تک سیب
اسرار نامه / سید نوراله رضوی
تک سیب
بیبی درب خانه را بست ، آمد سر کوچه، سر صبحی، مغازه ها بسته بودند چه برسد به بندگان خدا میوه فروشهای گاری دار، راهش را کج کرد به سمت امامزاده شعیب و هنوز پاهاش درد نمیکرد جلدی رسید سلام داد به جوری نگاه کرد که فکر کنم امامزاده هم جواب داد دست تکان داد و برگشت دور میدان سبریز یه گاری میوه بود، رفت نزدیک اون ، همه میوهها سیب بود از اون سیبهای ریز عطری، سرخ و سفید. وقتی خرید نفهمید چطوری رسیده بود خانه، حالا ساک همه چی داشت کنار دست لباسها و خرت و پرتهای سفر، یک مشمای میوه، سیب گلابی خوش عطر خودنمایی میکرد.
ابوالفضل از وقتی بی بی آمده بود خانه، رفته بود تو نخ بیبی مگر میخواست کجا برود. تازه اگر بیبی میخواست جایی برود چرا ساک و لباس ابوالفضل را جابه جا میکرد؟ هاج و واج مانده بود هنوز گیج حرکات مادرش بود که یهو دید بیبی نشست روبروش ابوالفضل که چشاش چهار تا شده بود پرسید: ها...؟
سلام...سلام بیبی زل زد تو چشای ابوالفضل ، بعد سرش را تکان داد و گفت: خوب که سلام، هوم :
_ سلام بله سلامتی میاره، پاشو پسر جان، پاشو
_ پاشم که چی؟ چیزی شده؟
_ راست حسینی تو چند ماهه که عین کنه چسبیدی به آدم
واقعا راست می گی.
ابوالفضل بو برداشت که چه خبره اما باور نمی کرد؛ حالا راستی راستی بی بی حرفات سرکاری نیست ؟
بی بی که آب پشت پای ابوالفضل میریخت اضطراب نداشت نگران هم نبود اما یه نم یه نموره، هیچی بفهمی نفهمی نم زیر چشاش داشت قلت می خورد.
تو چادر بچه ها سرک می کشید جنس سفره جور بود اگر همون یک قلم رو پیدا میکرد. چند بار به چادر تدارکات گردان تک زده بود خوب بالا غیرتا" این مسُول تدارکات هم خیلی کنس بود واقعاً دیگه ستم بود اون تک میزد بچه ها نوش جان میکردند باز کلاغ پر و بشین و پاشو رو، اون میرفت. دل رو به دریا زد این بازهم مثل دفعههای قبل رفت توی چادر تدارکات و سلام حاجی خیلی کرتیم، هر چه مرا هستش از صفای قدم...
مسئول تدارکات سرشو که بالا آورد ابروهاش هشتی شد و بالا موند «ها یوگ، چی چی نی»؟ ای سیری به کاهدون زدی، برو پسر جان! خدا روزی تو را به جای دیگه حواله کنه.
لج ابوالفضل در آومده بود خیلی دیگه بد بود تقلید بچه های سبزوار!؟
حاجی نو موخوم، نوموگم، مخن .....
مسئول تدارکات دیگه حواسش جمع بود؛ برو آقا جان برو، ادای مشهدیها رو هم در نیار حاجی هم خودتی، شمع دزد هم خودتی .... برو پسر جان! آدرس بهت اشتباهی دادند. ابوالفضل هنوز پیله بود. اهه راست میگی، پس باقالی خوری .....
حاجی پی ابوالفضل افتاد تا به مشت و مال اساسی بهش بده اما ابوالفضل یه دونه سیب سفره هفت سین حاجی رو برداشته بود و هي بدو ، بدو. حاجی به گردش هم نمیرسید واسه همین برگشت به چادر، خنده نمکینی توی لبش بود یه سیب دیگه از زیر جعبهی کنسروها در آورد گذاشت توی سفره، منظر نشست تا بعدی بیاد.
همه جمع بودند اما نه این اولین عید بود که یکی نبود دست و دلش بکار نمی رفت سور نبود آقاجان اومد سر سفره نشست قرآن را آورد جلو، بر اساس سوره های قرآن، عیدی ها رو چیده بود آبجی کوچیکه بیتابی میکرد واسه همین اول اون برداشت بعد داداش، آخر سر هم بیبی، اما بیبی تو لب بود. یا مقلب القلوب هم به بیبی دل میداد هم دل میکند، توی سفره همه چی بود تسبیح آقا جان، مهر کربلای بیبی، هفت سین همه چی بود اما نه، آقاجان به سفره یه بار دیگه نگاه کرد و پرسید: بیبی آغا سفره یه چیزی کم داره حواست کجاست؟ بیبی یه لبخند زد رفت چند تا سیب، سیب گلابی آورد، توی سفره گذاشت غمگین خنده کرد. اما هیچکس نپرسید چرا سفره سبزی نداره بیبی فکر میکرد باید جای ابوالفضل تو خانه هم سبز باشد.