گزارشی از جشن روز پدر در سرای سالمندان حاج عباس صالح آبادی

دلمان برای کسانی تنگ است که آفتاب صداقت را به مهمانی گلهای باغ می آوردند وهمچون کودکان معصومی، دلشان برای دلمان می سوخت و مهربانی را نثارمان می کردند.
سرای سالمندان پدر که توسط مرحوم حاج عباس صالح آبادی خیّر سبزواری، تأسیس شد، چندسالی است که پذیرای پدران سالخورده ای شده ا ست که همگی در گذشته نان آور خانواده هایشان بودند و شاید افراد زیادی زیر دستشان، کار می کردند.
وقتی به مناسبت میلاد امام علی (ع) و روز پدر، همراه گروه موسیقی داروگ برای تهیه ی گزارش به سرای سالمندان رفتیم، هنرمندان گروه داروگ از ابتدای در ورودی آسایشگاه، با زدن دف و دایره، سعی کردند شادی خود را با این پدران تقسیم کنند و لبخندی بر لبان این فرشتگان، بنشانند.
وقتی وارد محوطه ی آسایشگاه شدم، بعضی از سالمندان که توانایی حرکت کردن داشتند، با شنیدن صدای دف، به بیرون از محوطه آمدند وبه ابراز خوشحالی پرداختند.
نوازندگان به تک تک اتاق های آسایشگاه سر می زدند وبرای آنها برنامه اجرا می کردند.
آقای نقیب زاده یکی از هنرمندان عضو گروه داروگ با اینکه به خاطر اجرای چندین شب برنامه (روایت رزم رستم و سهراب در تالار کاشفی سبزوار) ، دستانش خسته و ورم کرده وصدایش گرفته بود اما بازهم برای خوشحالی این پدران حدود یک ساعت با بقیه گروه دف و ضرب زورخانه ای را اجرا کرد.

هرچند گروه به خوبی فضای شادی را به وجود آورده بود، ولی تعدادی از پدران سالمند با اینکه دست می زدند تا خود را در شادی جشن سهیم نشان دهند، ولی نگاهشان غمگین و خسته بود.
با بعضی از آنها صحبت کردم، خواستم بدانم آیا از بودن در این مکان راضی هستند؟ و دیدن ملاقات کنندگان آنها را خوشحال می کند یا نه؟
چند نفرشان می گفتند: از بودن در این جا راضی هستیم چون غیر از اینجا، جایی را برای ماندن نداریم..
وبعضی دیگر اصلا رضایتی از ماندن در آسایشگاه نداشتند چون احساس اسیری و تنهایی می کردند، مخصوصاً آنهایی که دارای خانواده بودند ولی چاره ای جز ماندن نبود برای اینکه نمی خواستند مزاحم زندگی فرزندانشان شوند.
یکی از این سالمندان که بیش از بقیه با سکوتی معنادار ساکت مانده بود و به جای نگاه کردن به جمعیت و شور و شوق ایجاد شده در محیط، به سنگ فرش های محوطه خیره شده بود، توجه مرا به خودش جلب کرد، جلو رفتم وکنارش نشستم و سر صحبت را با او باز کردم.
ـ سلام پدر جان، روزت مبارک..امروز روز جشنه چرا اینقدر غمگینی؟ آیا از این جشن که برای شادی شما به راه افتاده و بهترین هنرمندان شهرمان هم حضور پیدا کرده اند، خوشحال نیستید؟
نگاهم کرد ، آهی کشید و گفت:
-غمگین نیستم و از آمدنشان خوشحالم اما با دیدن این افراد به یک باره به یاد گذشته افتادم که در جشن ها خودم هم مثل این افراد برای شادی دیگران دف می زدم. یادآوری خاطرات گذشته باعث شد به فکر فرو بروم.

از او پرسیدم:
ـ دوست داشتی الآن به گذشته برگردی؟
بالبخند گفت:
-نه، چون نمی خواهم دوباره روزهای گذشته تکرار شود. قسمت ما از این دنیا همین بوده عوض که نمی شود
.
وقتی به صورت تک تک سالمندان نگاه می کردم در ذهن خودم گذشته آنها را تصور می کردم.


شاید روزگاری شبیه این:


«پدر صبح هنگام اذان از خواب بر می خواست، بعد از گرفتن وضو، نماز و قرآن می خواند و برای خرید نان راهی نانوایی می شد. مادر، چای و صبحانه را حاضر می کرد فرزندان را از خواب بیدار می کرد وهمگی منتظر پدر می شدند تا نان داغ را برای شان بیاورد.
بعد از خوردن صبحانه پدر صورت بچه ها را می بوسید و خداحافظی می کرد. مادر خانواده ناهار همسرش را در بقچه ای می پیچید و به دستش می داد و تا جلوی در او را بدرقه می کرد.
غروب که می شد بعد ازاتمام کار پدر راهی منزل می شد، در بین راه میوه و مایحتاج مورد نیاز که همسرش لیست داده بود را می خرید و به خانه می برد. وقتی زنگ در را می زد بچه ها با خوشحالی به استقبال پدر می رفتند و بسته هایی که در دستش بود را می گرفتند.
مادر خانواده جلو می رفت، سلام و خسته نباشید می گفت. پدر با دیدن همسر و فرزندانش خستگی یک روز کاری از تنش بیرون می رفت. میوه هایی که پدر خریده بود را درون حوض داخل حیاط که با رنگ آبی رنگ آمیزی شده و پر از آب بود می ریختند.مادر حیاط را آب و جارو کرده بود و یک حصیر کنار باغچه کوچک شان پهن می کرد. بچه ها در حیاط بازی می کردند، و از هرخانه صدای خنده و هیاهوی بچه ها به گوش می رسید.مادرسماور و استکان ها را می گذاشت و برای همسرو فرزندانش چای تازه دم در استکان های کمر باریک می ریخت.
شام را همان جا نوش جان می کردند، اگر پدربزرگ یا مادربزرگی در منزل بود برایشان قصه می گفت. چه روزها و شب های قشنگی بود، چقدر شیرین بود، مهمانی های بی ریا وبودن پدرومادرکناربچه ها. همه می گفتند و می خندیدند و در غم و شادی کنارهم بودند.»

اما حالا دیگر خبری از مادر خانواده نیست که به استقبال پدر بیاید، دیگر خبری از هیاهوی بچه ها نیست که چشم به دستان پر تلاش پدر داشته باشند که برایشان خوراکی بیاورد و از آنها در مقابل مشکلات حمایت کند. حالا بچه ها بزرگ شده اند، و پدر خسته وناتوان شده و چشم به راه فرزندان خود روز را به شب می رساند.
کاش و ای کاش مثل گذشته ها کانون خانواده ها به همان گرمی و صمیمیت باقی می ماند و نسل های جوان تر درک می کردند، پدران و مادران سالمند برکت زندگی و ریشه های محکم خانواده هستند و پذیرایی و پرستاری از آنان در ایام سالخوردگیشان، با همه زحماتی که ممکن است داشته باشد، فرصت مغتنمی است برای دیدن لبخند خدا در نگاه رضایت آمیز پدران و مادران سالمند.

* * *


در آخرباید سپاسگزار تمام مسوولان و افراد خیری باشیم که در این آسایشگاه به طور شبانه روزی برای خدمت هرچه بهتر به پدران سالمند تلاش می کنند و برایشان از درگاه خداوند منان اجر و اجابت طلب نماییم.

گزارش تصویری


گزارش گر: هستی اسلام نژاد
 

برای مطالعه مطالب بیشتر از همین نویسنده به مطلب درج شده در بخش کوچه پس کوچه پیوندها در انتهای همین صفحه مراجعه کنید.

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

نواده حکیم سبزواری و نیم قرن همدمی با کتاب در شهر دانشوران بیدار

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما