بهار ترنم امنیت ، امید و گشایش

سیلی ، گلوله و اشک

اینک در بهاری که ترنم امنیت ، امید و گشایش؛ چشم جان را می نوازد به یاد شهیدان زنگار بزداییم و سال را بر خوان آن کبوتران عاشق بیاغازیم .

فاطمه زهرا منظومی که اوان نوجوانی را طی می نماید دستی در شعر دارد و گاه گداری داستان می نویسد، البته نوشته زیر از خاطرات پدرش برگرفته است پدری که خود بعدها بر اثر شدت جراحات وارده در کنار حضرت دوست ماوا گزیده است امید که با قلمی توانا به اشاعه اندیشه های ناب رهروان هشت دفاع مقدس گام بردارد .

 

سیلی ، گلوله و اشک

جنگ که شروع شد 11 ساله بودم.15 ساله که شدم دلم تاب نیاورد.گفتم هرطور شده باید بروم.برادرهایم اهل این حرفها نبودند.سرشان به کار خودشان گرم بود و کمک دست پدر بودند.

پدر گفت" اگر بروی دیگر پسر من نیستی!"

من هم دست به دامان مادر شدم.مادر جرئت نداشت با پدر حرف بزند.اصلا تا پدر بود،خانه را یک نوع فضای دیکتاتوری عجیب فراگرفته بود.مادر،اشکهایم را که دید؛دلش به رحم آمد.با پدر حرف زد اما چیزی جز یک سیلی دردناک وسخنی دردآورتر نصیبش نشد:"به اندازه ی کافی بیکار هست که بروند خودشان را به کشتن بدهند!"

دیگر تحمل نکردم.با وجود مخالفت های شدید پدر دل به دریا زدم و راهی شدم.

سنم کم بود؛نمی گذاشتند کار مهمی انجام دهم! مرا بیسیم چی کردند هرچند راضی نبودم.یک روز،در کوهستان های ماووت، اتفاق تلخی برایم افتاد.از زمین و آسمان تیر می بارید.شهید پشت شهید ؛ مجروح پشت مجروح . ناگهان گلوله ای به سرعت از کنار گوشم رد شد؛ با علی بودم.پسری که شاید فقط پنج-شش سال از من بزرگتر بود.همین که برگشتم دیدم علی پشت به من ایستاده و همین طور زمین را نگاه می کند. صدا زدم:"علی... بیا بریم داری چیکار میکنی؟"

به ناگهان متوجه تیری شدم که به پشتش اصابت کرده بود.همان تیری که از کنار گوشم رد شد! علی افتاد... تمام روده هایش روی زمین پخش و پلا شده بود؛چشمهایم سیاهی رفت.

بچه ها را صدا زدم :" علی تیر خورد.....علی تیر خورد"

طوری این حرف را زدم که انگار اولین بار است  کسی در جبهه شهید می شود! بچه ها آمدند دور علی.وضع سختی بود ، داشت به سختی جان می داد.اشک در چشمهایم حلقه زده بود بیسیم از دستم افتاده  و باران گلوله بود که برسرمان می بارید.

خواستیم بلندش کنیم گفت"نه... برید دیگه فایده نداره" و فریادی سوزناک کشید.

روده هایش را به سرعت داخل شکمش جمع کردیم؛گذاشتیمش روی برانکار .من و یکی دیگر از بچه ها داوطلب شدیم که علی را ببریم پشت جبهه.هنوز خیلی نرفته بودیم که علی باز فریاد کشید:" گفتم ولم کنید... بزارید همینجا آروم جون بدم.چرا عذابم می دید؟"و سعی کرد بلند شود.افتاد روی زمین... و باز روده هایش... .

داد زدم:"علی... چرا اذیت میکنی؟مگه بچه ای؟"

البته دیگر دیر بود. علی با بدنی خونین و مالین و دستهایی که از شدت درد مشت شده بودند؛برای همیشه پر کشید.

من به یاد ندارم اما مادرم می گوید پدرم موقع تعریف این ماجرا مدام اشکهایش را از او پنهان می کرد.

سید حسین سبریزی

نظرت را بنویس
comments

باشتینی

احسنت به زهرا خانم منظومی.

روح الله

روح جانباز سرافراز محسن منظومی عزیز شاد.(شادی روحش صلوات)
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما