تئاتر، زبانی که می خواهد دغدغه‌ها را بیان کند اما خودش می‌شود دغدغه

سالی به دوازده ماه می‌گذرد تا سالن بیهقی با نفس گرم من و تو نیمه جانی بگیرد و در های آهنی پشت صحنه اش اندک پلکی بتکاند به روی آسمان. وقتی فصل، فصل جشنواره می شود دل خوش می کنم به دیدن و شنیدن سخنان غریبی که گفتنشان جز با زبان هنر، خریداری ندارد. سخنانی در ستایش خصایص انسانی که نیک و بد و خیر و شرش را تو باید تمیز دهی و قاضی القضات، دل شصت مثقالیت. اما وای به روزی که زبان گرفتار اصوات شود و در فتح معانی لنگ بزند. آن وقت است که خودش می شود مسئله، می شود مشکل، می شود دغدغه.

این تب بالای سی و اندی هم راحت نمی گذارد جماعت هزله گو را و بر هذیان گوییشان می افزاید . تب فصلی که خودم هم کم کم احساس می کنم در حال ابتلا به آن هستم. تبی که اوایل هر سال شمسی چنان گر می اندازد به جان عده ای از اهالی تئاتر که اگر ندانی و نپرسی گمان می بری که همین جشنواره اول و آخر تئاتر است و اصلا بشر از ابتدا زبان نمایش را در غارها برای همین جشنواره ها برای خود برگزیده است. فکرش را بکن : جشنواره ی منطقه ای غارهای پشت کوهی. واعجبا.

گاهی به خودم می گویم تو که کنجی برگزیده ای آرام و پا ندادی به گلادیاتور درونت، تو را چه به نقد و پند. یا در میدان باش و بجنگ یا زبان به کام گیر و اگر هم خواستی چیزی بگویی فقط تعریف و تمجید بگو از این اصحاب صحنه. اما مگر می شود از غذای ته گرفته تعریف کرد که اگر هم از این غذا تعریف شود تنها دلیلش به تمسخر گرفتن آشپز است و وای به روزی که آشپز این کنایه را نفهمد. امروز تئاتر سبزوار یک سیلی می خواهد تا از خواب چند ساله اش بیدار شود. خوابی که به واقع هنرمندان تئاتر سبزوار را در خود بلعیده. به هزار و یک امید می روی به سالن تا تئاتر ببینی و با چیزی که مواجه می شوی یک داستان نخ نمای قدیمی است، از آن جهت که همیشه از یک زاویه ثابت به آن پرداخته اند . تازه اگر بشود اسمش را بگذاری داستان و شخصیتی که مدام تکرار می شود تو گویی که همه آدمهای این کره خاکی از یک سری روحیات و خصلت های رفتاری ثابت برخوردارند. شخصیت پردازی کجاست؟ به قول آن هنرمند خیلی بزرگ : در سه راه افسریه تهران منتظر اتوبوس سبزوار نشسته است. این خواب آنقدر عمیق است که نویسنده هم متوجه نمی شود که حتی دیالوگ های مورد استفاده اش طی چند سال برای چند نمایشنامه اش همه در حال تکرار هستند. عجب خواب سنگینی. حالا تو زور بزن و برای دیگری از نقش زبان در شکل گیری ساختار دیالوگی در تئاتر رئالیسم اجتماعی بگو و از قدرت زبان در انتقال قصه از سطح ذهنی به سطح تصویری و ... .
تمامی ندارد این حرف ها. دیگر سرم پکید از این همه اصوات بی معنا. اصلا من غیر تئاتری کجای قصه تئاتر امروز سبزوارم؟ من هم نقش می خواهم . نقشی که از ابتدا آن را به من سپرده اند. چه شمای هنرمند خوشت بیاید چه نه من در تئاتر جایگاه دارم. تماشاچی. دوست عزیز، خوب به این واژه دقت کن. تماشاچی، تماشاچی، تماشاچی.
جشنواره سلیقه است، ارتباط است، سیاست است، سفارش است و چه و چه و چه است. می خواهی از میان این همه چه یک تندیس بیاوری آن هم از نوع پلاستیکیش و یک لوح مقوایی؟! این ها می خواهد بشود پر کننده درزهای روحی و روانیت؟! تماشاچی که بیشتر از این ها برایت آورده دارد ای هنرمند محجوب ، ای مسئول محبوب ، ای انجمن محسوب.
با یک نگاه می شود پتانسیل تئاتر سبزوار را یافت. متن . نوشته . تمام کارهای بازبینی شده برای جشنواره امسال دستنویس بود. حالا که هنرمند سبزواری دغدغه نوشتن را دارد باید به آن جهت داد . باید به آن شکل داد. اصول را به آن آموزش داد. نمی پذیرد؟! پس نگاه نظارتی انجمن کجاست ؟ صلابتش در مقابل کارهایی که در شان تاریخ اندیشه تئاتر سبزوار نیست، کجاست؟ من عاشق این فصلم تو عاشق آن فصلی را کنار بگذاریم. می توانیم همه فصل ها تئاتر داشته باشیم حتی با تماشاچی به اندازه تعداد انگشتان یک دست. اصلا در این مورد از همین شهر محبوبمان مشهد یاد بگیریم. بخدا در این مورد گوی سبقت را از ما ربوده است. قصه بودجه و اعتبار و حمایت را هم کنار بگذاریم. همه اهالی تئاتر شهرستان میدانند که تئاتر استارتش باید از جیب مبارک زده شود حالا اگر تو دلش را نداری بحث دیگریست.
آموزش، شروعی از انجمن تئاتر سبزوار که گویی دلخوشکنک بود اما به واقع نیاز امروز تئاتر سبزوار است. تئاتر چه برای جشنواره چه برای تماشاچی نیروی آموزش دیده می خواهد. نیرویی که همه چیز را با لجاجت به پای سلیقه ننویسد و از ابتدا همه چیز را به اصول بشناسد نه این که بعد از چند دهه نام پیشکسوت را یدک بکشد ولی در ژانر خودش هم ... . نگین های هر انگشتری به حلقه یا به اصطلاح رکاب آن ارزش می دهند. ما نمی خواهیم انگشتری تئاتر شهرمان رکابی بدون نگین باشد یا دل خوش کنیم به شیشه و پلاستیک بجای یاقوت کبود. حال باید انجمن نمایش سبزوار یا تن به آموزش و تربیت نیروی تازه نفس و غیر در کنار هم بدهد یا آنقدر محکم به پای اصول بایستد که دیگر کسانی که همطراز هنرمندان جوان نام آشنای شهرمان هستند، حالا در جایگاه بازبین، پیشکسوتان تئاتر ما را به سخره نگیرند و حداقل شان پیشکسوتی آنها حفظ شود. از طرفی این آموزش است که می تواند به ایده ها و نگاههای اقتباسی نویسندگان جوان ما شکلی پخته تر دهد و آنها با منسجم کردن نیروی درون متن نمایشیشان بدون واهمه از کلمه اقتباس استفاده کنند و به این سطح از آگاهی برسند که اقتباس درست و صحیح جایگاه ویژه ای در ادبیات نمایشی دنیا دارد و این چیزی را از ارزش متن و نویسنده اش نمی کاهد اما کپی و جعل مطمئنا آنها را از دنیای تئاتر حذف خواهد کرد و آنچه که جایش هنوز در این اجراها خالیست و حتی گوشه ای از آن را هم در کارها نمی شود دید کارگردان است. در مقابل این همه پتانسیل برای داشتن متون خوب برای اجرا ، لجاجت عده ای برای نوشتن و کارگردانی کردن اثر خودشان حیرت آور است. یک شیر پاک خورده ای نیست بگوید هنرمند عزیز شما که در کسوت کارگردان وارد گود شده ای چه نیازی است که متن دستنویس خود را برای تجربه های اولیه ات آن هم در جشنواره استان روی صحنه ببری؟ این همه متن خوب و چهارچوب دار هست که اگر خوب تفحص کنی می توانی یکی را در راستای دلنگرانی هایت بیابی و به روی صحنه ببری آن هم اول برای مردم . بازخوردش را که دیدی آن وقت تصمیم بگیر برای کاندیداتوری نمایندگی تئاتر سبزوار در جشنواره ها. انتخاب متن هنوز اول ماجراست، چیزی که در تمام اجراهای مورد بازبینی این دوره کاملا مشهود بود شلختگی و بی نظمی ناشی از نداشتن یک پلان مشخص از میزانسن ها و طراحی های روی صحنه بود. بازیگرها روی صحنه مانند یک طفل یتیم که در خیابان شلوغ مرکزی شهر رها می شود، غریبانه یله بودند و در پی هر حادثه روی صحنه بدنبال جایگاه خودشان می گشتند. این اهمال در هدایت بازیگر آنقدر پر رنگ بود که در بعضی کارها بازیگر با تجربه نیز روی صحنه به خطا می رفت. خلق تصاویر روی صحنه به گونه ای بود که بیشتر مواقع اگر چشمانت را می بستی و تنها به دیالوگ ها گوش می دادی چیزی را از دست نمی دادی. دیگر از موسیقی و ارتباطش با کار و شلختگی در پخش و حتی اجرای زنده اش نمی گوییم. از ترکیب بندی های روی صحنه که ندیدیم نمی گوییم. از طراحی لباس نمی گوییم. از نورپردازی که نبود نمی گوییم. از تمپو که به جای ریتم در ذهن کارگردان نشسته نمی گوییم. نمی گوییم که کارها بد بود. نمی گوییم که ما چیزی نداریم که بگوییم. نمی گوییم که همه چیز نا امید کننده است. نمی گوییم که امیدی به تئاتر سبزوار نداریم. نمی گوییم . اصلا ما که هستیم که بگوییم. اصلا تماشاچی مگر می تواند وسط اجرا چیزی بگوید. حرفها باشد برای روشنفکران تئاتر و صندلی های خالی سالن هایشان.
حالا شما بگویید، ما فقط می شنوییم.

نویسنده: خمول خان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

رویدادی ویژه که با حضور جلال تهرانی رخ داد: کارگاه تاتر مکتب تهران

نظرت را بنویس
comments

ممدو

فقط عالی.همین
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما