرف­ها را که از کابینت در می­آورم، زیر چشمی‌نگاهش می­کنم، همین طور دم در ایستاده و با سوراخ کلید بازی می­کند. خیلی دلم به حالش می­سوزد.

به سمتش که می­روم فکری به خاطرم می­رسد. ظرف­ها را جلوش روی زمین می­گذارم. سنجاق سرم را باز می­کنم و آرام می­زنم به موهایش. در گوشش می­گویم “هر وقت ترسیدی، هر وقت مامان بابا با هم دعوا کردن این سنجاقو بگیر تو دستات و به یک پری کوچیک فکر کن. یک پری کوچیک که همیشه مواظبته، مواظب همه­ی بچه­هاس و نمیذاره اتفاقی برات بیفته بعد همه چی درست میشه”. همین­طور نگاهم می­کرد ظرف­ها را دادم دستش و رفت.



روایت سنجاق سر

من که درست نمی­دیدم. لای موهایش بودم، ولی ظرف­ها را گذاشت روی میز. مادرش گفت “آوردی مامان؟ دستت درد نکنه، نمی­دونی بابات فلفل دلمه­ای­ها رو کجا گذاشته؟” من روی سرش به این طرف و آن طرف رفتم. مادرش ادامه داد: “هیچ کارش به آدم نمی­مونه، این همه کار دارم نمی­یاد بگه…”

همین­طور که حرف می­زد رفت سمت تلفن. دخترک به سمت اتاقش دوید. من محکم موهایش را گرفته بودم. صدای مادرش که بلند شد، نشست زیر میز تحریرش. مرا محکم گرفت توی دستانش و چشمانش را بست. من نمی­دانستم چه باید بکنم. زیاد عادت ندارم توی دست­ها باشم. بیش­تر روی سرم، موها را نگه می­دارم. صدای مادرش بلندتر شد و من همین­طور داشتم عرق می­ریختم. من یک تکه پلاستیک فشرده­ام با یک نگین کوچک قرمز، کاری از من برنمی­آید. ناگهان دخترک دوید بیرون. چند ضربه به یک در زد و مرا گذاشت توی یک دست دیگر. گفت :”این خرابه، کار نمی­کنه” و رفت.



روایت خدا

نشستن و گریه کردن چه دردی رو دوا می­کنه؟ طوری نشده که… اونجا که این بچه داشت پری هه رو صدا می­کرد من می­تونستم یه کاری بکنم ولی صلاح ندیدم. من حواسم به همه چی هس. حالا تو چرا گریه می­کنی من نمی­دونم. گریه نکن عیبی نداره. من فلفل دلمه­ای­ها رو پیدا می­کنم تا این دعواشون زودتر تموم شه تا چند روزم دعوایی نباشه. تو هم برو کتابتو بخون، کتاب خوندن خیلی خوبه. اون بچه هم بزرگ میشه میره پی کار خودش. من خودم حواسم به همه چی هس.

نویسنده : الهام شمس

منبع : مجله اینترنتی سبزواری ها

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما