خاطرات و خطرات رمان کلیدر از زبان محمود دولت آبادی
محمود دولت آبادی نویسنده برجسته سبزواری اخیرا در یک گفتگوی نوروزی با بعضی مطبوعات کشور از خاطرات و خطرات نوشتن کلیدر بلندترین رمان فاخر ادبیات فارسی و دومین رمان بلند جهان سخن گفته است.
کلیدر که روایت زندگی گل محمد کلمیشی قهرمان محلی مردم سبزوار است که قرارگرفتن در بعضی مشکلات زندگی او را مجبور به یاغی شدن و مبارزه با حکومت پهلوی می کند و سرانجام توسط همان حکومت به قتل می رسد ، اما خاطره رشادت هایش تا به امروز در ذهن مردم سبزوار و روستاهای اطراف از جمله کلیدر ، قلعه چمن ، سوزن ده ، سلطان آباد و ... همچنان باقی است.خصوصا اینکه محمود دولت آبادی به زیبایی این ماجرای تاریخی را در رمان کلیدر با ظرافت خاصی روایت کرده است.
البته رمان کلیدر ، کاملا بدون ایراد و انتقاد نیست و به طور نمونه عده ای معتقدند این کتاب بیش از حد طولانی است و عده ای دیگر می گویند ، توصیف های دولت آبادی از وضعیت شهرها و روستاهای خراسان در حدود 70 سال قبل چندان منطبق با واقعیت نیست و دولت آبادی در روایت خود دچار بعضی اغراق ها شده است.
اما وجود این انتقادات ارزش های کلی رمان کلیدر را نفی نمی کند و این رمان همچنان یکی از فاخرترین آثار پدیده آمده در گنجینه ادبیات فارسی در دوران معاصر است. کتابی که نویسنده اش برای خلق آن مرارت های زیادی را تحمل کرده است. اما سرانجام در سال 63 با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در داخل کشور منتشر شد.
اینک سی سال پس از انتشار رمان کلیدر ، مناسب است نگاهی به خاطرات و خطراتی که نویسنده این کتاب در امر نوشتن و انتشار آن متحمل شده ، داشته باشیم.
آنچه در ا دامه می آید بخش هایی از گفتگوی نوروزی محمود دولت آبادی با بعضی مطبوعات کشور است که وبسایت بهار ، پایگاه خبری – تحلیلی مستقل ایران به تازگی به انتشار آن پرداخته است:
آنچه محمود دولتآبادي براي نوروز گفت
ویژهنامههای نوروزی روزنامهها و مجلات، امسال در صفحات مربوط به ادبیات، اکثرا تلاش کردند، یا با محمود دولتآبادی گفتوگو کنند، یا مطلبی درباره او داشته باشند.
نتیجه این تلاشها گفتوگوی این نویسنده با روزنامه «شرق»، «اعتماد» و ماهنامه «تجربه» است. در ادامه این مطلب بخشهایی از مصاحبه این نویسنده را با روزنامه شرق میخوانید:
ــ... من در پی استقلال و کار از خانواده جدا شدم و به سبزوار رفتم. چندی در سبزوار کارگری کردم. پس از آن به مشهد رفتم. در مشهد هم کار و تلاش برای معاش تا اینکه به عشق تئاتر، به تهران آمدم. یک سالی سرگردان و معطل برای ورود به تئاتر ــ این عشق دستنیافتنی ــ بودم. تا اینکه بالاخره در کلاسهای تئاتر آناهيتا، به سرپرستی مصطفی اسکویی پذیرفته شدم. آن هم به سختی، چون آقای اسکویی باور به استعداد من نداشت و بهانهاش هم این که من دیپلم ندارم. اما وقتی با سماجت من روبرو شد، تسلیم شد و پذیرفت که من در کلاسهای آن گروه حاضر شوم. پس از اتمام دوره به عنوان شاگرد اول آن دوره برگزیده شدم.
ــ در تمام طول زندگیام، همواره کنجکاوانه و علاقمندانه، خاطرات و داستانهای مردم را شنیدهام. چهرهها، لهجه، فریادها و نجواها همه و همه برایم مهم بودهاند. اشیاء ، احشام و هر آنچه میدیدم مینشسته است. این علاقه به ضبط تصاویر در ذهن، از همان کودکی با من بود تا به امروز چون با همین تصاویر بود که میتوانستم جهان ذهنیام را در قالب داستان بیافرینم... در همانسالها نخستین داستانم «ته شب» را نوشتم را که سعید سلطانپور آن را در نشریه آناهیتا چاپ کرد. اتفاق مهمی بود. ۲۲ ساله بودم. در همان زمان وحتی پیشتر مدام حماسه «کلیدر» در ذهنم مرور میشد اما میدانستم زمان نوشتنش فرانرسیده است. جراتش را نداشتم. رویارویی با چنین کاری، پختگی میخواست که من در آن سالها نداشتم. «گلمحمد» را از کودکی میشناختم. از سه یا چهارسالگی که قصهها در ذهنم میماند قصه او را شنیده بودم و در خاطرم مانده بود. شیفتهوار آن همه سال با من آمده بود و هر بار بخشی از حماسهاش را در ذهنم ساخته بودم تا اینکه سالها بعد شاید ۱۵ سال و سپس کارهایی که انجام دادم و با عنوان «کارنامه سپنج» در دسترس است ــ توانستم بر آن تردید غلبه کنم و نوشتنش را آغاز کنم. در فاصله نوشتن نخستین داستان ــ «ته شب» ــ تا آخرین داستان پیش از «کلیدر» همواره موضوع کلی با من بود، چه آن زمان که مینوشتم و چه زمانی که نمینوشتم. از همین روست که میگویم قریب به ۲۰ سال عمرم به خلق «کلیدر» گذشت. رویا و واقعیتی که در تمام آن سالها درهم آمیخته بود و قرار بود در هیات کلمات و واژهها زنده شود.
ــ سالهای نخست تاسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که به دعوت زندهیاد فیروز شیروانلو به بخش پژوهش کانون رفته بودم. در آن زمان هم پژوهش میکردم، هم مینوشتم و هم بازیگری میکردم. سال ۵۳ بود که به اتفاق گروه از اجرایی که در کرمان روی صحنه برده بودیم به تهران بازمیگشتیم که از خانم مهین اسکویی کارگردان، خواستم اجازه دهد به همراه گروه بلافاصله به قزوین نروم. یکی دو روزی توقفی در تهران داشته باشم تا به کارهایم برسم. قرار بود همان نمایش ــ «در اعماق» ــ شنبه شب در سنگرود قزوین اجرا شود که آخرین شب اجرا هم بود. جمعه به تهران رسیدیم به خانه رفتم. در کنار خانواده ماندم. صبح شنبه، فرزندم «سیاوش» را به کودکستان بردم و از آنجا یکراست به محل کارم در خیابان ابن سینا که پشت دانشگاه تهران بود رفتم. حدودا ساعت ۹ صبح بود. آن مستخدم مهربانی که همیشه چای میآورد ــ به همان اتاقی که فیروز شیروانلو لطف کرده و در اختیار من گذاشته بود ــ آمد و گفت: دو نفر با شما کار دارند. از پله پایین رفتم. دیدم دو مامور جوان امنیتی هستند که انتظار مرا میکشیدند. یکی از آن دو گفت:« ببخشید استاد، دو دقیقه با شما کار داریم.» این نخستین باری بود که به من گفته میشد «استاد!».
ــ پیش از همراه شدن با آن دو مامور فقط اجازه خواستم که به خانوادهام خبر دهم. از آنها جدا شدم. به اتاق کناری رفتم. به همکارانم سپردم که به خانوادهام اطلاع دهند که مرا بردهاند. به آنها تاکید کردم حتما به برادرم حسین خبر دهند. چون حسین از کار و نوشتههای من آگاه بود. فرصت زیادی نبود. فقط در این حد که اطمینان حاصل کنم خبر به خانواده داده میشد. بعد هم مرا به «کمیته مشترک» بردند. برای بازجویی و تشکیل پرونده. حسین به محض خبردار شدن بلافاصله خودش را به دست نوشتههای من رسانده بود و دو بسته بزرگ را با خود برده بود. آن دو بسته دستنوشتههای نسخه اولیه یکی دو مجلد «کلیدر» بود. اما به همراه آن دو بسته یک بسته دیگر، از یک رمان دیگر با عنوان «پایینیها» هم بود که حسین متوجه آن نشده بود و آنچه را که دم دستش آمده بود را برداشته بود. «پایینیها» از آن پس هرگز پیدا نشد.
ــ دوره بازجویی که تمام شد به زندان قصر منتقل شدم و بعد از آن هشت ماه پایانی محکومیتم را هم در اوین گذراندم. در بند ویژه، بندی که در آن با بسیاری از انقبلابیون همبند بودم. آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهدویکنی و خیلیهای دیگر.
ــ از زندان رفتم کانون و گفتم به عنوان نویسنده در خدمت شما هستم. نه زندانی سیاسی. من خودم را زندانی سیاسی نمیدانم. مدتی گذشت، چون فضای کانون پرتشنج بود، آمدم بیرون. بعد از کمتر یک سال شنیدم گروهی از نویسندگان را از کانون کنار گذاشته بودند. محمود اعتمادزاده معروف به «بهآذین» و احسان طبری، فریدون تنکابنی، و چند نفر دیگر. همه را به بهانه عضویت در حزب توده. در دیداری با احمد شاملو داوطلب میانجیگری شدم. آقای شاملو استقبال کرد. گفت اگر آنها نگاه حزبی را فاکتور بگیرند و فقط به عنوان نویسنده بیایند استقبال میکنیم. برای اولین و آخرین بار به دفتر حزب توده رفتم. با احسان طبری دیدار کردم. پیام شاملو را رساندم و گفت: نمیشود چون دست شستن از گرایش حزب امکانپذیر نیست. پس بهتر است موضوع بازگشت به کانون را منتفی بدانیم. پیش از خارج شدن از ساختمان حزب توده، نورالدین کیانوری آمد توی راهرو به سلام و علیک. او به چشمهای من نگاه نکرد. فقطه به یقه من چشم دوخته بود و با من حرف میزد. همان موقع از خودم پرسیدم چرا چشمهایش را از من میدزدد؟
ــ {درباره سندیکای تئاتر} مربوط میشود به سال ۱۳۵۸ ــ ۱۳۵۹ که سندیکا شکل گرفت و من به عنوان دبیر آن برگزیده شد. هر نوع تشکل تئاتری، میتوانست به عضویت آن درآید. از تشکلهای تئاتر دانشجویی تا تئاتر سیاهبازی و روحوضی، سندیکا همه را در برمیگرفت. در همان سال بود که جشنوارهای را طی ۱۲ شب در سه سالن تئاتر در لالهزار برگزار کردیم. از هر نوع تشکل تئاتری، اجرایی بر صحنه رفت... جشنوواره تئاتر را با کاری از سعدی افشار افتتاح کردیم و بعد استقبال گستردهای که از یکایک اجراها شد. شب افتتاح جشنواره مصادف شد با اغاز حمله عراق به ایران. نمایش سعدی افشار با یک رقص سیاهبازی تمام شد. روی صحنه رفتم و درباره هنر نمایش سخنانی گفتم و سرانجام در انتها با اشاره به رقص سعدی افشار و حملهای که تدارک شده بود علیه ما با عبارت«ما آن مطربانیم که در خون میرقصیم» سخن را پایان دادم و رقص سعدی افشار آغاز شد با افتتاح. سعدی افشار این اواخر پیش از مرگ پیغام داده بود بگویید دولتآبادی بیاید. میخواهم او را ببینم. به دیدارش رفتم. خوشحال شد. در همان حال آرام در گوشم گفت: «آن شب برای من چیز دیگری بود.» اشارهاش به آن شب سال ۵۹ فستیوال بود.
ــ وقتی تهران زیر موشک بود زن و بچههایم را میبردم بیرون شهر. مثلا شمال خانه دوستی. آنها که آرام میگرفتند من سرگرم نوشتن میشدم. عمدتا در تمام طول جنگ وضع من اینگونه گذشت. در همین فاصله بیماری پدرم و مشکلات خانوادگی هم پیش آمد که باید آنها را هم سامان میدادم. در یکی از یادداشتهایم نوشتهام: «ساعت پنج بعدازظهر شنبه ۱۳۶۲/۱۰/۲۰ و سرانجام طلسم شکست و وزارت ارشاد اسلامی با انتشار رمان «کلیدر»موافقت کرد. مشروط به اینکه در پارهای قسمتها اندک دستکاری صورت بگیرد که من موافقت کردم. در همان یادداشت نوشته بودم: «شنیدم سرممیز پیشین به سالن سانسور وارد شده کتاب را کوبیده روی میز و گفته است: «یک شاهکار در این ممکلت نوشته شده، ولی من آن را خمیر میکنم!» اما همانها سرانجام رفتارشان تغییر کرد. ملایم و حتی میشود گفت. دوستانه شد. سرانجام «کلیدر»روز سه شنبه ۲۰ آذر سال ۱۳۶۳ منتشر شد.
ــ (از سوئد) برگشتم و نشستم به کار روی «روزگار سپری شده مردم سالخورده» که در تمام مدتی که روی این رمان کار میکردم روحیه من عین روح این کتاب خاکستری بود. از آن سال تا زمان روی کار آمدن آقای «محمد خاتمی»به عنوان رییسجمهور به مدت پنج سال، بدترین شرایط زندگی را تجربه کردم. از نظر معیشت کاملا در مضیقه بودم. در همین سال هاست که مانع انتشار آثارم میشوند و من در تنگنای مالی قرار میگیرم. مادرم به خانه سالمندان منتقل میشود و من با دست خالی باید یک خانواده پنج، شش نفره را اداره میکردم. برادرم «حسین» هم در همین سالها برای اقامت به خارج میرود. خواهر و خانوادهام پیشتر رفتهاند و من میمانم و انبوهی مشکل که باید با آنها کنار بیایم. تنها محل درآمد من از راه انتشار آثارم است وقتی جلو آن را بگیرند یعنی جلو زندگی و معاش خانوادهام را گرفتهاند. در چنین شرایطی است که یادداشتی در مجله «آدینه» منتشر کردم و در آن اخطار کردم که اگر وضع به همین منوال پیش برود، دیگر دست به قلم نخواهم برد. این یادداشت زمانی منتشر شد که در آستانه انتخابات دوم خرداد ۷۶ قرار داشتیم. با روی کار آمدن آقای خاتمی وضع تغییر کرد. مانع برداشته شد و کتابهای من اجازه انتشار پیدا کردند. باید از باب قدردانی هم که شده این نکته را یادآور شوم که «کلیدر» هم در زمان وزارت آقای خاتمی اجازه انتشار یافت و رفع موانع تجدید چاپ کارها هم در زمان ریاستجمهوری ایشان انجام شد.
منبع: پایگاه خبری تحلیلی بهار
گفتنی است کلیدر نام کوه و روستایی در نزدیکی شهر سبزوار زادگاه محمود دولت آبادی است که بستر وقوع بعضی رویدادهای رمان کلیدر بوده است. این روستا با نام سنگ کلیدر در 50 کیلومتری شرق جاده شهرستان سبزوار به سمت مشهد قرار دارد.
کوچه پس کوچه پیوندها
کلیک کنید: