مثل دریا؛ شهید حسن فتاحی ثانی

شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند. وی برای مسأله ی ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام(ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد. حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده ی علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدایی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست. شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘دنیا خانه خوبی است به شرط آن که کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’

مات و مبهوت به آسمان پر ستاره نگاه می کرد، به یاد دو چاهی افتاده بود. درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه و غصه های عمو اصغر، حتی در شرایط جنگی، ذهن او را رها نمی کرد…

آیا کسی به درد دل های عمو محرم ها، دل نامه های خاله رقیه ها و دایی اصغرها خواهد رسید؟…



وقتی از دور او را می دیدی،جدی و متفکر بود، ولی تا چشمش به تو می افتاد، لبخندی می زد و با چهره ای شاد و مهربان به استقبالت می آمد. بسیار ساده پوش بود، قامتی نسبتاً بلند و لاغر داشت. با موهای صاف و پر پشت متمایل به قهوه ای و انگشتانی بلند و کشیده که با هر سر انگشتی برایت نوشته و بریده ای از روزنامه، اعلامیه ی گروه های مختلف و بالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون می کشید و با حالتی خاص در گوشه و کنار دانشکده، توی راهرو، کنار باغچه های پر از گل بنفشه، داخل تریای شلوغ و صمیمی، روی نیمکت گوشه ی محوطه، زیر درخت بید مجنون و… با آب و تاب تمام، می خواند.

جواب هایش همه مختصر و مفید بود و پوشیده در لفافه ای از طنز. گاهی با شنیدن آن، خنده ات می گرفت و بعد از کمی دقت، اگر به عمق آن می رسیدی، شگفت زده می شدی. امکان نداشت لحظه ای با او باشی، پند و پیامی را به زبان جدی یا طنز به تو نرساند.

در دوران جوانی با او در مسجد قائم آشناشدم. جزو بچه های ثابت قدم مسجد محل به حساب می آمد. نزدیک پیروزی انقلاب، زمانی که شهربانی، در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم، امور نگهبانی شبانه ی شهر را رها کرده بود، مردم مجبور بودند، برای حفظ امنیت شهر در مساجد محل جمع شوند و به نوبت با دست خالی یا با چوب دستی، از منازل و مغازه ها در کوچه و خیابان محافظت کنند. وقتی برای نگهبانی توی کوچه ها و خیابان ها با هم قدم می زدیم، او از هر دری سخن می گفت. نوار سخنرانی های مختلف و اعلامیه های جدید امام را بین بچه ها پخش می کرد. او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود و بیشتر شب ها خودش هم کشیک می داد، چه بی دریغ و علاقه مند! با چشم های پف کرده و کم خوابش کارها را بین بچه های تقسیم می کرد و شب ها را فعال و پر تلاش و خستگی ناپذیر به صبح می رساند. اصلاً حسن کم خواب بود، خودش هم به کم خوابی اش اشاره می کرد و ما هم دیدیم که واقعاً خیلی کم می خوابد. آری حسن کم خواب بود و الحق “دیده ی بیدار ما”.

شب های سرد زمستان مشهد و صف طولانی سلف دانشجویی، طاقت آدم را طاق می کرد. در صف سلف سرویس ایستاده سر به زیر انداخته بودم، که دستی روی شانه ام خورد، انگشتانی بلند و کشیده…برگشتم، خودش بود، با لبخندی گفت: “می خواستم چشم هایت را بگیرم برای امتحان هوش، ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!…”

با خنده ای ادامه داد:”منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!…”دستم را گرفت و از اول صف خارج شدیم. اصرار داشت آن شب مهمان آن ها باشم. می گفت: “حسین و قاسم حتماً شامی رو به راه کرده اند. اول شام می خوریم و بعد از روی بخار معده! تجزیه و تحلیل سیاسی را پی می گیریم، چطور است؟ موافقی؟…”

در قسمت جنوبی فلکه صاحب الزمان، خیابان بن بستی است که در انتهای آن، کوچه ی باریک و قدیمی و پر پیچ و خم دیده می شود. درست نمی دانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم، اتاق ساده ای در طبقه ی بالا اجاره کرده بوند. درست حدس زده بود، عدسی تند و تیزی ساخته و پرداخته بودند و جمعشان جمع بود و مهمان داشتند، یکی آرشیو روزنامه بنی صدر- انقلاب اسلامی-داشت، یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بود و یکی…، خلاصه، همه اهل بحث و نظر… بعد شام ، مباحثه ادامه داشت. حسن میاندار بود و گاهی نقش داور را بازی می کرد. شب از نیمه گذشته بود. از خستگی پلک هایمان سنگین شده بود، ولی حسن صحنه گردان پر جنب و جوش مجلس ما، سر حال و مقاوم بود. بعد از پیروزی انقلاب، دانشگاه ها باز شده بود. روزها از پی هم می گذشت. نفوذ گروه های سیاسی در دانشگاه بیش تر و بیش تر می شد و دسته بندی و گروه بازی ها شدیدتر. دیگر اتاقی نمانده بود که به گروه های جدید واگذار کنند، حتی فضای خالی زیر پله های دانشکده هم از دست آن ها در امان نبود. حسن، به رغم گذشته، از بحث های روشنفکری و حرف های بدون عمل روشن فکر نمایان خسته شده بود. او تشنه ی کار و سازندگی برای محرومان بود. این را از حرف هایش، در سفری که برای دیدار امام رفته بودیم، فهمیدم. دانشجویی با لهجه ی آذری همراهش بود، سبیل های پهن و بلندی داشت. دائم با حسن بحث اعتقادی می کردند. آن طور از حرف هایشان بر می آمد افکار مارکسیستی داشت و بعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود.جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود. چه در رفت، چه در برگشت، حسن صبر می کرد تا همه ی دانشجویان جابه جا شوند، بر خلاف عده ای که با عجله به اتوبوس ها هجوم می آوردند، او عجله ای نداشت و به قول خودش لژ نشین بود و رعایت حال همه را می کرد. یادم هست روز اولی که به قم، شهر مقدسی که آن روزها امام در آن جا اقامت داشتند، وارد شدیم، چهارشنبه بود. در ساعت معینی از صبح، امام بالای پشت بام می آمدند و مردم برای دیدار امام مانند سیلی خروشان به کوچه می ریختند و جمعیت تو را مثل پر کاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود می برد. چشم ها گریان بود و دست های نیازمند همه به طرف امام دراز بود.

***

صدای گلوله و انفجار خمپاره ها و غرش توپ یا لحظه قطع نمی شد. هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز می شدیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، آتش و دود و خون و فریاد بود، محاصره ای وصف ناشدنی. دو روز تمام بود که می جنگیدیم، از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود. ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت می کردیم. روزهای بسیار خوبی بود. ارتش، عراقی ها را محاصره کرده بود. آن ها در حال فرار بودند. استوانه های غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود و ما همچنان پیشتاز بودیم، ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شد و نیروهای ما، در بیابان بدون خاکریز و بدون هیچ سنگری، شب را به سر بردند. همه در انتظار مرحله ی دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابد. آن شب هوا کاملاً تاریک بود، از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود. تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود و ما مهمات چندانی نداشتیم و من و حسن نزدیک هم بودیم، او زمزمه می کرد: “خدا زنده است، نا امیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لایموت،…ایاک نعبد و ایاک نستعین، لا وسیله لنا الیک الا انت.”

مات و مبهوت به آسمان پر ستاره نگاه می کرد، به یاد دو چاهی افتاده بود. درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه و غصه های عمو اصغر، حتی در شرایط جنگی، ذهن او را رها نمی کرد… .

آن روز هم که بغل جاده ی هویزه نزدیک پادگان حمیدیه بودیم و در محاصره ی کامل عراقی ها، نمی دانم چرا از آتش  توپخانه ی ما هیچ خبری نبود! گویا ارتش عقب نشینی کرده و ما را بی خبر در آن برهوت رها کرده بود. عراقی ها از ساعت سه و نیم، سه تا چهار بار مارا بمب باران کردند. آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود، که کنار هم، صدای یک دیگر را نمی شنیدیم. صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست، همه جا پر از گرد و خاک شد،کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید. ناگهان چشمم به حسن افتاد، گلوله کالبیر پنجاه، مستقیماً به قلب او اصابت کرده بود و خون پاکش فوران می زد، انگشتان بلند و کشیده اش در خاک هویزه فرو رفته بود، همان انگشت بلند و کشیده ای که در کویر دو چاهی هنگام ساختن آب انبار، پیوسته پر از خون و آهک و آب بود، همان انگشتی که رضا صادقی بارها آن را باندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کار بکشد، ولی عجیب بود، حسن با این که تمام انگشتانش زخمی بود، به رغم سوزش دستانش، دائم با آب و آهک سر و کار داشت و دست از کار نمی کشید! در همان محاصره، باز هم رضا صادقی؛ یار دیرین اردوگاه دو چاهی، در کنارش بود، او هم جزو گروه اخلاص سوسنگرد بود و می خواست او را از حلقه ی محاصره بیرون ببرد، ولی چگونه؟! شهید فاضل به او گفته بود: “در این نبرد ما شهیدان فراوانی خواهیم داد.”

انگشتان کشیده و بلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت. او چندین بار در طول زندگی شهید شده بود و این آخرین بار بود.

آیا کسی به درد دل های عمو محرم ها،دل نامه های خاله رقیه ها و دایی اصغرها خواهد رسید؟…

چشم هایش به رنگ دریا بود و خودش مثل دریایی ژرف و عمیق، نگاهی نافذ، روحی مواج، عمری پر فراز و نشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت، واقعاً دریا بود، “دریا”.

شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند.

وی برای مسأله ی ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام(ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد.

حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده ی علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدایی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست.

شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘دنیا خانه خوبی است به شرط آن که  کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’

وقتی از دو چاهی که محل مأموریتش بود برای زیارت مادر به سبزوار آمد، به مادر گفت: آیا تداوم واقعه ی کربلا را می شنوی که ندا می دهد: ‘هل من ناصراً ینصرنی ‘ ؟ اجازه ی رفتن به میدان جنگ را به من بده که مرا برای چنین روزی پروریده ای، مادرش در پاسخ گفت: آری فرزندم جانمان فدای اسلام از همین جا بگو لبیک یا ابا عبدا… خدا به همراهت پسرم؛  آخرین وداع را با مادر کرد و به جبهه رفت، در کربلای هویزه با چند تن دیگر از همفکران و همدلان مستقر شد و در ۱۶ دی ماه در معیت گروه اخلاص پس از مدتی ستیز با بعثیون کافر شهد شیرین شهادت را نوشید.


فرازی از وصیت نامه شهید محسن فتاحی ثانی: خدایا شاهد باش درمسیر تو حرکت کردم و اینک پیوستن به تو را را انتظار دارم…

به نقل از کویر پرستاره با اندکی دخل و تصرف

*محسن تدینی ثانی*

منبع : سبزوار نگار

نظرت را بنویس
comments

حمید

شهید فتاحی دوران سربازی به عنوان سپاه دانش در روستای ارات بن از شهرستان سوادکوه استان مازندران بسر می برده که در صورت خاطرات شهید به روستای ارات بن مراجعه کنید همه او را می شناسند
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما