دکتر امین زارعین معلول موفق کشوری و چهره برجسته علمی و فرهنگی سبزوار(1)

فهرست چهره های برجسته علمی و دانشگاهی سبزواربزرگ

دکتر موسی الرضا امین زارعین متولد ۱۳۳۸٫(قسمت اول)
قطع نخاع مهره ۶ گردن در حین مسابقات کشتی۲۳/۰۴/۱۳۵۸در بیرجند دانشجوی فنی مهندسی در گرگان .
اخذ مدرک دکتری فلسفه علم از بخش شرق شناسی دانشگاه مسکو در شهر دوشنبه (استالین آباد).
موسس جامعه معلولین سامان سبزوار ورییس انجمن تشکلهای معلولین خراسان رضوی وعضو هیئت امناء جامعه معلولین ایران. اقدام ومشارکت به احداث ۱۴۸ واحد مسکونی برای معلولین .
شهروند طلایی ومعلول نمونه ی کشور در سال های ۸۶و۸۷ ازطرف شهرداری تهران وبهزیستی کل کشور.
معلم نمونه ی شهرستان ۲بار ودراستان ۱بار .
قبولی کنکور سراسری ۳بارمکانیک گرگان سال۱۳۵۷برق مشهد سال ۱۳۶۵نقشه کشی صنعتی تهران سال ۱۳۶۶٫
مقالات وکتب چاپ شده به زبان های فارسی – روسی – سرلیک و«انگلیسی وعربی (accept)»۲۱مورد مشاوره رساله های فوق لیسانس ۸مورد.
دریافت مدال افتخاری تیراندازی در استوک مندویل انگلستان سال ۵۸٫
دارنده ی رکورد شنای معلولین ایران سال ۱۳۶۵٫
دریافت ۲نشان لیاقت وعلمی از کشور تاجیکستان سال ۱۳۸۴٫
نامزد دریافت نشان دولتی ونامزد نخبگان کشور سال ۱۳۹۰٫

وب سایت شخصی: www.aminzarein.com

 

زندگی نامه خود نوشت:

تولد‏
ـ در سحرگاه ۲۲اردیبهشت ۱۳۳۸ مطابق با ۱۱ ذیقعده در سبزوار متولد شدم. این روز مصادف با سالروز تولد امام علی‌بن موسی‌الرضا(ع) است.
منزل ما در کوی نقابشک (شهید مشکانی) روبه‌روی هیأت ابوالفضلی بود که این هیأت به همت صنف دباغ‌ها تأسیس و احداث شده بود.


والدین
خانواده‌ام مذهبی و سنتی بودند. مرحوم پدرم دارای سواد خواندن و نوشتن، شغلش دباغی (سالامبورساز) بود و کارش رونقی داشت . وی شانزده سال متصدی هیأت ابوالفضلی بود و یازده سال پیاپی هیأت سینه‌زنی را در سه روز آخر دهه سوم صفر به مشهد مقدس می‌برد و در مدت تصدی زیربنای حسینیه را دو برابر کرد.
مادرم، حاجیه عصمت مهربان، متولد سال ۱۳۰۹ از خانواده‏ای تقریباً مرفه‌ و سوادش بیشتر از پدرم بود، محفوظات او از قرآن، ادعیه مشهور، حافظ و مولوی چه بسا بیشتر از من باشد. وی تا قبل از حادثه معلولیت من استاد جلسات قرآن بود.


خانواده
من فرزند پنجم خانواده‌ای ده نفری هستم. دو خواهر بزرگترم، ربابه خانم، باسواد، خانه‌دار و ساکن سبزوار؛ و عزت‌خانم، دارای تحصیلات حوزوی، خانه‌دار و ساکن قم هستند. برادرانم حاج عبدالجواد، متولد ۱۳۳۵ تولیدکننده ماشین‌آلات صنعتی؛ عبدالوهاب، متولد ۱۳۳۶ جانباز و شاغل در صنعت مرغداری؛ برادر کوچکترم حاج محمدرضا متولد ۱۳۴۶، دارای تحصیلات عالی حوزوی و از شاگردان برجسته حضرت آیت الله سبحانی و ساکن قم هستند و خواهر کوچکترم حشمت‏خانم، خانه‌دار و ساکن تهران است.
در میان چهار فرزندی که هنگام تولد من در خانه بودند، من ضعیف‌ترین بودم؛ چنانکه مادرم هر شب تا صبح نگران سلامتیم بوده و حتی در ماه‌های اول امیدی به ادامه حیات من نداشته است؛ اما با این حال بسیار پرجنب‌وجوش و بازیگوش بوده‌ام.


کنجکاوی و تحصیل
بسیار علاقه‌مند به تحصیل بودم . عامل و باعث آن نیز کنجکاوی‌های بی‌حد و حصر من و پاسخ‌های مادرم به سؤالات عجیب و غریبم بوده است. از مادرم سؤال‌های عجیب می‌پرسیدم و او تا جایی که می‌دانست و به قدر دانش خود پاسخ می‌داد. وقتی از پاسخ عاجز می‌شد و یا نمی‌توانست با پاسخ‌هایش مرا قانع کند وعده‌ می‌داد که باید به مدرسه بروی و از معلم خود بپرسی.
مثلاً از او می‌پرسیدم اول و آخر عالم کجاست؟ مادرم می‌گفت عالم اول و آخر ندارد. من می‌پرسیدم مگر می‌شود؛ زیرا هر چیزی یک اول و آخر دارد و عالم هم باید آخر داشته باشد. اگر از یک طرف مستقیم بروی، بالاخره زمین در جایی به پایان می‌رسد و به یک پرتگاه ختم می‌شود! آنجا کجاست؟ و بعد از انتهای زمین چه چیزی هست؟ مادرم می‌گفت این سؤالات را باید به مدرسه بروی و از معلمت بپرسی، تا جوابت را بدهد.
در بچگی خیلی می‌ترسیدم، مخصوصاً از شب و تاریکی. مادرم می‌گفت هرچه در روز هست درشب هم هست. و شب‌ فرقی ندارد وقتی به مدرسه بروی به تو می‌گویند که شب و روز چگونه پیدا می‌شود و تو می‌فهمی که شب ترس ندارد.
به هر حال این کنجکاوی‌ها و اشاره‌های مادرم به مدرسه، مرا به شدت علاقه‌مند به مدرسه کرده بود.
در آن سال، حدود ۲ ماه قبل از شروع مدرسه به تعداد روزهای باقی‌مانده (۶۰ روز)، چوب کبریت کنار هم چیده بودم و هر شب یکی از آنها را برمی‌داشتم و خوشحال بودم که یک روز دیگر به مدرسه نزدیک‌تر شده‌ام، تا اینکه همه چوب‌ها را یکی یکی کنار گذاشتم و روز رفتن به مدرسه فرارسید.
روز اول مدرسه لباس نو را که برایم خریده بودند، پوشیدم و خیلی خوشحال بودم، وقتی به جلو مدرسه رسیدم با دو سه نفر از بچه‌های همسایه بگو مگو کردم و درگیر شدم و توی گل و لای جوی آب جلو در مدرسه لباس‌هایم کثیف شد. به شدت ناراحت شدم . نه می‌توانستم با لباس‌های گل‌آلود به مدرسه بروم و نه رویی داشتم که به منزل برگردم . احساس می‌کردم دنیا به آخر رسیده است . به ناچار به کارگاه دباغی پدرم رفتم. مرحوم پدرم با رویی خوش از من استقبال کرد. برایم آواز خواند و با طناب تابی درست کرد تا من بازی کنم. لباس‌هایم را درآورد و شست و کارگرش را فرستاد تا به مادرم اطلاع بدهد که من ظهر به خانه نمی‌آیم و ناهار از بیرون تهیه کرد و ظهر با هم ناهار خوردیم. آن روز برای من روز سختی بود، اما رفتار پدرم سختی آن روز را برایم آسان و قابل تحمل کرد. فردای آن روز به مدرسه رفتم و تحصیلاتم را آغاز کردم. این روزها جزء بهترین روزهای زندگی من است و هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.
سه سال اول ابتدایی را در مدرسه آقاخانی در کوچه حمام‌حکیم گذراندم. معلم سال دوم من آقای قاری‌زاده بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت چون در چشم من مردی بزرگ می‌نمود و او را صاحب کرامات می‌دانستم.
مسائل اولیه و ابتدایی ریاضی را خیلی خوب به ما یاد داد به همین دلیل من در همه سال‌های تحصیل ریاضی را خوب می‌فهمیدم و نقطه قوت من بود و باعث شد ساعت کلاس درس ریاضی برای من همیشه از بهترین ساعت‌های مدرسه باشد و تمام هفته منتظر درس و کلاس ریاضی باشم.
بعداً فهمیدم همان عینک دودی که به چشم داشت باعث می‌شد که من فکر کنم که خطاب معلم به من است و اخباری که در کلاس می‌داد براساس دانش و تجربه‌اش بود. و اینها باعث شد آقای قاری‌زاده برای من به شخصیتی با توانایی‌های عجیب و خارق‌العاده تبدیل شود.
در این سال‌ها همانقدر که به ریاضی علاقه داشتم و مشتاق خواندن ریاضی بودم، از درس انشاء و نقاشی فراری بودم. حتی‌ آلان هم بعد از سال‌ها، نوشتن برایم سخت است و نقاشی کردن هم اصلاً بلد نیستم. البته بعد از معلولیت کمی وضعیت تغییر کرد . خواندن ریاضی برایم سخت شد تا جایی که در سومین کلاس خصوصی ریاضی که برای آمادگی کنکور شرکت کردم، حالم به هم خورد و نتوانستم تا پایان درس در کلاس بمانم و از آن روز به بعد احساس کردم که توانایی خواندن ریاضی را از دست داده‌ام و درک ریاضی برایم سخت و سنگین شده است.


تحصیل همراه با کار
همان سال‌های ابتدایی شروع به کار کردم. در مدرسه ابتدایی مخفیانه و دور از چشم بابای مدرسه با خودم شکلات «کام» می‌بردم و روی سکویی در داخل مدرسه می‌ایستادم و درس‌ها را برای بچه‌ها می‌‌خواندم. مزد این تدریس ابتدائی، از آنها می‌خواستم که از من شکلات کام بخرند. و شرط می‌کردم پوست شکلات را در مدرسه نریزند و به من پس بدهند، ولی بازهم برخی از آنان پوست شکلات را در حیاط مدرسه می‌ریختند و بابای مدرسه می‌فهمید که من شکلات کام فروخته‌ام و به من می‌گفت این فقط کار توست. خدایش بیامرزد.
سال چهارم، پنجم و ششم را در دبستان ربانی واقع در کوچه پامنار گذراندم. در همه این سال‌ها بین دانش‌آموزان کلاس، رتبه اول تا سوم بودم، تا بالاخره با کسب رتبه سوم (و معدل ۵۶/۱۶) گواهی ششم ابتدایی را گرفتم و پدرم بنابه وعده قبلی خود، دوچرخه‌ای برایم خرید، خیلی خوشحال شدم، ولی این شادی دیری نپایید زیرا نتوانستم در رشته فیزیک که بسیار به آن علاقه‌مند بودم ادامه تحصیل بدهم. در آن سال شوروی واردات کُرک بز، از ایران را متوقف کرد و بسیاری از تجار بزرگ تهران ورشکسته شدند. در این جریان کسبه خرده‌پا مثل پدرمن هم آسیب فراوان دیدند و درآمد آنها به شدت کاهش پیدا کرد.
تحصیل در آن زمان رایگان نبود، و پدرم به واسطه رکود بازار، درآمدش به شدت کم شده بود و نمی‌توانست هزینه ادامه تحصیل مرا بدهد.
در آن موقع سبزوار سه دبیرستان دولتی داشت، دبیرستان ابن‌یمین، دیپلم طبیعی می‌داد و دبیرستان اسرار، دیپلم ریاضی و فیزیک می‌داد و دبیرستان دکتر غنی، دیپلم انسانی می‌داد و یک هنرستان فنی و حرفه‌ای داشت که در خیابان عطاملک جنوبی بود، دو دبیرستان غیرانتفاعی هم داشت. در آن سال (۱۳۵۰) مزد کارگر روزانه ۱۵ تومان بود.
شهریه دبیرستان طبق مقررات، سالانه ۸ تومان بود. ولی چون اجازه داده بودند که از مردم کمک بگیرند، مدارس به بهانه جلب کمک‌های مردمی، بیش از تعرفه مقرر می‌گرفتند؛ دبیرستان دکتر غنی ۱۰۸ تومان؛ دبیرستان اسرار ۱۲۸ تومان؛ دبیرستان ابن‌یمین ۱۵۸ تومان، برای یک سال شهریه می‌گرفتند و پرداخت این مبالغ عملاً حالت اجباری پیدا کرده بود. فقط هنرستان همان مبلغ مقرر یعنی ۸ تومان را می‌گرفت. به همین دلیل پدرم می‌خواست من از تحصیل صرف‌نظر کنم و مشغول کار شوم تا هزینه زندگی‌ام را تأمین کنم. چندین شب گریه کردم تا اینکه پدرم با ادامه تحصیل من مشروط به اینکه هم زمان کار کنم و هزینه ثبت نام و کتاب و لوازم‌التحریرم را خودم پرداخت کنم موافقت کرد. من که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم قول دادم هزینه لباس مدرسه را هم خودم تأمین کنم.
علاقه شدید به فیزیک داشتم ولی هزینه ثبت‌نام دبیرستان برای من زیاد بود؛ توان پرداخت هزینه آن را نداشتم، به ناچار در مدرسه حرفه‌ای کوروش کبیر که هزینه ثبت‌نام آن کمتر (حدود ۸ تومان) بود مشغول به تحصیل شدم، این مدرسه (هنرستان دکتر شریعتی فعلی) به همت مرحوم ملکانی تأسیس شده بود و من در دوره شبانه این مدرسه تحصیل می‌کردم، روزها در کارخانه سالامبورسازی پدرم کار می‌کردم. کار پدرم حدوداً بعد از یک سال دوباره رونقی گرفت و خانواده ما که با مناعت طبع در تنگدستی روزگار می‌گذارند، نفس راحتی کشیدند و من به پدرم می‌گفتم این پاداشی است که خداوند به خاطر موافقت شما با ادامه تحصیلم داده است.
خرداد ۱۳۵۶ موفق به اخذ دیپلم مکانیک از هنرستان سبزوار شدم و تا جایی که به یاد دارم در بین ۱۲ نفری که در آن سال فارغ‌التحصیل می‌شدند؛ تنها کسی بودم که در خرداد دیپلم گرفتم و بهترین نمره رسم فنی امتحان نهایی آن سال در سبزوار را گرفتم و تنها نفری بودم که رسم فنی را در مقوا و کاغذ مخصوص رسم کرده بودم.
در این دوره خیلی کار کردم. از دوره‌گردی و دستفروشی تنقلاتی مثل آدامس، نان قندی، شکلات ، تا کفاشی، بنایی، قالی‌بافی خشت‌زنی و کوره‌پزی؛ قیمت دستمزد کارگری را کاملاً به خاطر دارم. در این میان قالی‌بافی از همه کارها برایم سخت‌تر بلکه مرگبار بود، و به همین دلیل هم یک ماه بیشتر به قالی‌بافی نرفتم. در قالی‌بافی که همراه با برادرانم می‌رفتم ۱۵ روز به عنوان «پادو» کارهای قالی‌باف‌ها را انجام می‌دادم و بعد از ۱۵ روز به عنوان «پرکن» که ابتدایی‌ترین کار قالی‌بافی است شروع به قالی‌بافی کردم. ولی در مدت کوتاهی همه مراحل را یاد گرفتم و در حد یک استادکار به قالی‌بافی ادامه دادم. دلیل عمده این پیشرفت سریع، اعتماد به نفسی بود که پدرم به من می‌داد. من مراحلی را که دیگران در چند سال طی می‌کنند در چند ماه طی کرده بودم، ولی چنان که گفتم کار قالی‌بافی برایم بسیار سخت بود. یک روز دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم و به خدا گفتم یا مرا مرگ بده و یا مرا از کار قالی‌بافی معاف کن و منتظر شدم تا بمیرم. خوابم برد. بعد از مدتی بیدار شدم و دیدم اتفاقی نیفتاده است و نمرده‌ام پس بلند شدم و به خانه برگشتم. فردا برادرانم در اثر اختلاف با صاحب‌کار، قالی‌بافی را ترک کردند و من هم دیگر به قالی‌بافی نرفتم. بعد از آن تا مدتی در خانه قالی‌بافی می‌کردم و در مدت کوتاهی ۱ تخته قالی و ۴ تخته قالیچه بافتم. در این کار برادرانم خیلی به من کمک کردند. این قالی‌ها هنوز در خانه پدری هست و استفاده می‌شود.
بنایی را از ۱۲ سالگی شروع کردم که در ایام تعطیلی مدارس و تا حادثه قطع نخاع ادامه یافت.
در کار بنایی تقریباً همه کاری انجام داده‌ام؛ جوشکاری، آهن‌ریزی، دیوارچینی، گچ‌بری، سقف و طاق‌ضربی؛ برخی ساختمان‌های که در آنها کار کرده‌ام هنوز در شهر سبزوار پابرجاست و من هر وقت از کنار این ساختمان‌ها رد می‌شوم خاطرات آن ایام به ذهنم می‌آید. در کار بنایی دو کار را انجام نداده‌ام ، یکی آسفالت‌کاری و دیگری کاشی‌کاری که اولی را خوش نداشتم و دومی پیش نیامد.
در این دوره چند جا کار کردم که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. اواخر اسفند ۱۳۵۵، دانشسرای مقدماتی (دانشکده فنی امام خمینی (ره) فعلی) تصمیم گرفتند در تعطیلات نوروزی تمام میز و صندلی‌ها و کمدهای دانشسرا را رنگ کنند و برای تشویق ما انجام این را به ما که هنرجوی هنرستان بودیم پیشنهاد کردند، من با سه نفر دیگر از هنرجویان هنرستان کار را قبول کردیم. ۶۰۰۰ تومان هم به عنوان حق‌الزحمه در نظر گرفته شده بود.
قرار بود که کار ظرف ۱۰ روز انجام شود، اما ما آن را در۴ روز انجام دادیم و مدیر دانشسرا آقای امیرهوشنگ ابراهیمی به قدری از سرعت عمل و تلاش ما راضی بود که علاوه بر ۶۰۰۰ تومان، ۲۰۰ تومان پاداش داد. از آن گروه ۴ نفره آقای حاج محمود عروج فروشگاه ابزار و یراق دارد . حاج احمد تدینی در ایران خودرو کار می‌کند. مرحوم مهدی نعیمی در جوار حق آرمیده است.
از دیگر کارهایی که در این دوره در همان سال (سال ۵۵) انجام دادم ساخت و نصب کانال‌ کولرهای فرودگاه شهید هاشمی‌نژاد مشهد است که تعدادی از دوستان همشهری‌ام طرف قرارداد انجام این کار بودند و من هم به همین واسطه در انجام این کار همکاری داشتم و از آن گروه مرحوم محمدرضا ساغریان شهید شده است؛ مرحوم حسین درفشی فوت شده است؛ آقای علی صالحی که سرکارگر بود بعداً از ناحیه دو دست معلول شد؛ در حال حاضر در تهران زندگی می‌کند و بقیه در قید حیات هستند.
و آخرین بار یک هفته قبل از حادثه معلولیت که از گرگان به سبزوار می‌آمدم بین راه در اسفراین توقف کوتاهی کردم و متوجه شدم که استادکار و همکاران قدیمی‌ام در حال احداث ساختمانی برای رئیس پیش‌آهنگی اسفراین هستند. به من هم پیشنهاد کردند که با آنان همکاری کنم. در قبول پیشنهاد تردید داشتم زیرا کمک هزینه دانشجویی که درآن سال به ما می‌دادند خیلی زیادتر از هزینه‌های من بود و نیازی به پول نداشتم؛ ولی بالاخره ماندم و کمک کردم، ازآن جمع فقط من مانده‌ام و دوستم آقای مهدی تیماچی که نماینده فروش سیمان شاهرود در سبزوار است. بقیه در جوار رحمت حق آرمیده‌اند خدایشان بیامرزد.
ورزش
هم زمان با تحصیل همیشه کار می‌کردم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف بودم و زیاد مریض می‌شدم و در دعواهایی که بین کودکان معمول بود، همیشه کتک می‌خوردم و این آزاردهنده بود؛ پس شروع به ورزش کردم. از ۱۷ سالگی کشتی را شروع کردم، چند ماه قبل از آن هم باستانی کار می‌کردم. فراموش نمی‌کنم که یک روز در سالن‌ بدن‌سازی ۸ نفر به ترتیب با من شنا کردند و یکی پس از دیگری خسته ‌شدند و کنار رفتند و من همچنان ادامه ‌می‏دادم؛ و حدود۳۰۰ شنا به طور پی‌درپی و بدون استراحت انجام می‌دادم، بنابراین از دوران کودکی و نوجوانی‌ام تا قبل از شروع ورزش، خیلی احساس خوشایندی ندارم.


دانشگاه
در همان سال در کنکور شرکت کردم، رتبه‌ام را به خاطر نمی‌آورم ولی ۱۲ انتخاب داشتم که من در انتخاب هشتم قبول شدم که رشته کاردانی مکانیک انیسیتو تکنولوژی گرگان بود. بعداً که کارنامه‌ام را گرفتم متوجه شدم، در خیلی جاها از جمله مشهد نمره آورده‌ام و در گرگان ذخیره سوم بوده‌ام.
کلاس‌های انیسیتو در علی‌آباد تشکیل می‌شد و دانشجویان مجبور بودند فاصله ۳۵ کیلومتری گرگان تا علی‌آباد را برای شرکت در کلاس‌ها طی کنند، به همین دلیل بسیاری از کسانی که انیسیتو را انتخاب کرده بود از ثبت‌نام انصراف ‌دادند و من در همان روز اول پذیرفته و ثبت‌نام شدم. به این ترتیب یکی از آرزوهای بزرگم که تحصیل در مشهد، بود، هیچگاه محقق نشد.
این دوره ۴۵ واحد را با موفقیت گذراندم و بهترین نمره را در کار عملی گرفتم، زیرا قطعات یک موتور اوراق شده را در مدت ۵/۴ ساعت، یعنی نیم ساعت زودتر از وقت مقرر روی هم سوار کردم و موتور را روشن نمودم.
با روی کار آمدن دولت شریف‌‌امامی، برای مصالحه با دانشجویان و تطمیع آنها امتیازات زیادی به دانشگاه‌ها داد، از جمله کمک هزینه تحصیلی دو برابر شد.
انیسیتو خوابگاه داشت، اما کسی که خوابگاه نمی‌خواست هر ماه ۳۰۰ تومان علاوه بر کمک هزینه تحصیل که ماهانه ۳۵۰ تومان بود، برای هزینه مسکن پرداخت می‌کرد. یعنی هر ماه به هر دانشجو ۶۵۰ تومان پرداخت می‌کردند. درزمان شریف امامی این مبلغ دو برابر شد یعنی به ۱۳۰۰ تومان افزایش یافت. در آن زمان دلار ۵/۶ تومان بود. یعنی هر ماه معادل ۱۰۰ دلار می‌دادند که به ۲۰۰ دلار رسید و واقعاً زیادتر از هزینه‌هایم بود و من بیشتر آن را پس‌انداز می‌کردم. من و سه نفر دیگر از دوستانم یک منزل را اجاره کرده بودیم و هر ماه ۱۲۰۰ تومان اجاره می‌دادیم.
همچنین در این دوره مقطع کاردانی به مقطع کارشناسی ارتقاء پیدا کرد و ما به یک باره دانشجوی کارشناسی شدیم. بهترین دوران زندگی من همین یک سال و اندی تحصیل در علی‌آباد و گرگان بود که با حادثه قطع نخاع دیری نپایید.


اقدامات انقلابی
این سال‌ها ، قبل از انقلاب بود و به مرور فعالیت‌های انقلابی رو به گسترش بود و من هم با تمام وجود وارد این فعالیت‌ها شده بودم. در کلاس‌ها و جلسات سخنرانی افرادی که مرتبط با افراد مؤثر و رهبران انقلاب بودند شرکت می‌کردم.
در تکثیر و توزیع اطلاعیه‌ها و سخنرانی‌های امام (ره) که از طرق مختلف به دست ما می‌رسید شرکت داشتم. در ابتدا (سال‌های ۵۵) که فعالیت‌های انقلابی بسیار پراکنده و مخفی بود، با تعدادی از دوستانم گروهی برای مبارزه تشکیلاتی و مسلحانه با رژیم سلطنتی تشکیل داده بودیم، چون تصور نمی‌کردیم که انقلاب به سرعت گسترش پیدا کند و در مدت کوتاهی به پیروزی برسد، به فکر افتادیم در یکی از روستاهای اطراف سبزوار مخفیانه چاه و تونل در زیرزمین حفر کنیم؛ آذوقه و برخی ملزومات دیگر را در این مکان پنهان کنیم تا بتوانیم با این توش و توان سال‌های طولانی بطور مخفیانه و هماهنگ علیه رژیم شاه مبارزه کنیم. روند پیروزی آن‌چنان به سرعت طومار رژیم را درهم پیچید که آن اقدامات در مراحل اولیه باقی ماند و هرگز عملی نشد.
در این مدت در راهپیمایی‌های مردم در سال ۵۷ در بسیاری از شهرها از جمله مشهد، تهران و قم شرکت می کردم. در جریان همین فعالیت‌ها دو بار در تهران و مشهد به همراه تعداد دیگری از دوستانم جلو تانک‌‌های ارتش خوابیدم تا مانع حرکت آنها به سمت جمعیت تظاهرکننده شوم.
وقتی امام (ره) تصمیم گرفت که به ایران بیاید مرحوم حاج علیرضا دولت‌آبادی گفت: مردم سبزوار را برای استقبال از امام دعوت کنید؛ و برای اولین بار در بلندگوی مسجد جامع سبزوار ازمردم برای حضور در مراسم استقبال از امام دعوت کردم؛ اولین جمله‌ای که گفتم این بود : «هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم ا…»
۱۰۰ نفر آمدند و به تهران رفتیم. از ۵ بهمن در تهران بودیم. حضرت آیه‌ا… سیدمحمدحسن علوی، مرحوم حاج علیرضا دولت‌آبادی، مرحوم علی‌اصغر صفار، حاج آقای ساده از جمله کسانی بودند که در این جمع حضور داشتند، و من در همین روزها و بنابه معرفی آقای علوی، به عنوان یکی از محافظان امام (ره) انتخاب شدم و در ۱۲بهمن در بهشت زهرا؛ در حلقه پنجم محافظین امام (ره) قرار داشتم.
ماجراهای پرحادثه آن سال‏ها از حوصله این نوشتار خارج است و خود مجال دیگری را می‏طلبد. در سبزوار ایستگاه رادیو داشتیم که مرکز آن مسجد جامع بود. از تلفن بهشت زهرا با تلفن مسجد جامع تماس گرفتیم و سخنرانی امام در ۱۲ بهمن را به طور مستقیم از طریق گوشی تلفن از رادیوی سبزوار پخش کردیم.
من وارد ورزش کشتی شده بودم، سال ۱۳۵۴ بعد از ماه رمضان مرحوم رمضان‏علی خدر از قهرمانان کشتی وزن ۵۷ کیلوی آسیا را برای شرکت در مراسم افتتاح شرکت جهان پوشاک به سبزوار دعوت کرده بودند. وی بعد از مراسم افتتاحیه با تعدادی از کشتی‌گیران سبزوار کشتی گرفت.
کشتی با این قهرمان بزرگ انگیزه زیادی برای شروع کشتی در من ایجاد کرد. بنابراین کشتی را جدی‏تر نزد اساتیدم آقای رضا عرب، آقای مسعود فروزان، پهلوان شفیعی‌ و قاسم شاهی آغاز کردم.
در دوره تحصیل در گرگان کشتی را بطور حرفه‌ای دنبال می‌کردم و اوج کشتی من در همین دوران دانشجویی بود که این هم دیری نپائید. در این دوران آقای علیرضا سوخته‌سرایی مازندرانی، قهرمان فوق‌سنگین ایران که ساکن علی‌آباد بود، به دعوت مربی کشتی علی‌آباد؛ کشتی مرا دید و قصد داشت مرا به تهران ببرد. من نگران درس و تحصیل بودم اما آقای سوخته‌سرایی تأکید داشت که درس را در تهران ادامه خواهی داد.
من در هر دو رشته فرنگی و آزاد کشتی می‌گرفتم. بهترین مقام من در کشتی‌ مقام پنج یا ششم آموزشگاه‌های کشور در وزن ۵۲ بود؛ و بهترین کشتی من در این دوران با آقای حسین کاشمری (قهرمان جهان در سال ۵۵ در بین کشتی‌گیران ناشنوا) بود. من این کشتی را با امتیاز واگذار کردم و آن را از این جهت بهترین کشتی خود می‌دانم که آقای حسین کاشمری همه حریفان خود را ضربه فنی می‌کرد.
قبل از این که من کشتی را شروع کنم از مرحوم ملامهدی حجازی‌ پدر آقای فخرالدین حجازی خواستم برایم استخاره کند. مرحوم ملامهدی حجازی در سبزوار به استخاره‌هایی که می‌گرفت مشهور بود. من به دلیل تردید در ورودم، به ایشان مراجعه کردم.
مرحوم ملامهدی حجازی بعد از استخاره گفت، شما در راهی که می‌خواهید آغاز کنید معروف و مشهور می‌شوید و نامتان سر زبان‌ها می‌افتد، اما گرفتاری شدیدی هم برای شما ایجاد می‌شود و تأکید کرد برای شما مشکلی ایجاد می‌شود که تا آخر عمر با شما خواهد بود.
من گمان کردم که این گرفتاری در حد شکستگی یا دررفتگی دست و پا است که در کشتی معمول است. وقتی می‌خواستم از خدمت ایشان مرخص شوم دوباره مرا صدا کرد و گفت: کاری را که می‌خواهی شروع کنی انجام نده، خوب نیست. اما من همچنان گمان می‌کردم حادثه یا مشکلی که آقای حجازی می‌گوید در حد شکستگی و دررفتگی دست و پا است و احساس می‌کردم که ورود به این رشته ورزشی به چنین مشکلاتی می‌ارزد و اینها مشکلی نیست که بتواند مرا از پرداختن به کشتی منصرف کند.
مادرم و برادرم، حاج عبدالجواد، با ورود من به ورزش کشتی مخالف بودند. اما من شروع به تمرین کردم و ادامه دادم؛ بعد از دو ماه از شروع تمرین، یکی از کشتی‌گیران قدیمی را بردم و این مایه امیدواری من شد؛ چون همه می‌گفتند شما اگر ۵ سال هم کار کنید در کشتی پیشرفتی نمی‌کنید. در تمام این مدت از شروع ورزش کشتی در سال ۵۴ تا حادثه قطع نخاع در سال ۵۸ این مخالفت‌ها ادامه داشت.
مادرم می‌گفت این چه ورزشی است که وقتی بازنده می‌شوی تماشاچی‌ها تو را هو می‌کنند و وقتی برنده می‌شوی برایت دگ‌دگ می‌کنند. یک بار هم برادرم جواد به دیدن یکی از کشتی‌های من آمده بود. من در این کشتی یکی از کشتی‌گیران قدیمی و صاحب نام سبزوار را بردم و او شاید از ناراحتی ناشی از شکست، وقتی از تشک خارج شد لباس‌هایش را به طرف یکی از تماشاچی‌ها که از روستا آمده بود پرت کرد و گفت لباس‌هایم را توی ساکم بگذارید ولی او متوجه نشد و این کشی‌گیر سیلی محکمی به او زد و شروع کرد به توهین و فحاشی که من بلافاصله خودم را به او رساندم و گفتم شما اجازه بدهید تا من این کار را برای شما انجام دهم و مانع ادامه ماجرا شدم. برادرم بعد از مسابقه به من گفت: عاقبت نام و آوازه را دیدی؟ روزی مثل امروز نوبت توست و یکی دیگر تو را به زمین می‌زند.


قطع نخاع
مادرم بعد از حادثه قطع‏نخاع به من گفت: همان شب (شب قبل از شرکت در مسابقات گناباد) خواب بدی راجع به من دیده ولی به من نگفته است. او به همین دلیل خیلی سعی کرد که مانع شرکت من در این مسابقات شود ولی من به او قول دادم که برای آخرین بار کشتی می گیرم و بعد از این مسابقات کشتی را رها خواهم کرد. به این ترتیب توانستم رضایت او را جلب کنم. آن کشتی آخرین کشتی من بود و الان ۳۴ سال است که دیگر کشتی نگرفته‌ام. و شاید به خاطر اینکه عهدشکنی‌ام محتمل بود این بار قولی که به مادرم دادم با یک تضمین ابدی عملی شد.
گفتم آخرین کشتیم. تیر ماه سال ۵۸ مسابقات انتخابی تیم استان خراسان در گناباد برگزار می‌شد؛ کشتی استان بسیار قوی بود و تیم برگزیده‌ای از مسابقات انتخابی استان خراسان مستقیماً به افغانستان می‌رفت. به همین دلیل هم مسابقات از سطح بسیار بالایی برخوردار بود. من در رشته فرنگی در وزن ۵۷ کیلو به عنوان عضو تیم کشتی سبزوار در این مسابقات شرکت کرده بودم.
در آن موقع در اوج آمادگی بودم، به همین دلیل یکی از شانس‌های مسلم مدال‌های آن وزن محسوب می‌شدم. هرچند برخی گمان می‌کنند که حادثه قطع نخاع ناشی از عدم آمادگی من بوده است که تصور نادرستی است.
آن روز من به دلیل حوادثی که در اردوی تیم سبزوار اتفاق افتاد ناراحت بودم و تصمیم داشتم که کشتی نگیرم اما با اصرار برخی از اعضا، بعد از آماده شدن، به سالن مسابقات رفتم ولی خیلی عصبانی بودم، اتفاقاً به محض ورود به سالن مرا برای مسابقه دعوت کردند. حریف من هم کسی بود که من سه ماه قبل در جریان مسابقات آموزشگاه‌ها در بجنورد اصطلاحاً سی ثانیه او را برده بودم. یعنی ظرف کمتر از سی ثانیه او را ضربه فنی کرده بودم.
دقیقاً یک ربع مانده به ساعت ۵ عصر روز ۲۳ تیرماه سال ۱۳۵۸ مصادف با ۱۹ شعبان ۱۳۹۹ هجری قمری کشتی شروع شد. من شاید از سر ناراحتی و عصبانیتی که داشتم کاری کردم که هیچ کشتی‌گیر حرفه‌ای چنین کاری انجام نمی‌دهد. یعنی حریفم را خاک کردم و روی او نشستم. داور تشک تصورکرد که من قصد مانور دادن دارم، در کشتی مانور دادن ممکن است با هدف خالی کردن دل حریف، تبانی و … انجام شود، کشتی را قطع کرد و به من تذکر داد و دوباره شروع کردیم و در این نوبت حریف من فنی را اجرا کرد که در واقع این فن شگرد من بود؛ یعنی کنده فرنگی. کنده فرنگی یک بدل دارد، در کشتی من همیشه یا کنده را می‌زدم یا اگر کنده من را می‌گرفتند بدل آن را می‌زدم. در این کشتی حریف من وقتی کنده فرنگی را اجرا کرد من خواستم بدل آن را اجرا کنم که حریف من خطا کرد و حادثه اتفاق افتاد. در این قضیه شاید بیشتر از کشتی‌گیر حریف، داور مقصر بود که مانع ادامه کشتی و خطای حریف نشد.


تجربه قطع نخاع
تجربه لحظه قطع نخاع تجربه بدیعی بود. الان به نظرم می‌رسد که ابن‌سینا در نمط سوم کتاب اشارات و تنبیهات، راجع به تجرد نفس، به انسان معلق در فضا اشاره می‌کند و می‌گوید انسان در هیچ حال از خود غافل نیست، آیا احساسی که من در لحظه قطع نخاع داشتم همان است که ابن‌سینا به آن اشاره می‌کند؟ در آن لحظه احساس می‌کردم زمان متوقف شده است و من روی سرم بین زمین و آسمان معلق مانده‌ام.
می‌خواستم داد بزنم که کسی بیاید و من را ازاین حالت خارج کند و روی زمین بگذارد. بعداً فهمیدم که در این لحظات من روی سرم ایستاده بودم و با پاهایم دوچرخه می‌زد‌ه‌ام.
وقتی مرا روی تشک کشتی دراز می‌کنند، آقای مسعود فروزان مربی تیم سبزوار یک سوزن به سینه من فرو می‌کند و می‌بیند از محل سوزن خون بیرون می‌آید ولی من کمترین تکانی نخورده و عکس‌العلمی نشان نمی‌دهم. ایشان قبلاً هم یک مورد حادثه قطع نخاع را در تهران دیده بود با تجربه‌ای که داشت متوجه می‌شود که من قطع نخاع شده‌ام . پزشکی که برای معاینه می‌آید یک عدد قرص سرماخوردگی می‌آورد که به من بدهد. آقای فروزان برآشفته می‌شود و اجازه نمی‌دهد و مباحثه و درگیری لفظی بین آنها ادامه پیدا می‌کند و مدتی طول می‌کشد. به همین علت من برای مدتی روی تشک بدون حرکت باقی ‌مانده‌ام و مرا جابه‌جا نکرده‌اند.
این بی‌حرکت ماندن خیلی مفید بود، زیرا، ثابت نگه داشتن وضعیت مصدوم، نیم ساعت تا یک ساعت بعد از حادثه، هم از تشدید صدمه جلوگیری می‌کند و هم در روند بهبودی مؤثر است.
من نیم ساعت یا بیشتر اصلاً چیزی از وقایع خارجی نفهمیدم جز همان احساسی که گفتم و بعد کم‌کم صداهای بسیار مبهم را می‌شنیدم و بینایی‌ام بهتر شد و افراد و اشیاء را تار می‌دیدم ولی قادر به تکلم نبودم. بعد از مدتی احساس کردم که در آمبولانس هستم و در هنگام حرکت آمبولانس در سر پیچ‌های جاده من به شدت اذیت می‌شدم و دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم آهسته‌تر حرکت کنید ولی قادر به حرف زدن نبودم.
بیمارستان مشهد
با آمبولانس مرا از گناباد به بیرجند بردند ولی بیمارستان بیرجند مرا قبول نکرد و به ناچار با همان آمبولانس به شهر مشهد بردند. رئیس هیأت کشتی خراسان سعی کرده بود که هلی‌کوپتر برای انتقال من به مشهد اعزام کند ولی موفق نشده بود. خیلی دوست داشتم که دو نفر از هم‌وزن‌های من شهید اصغر سرسنگی و اصغر اسدپور همراه من باشند. اتفاقاً این دو نفر همراه من با همان آمبولانس تا مشهد آمدند. من در مشهد در بیمارستان امداد بستری شدم. در اولین لحظاتی که بعد از دو روز توانستم با لکنت حرف بزنم از کسی که با او کشتی گرفته و در اثر خطای او قطع نخاع شدم گذشت کردم و اصرار کردم که صدای مرا ضبط کنند چون قادر به نوشتن و امضاء کردن نبودم و در همان جا گفتم که خدا را شکر می‌کنم که اگر قرار بود در این کشتی از ما دو نفر یک نفر صدمه ببیند آن یک نفر من بودم نه حریفم زیرا در آن صورت هم او می‌مرد و هم من می‌مردم. او به علت آنکه توان تحمل این صدمه سنگین را نداشت و من از ناراحتی ناشی از صدمه‌ای که به دیگری زده‌ام، و گفتم خدا را شکر می‌کنم که به دست من چنین اتفاقی برای کسی نیفتاد و تأکید کردم که در هر حال حتی اگر من مُردم کسی حق مؤاخذه حریفم را به خاطر حادثه‌ای که اتفاق افتاده است ندارد. و خطاب به حریفم گفتم که من به قضا و قدر اعتقاد دارم و او را فقط وسیله تحقق آن می‌دانم نه عامل حادثه پس نگران نباشد.
از سبزوار حدود ۲۰ نفر از دوستانم که برخی از آنها در جوار رحمت حق آرمیده‌اند از جمله شهید رضا ساغریان، مرحوم حاج محمد عروج با چهار دستگاه اتومبیل به مشهد آمده بودند و در منزل آقای غلام عروج و مرحوم جعفر میرزایی ساکن شده بودند و مراقب و پیگر وضعیت من بودند من ۱۹ روز در مشهد بستری بودم.
پزشک هندی بیمارستان اعتقاد داشت که بهترین حالت برای مصدوم قطع نخاع، مُردن است و طریقش این است که بیمار رها شود تا در اثر زخم بستر بمیرد؛ و به همین دلیل مرا رها کرده بودند بعد از حدود ۱۵ روز که بدون کمترین حرکتی روی تخت خوابیده بودم، دوستم آقای مهدی تیماچی برای ملاقات آمد و سیگارش را به من تعارف کرد. من سیگاری نبودم و سیگار نمی‌کشیدم. دوستم به من گفت: بکش، حالا که نمی‌خواهی قهرمان جهان شوی، سیگار را گوشه لب من گذاشت، من فقط یک پک زدم، ناگهان حالم بکلی عوض شد.
وضعیت بدی پیدا کردم، به شدت آلوده شدم وقتی چند نفر از دوستانم برای تمیز کردن آمدند و مرا از جا بلند کردند تا روی تخت و پشتم را تمیز کنند؛ دیدم که مرحوم شهید رضا ساغریان شروع به گریه کرد. من حس نداشتم و احساس درد نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم که چرا دوستم گریه می‌کند. وقتی با تعجب به او نگاه کردم، به من گفت: پوست پشت شما جمع شده است‌. در اثر گرمای هوا (در تیر ماه) و عدم تحرک و عدم مراقبت، زخم بستر گرفته بودم.


اعزام به انگلستان
دوستانم با دیدن این وضعیت و بحث و گفتگوی مفصل موفق شوند نظر آنان را برای اعزام من به انگلستان جلب کنند. مرا با آمبولانس به تهران بردند. در بیمارستان شفا یحیائیان مجدداً مرا معاینه کردند و با اعزام به خارج از کشور موافقت کردند.
در تهران موهای سرم را که به شدت آلوده بود تراشیدند اما بالشت آلوده و کثیف زیر سر مرا عوض نکردند و پیچی کردند. غافل از اینکه در انگلستان باز می‏شود و مایع شرمساری می‏گردد.
در سفر به انگلستان یک پرستار و یک پزشک بیهوشی همراه من بودند. در بین راه هواپیما نقص فنی پیدا کرد و اجباراً در فرودگاه آتن به زمین نشست و پس از شش ساعت توقف و تعمیر مجدداً به طرف انگلستان پرواز کرد.
در تاریخ نوزدهم مرداد ۱۳۵۸ وارد لندن شدم. آقای دادگر سفیر ایران در انگلستان در فرودگاه به استقبال من آمد. حدود ۵/۲ ماه در لندن در بیمارستان بستری شدم . در لندن زخم پشت مرا درمان کردند و تنها در یک قسمت ناچار به عمل جراحی شدند. در آنجا حدود ۱۵ روز بعد از ورود به لندن یک انگشتم را می‌توانستم حرکت بدهم و ۵ ماه یک روز بعد توانستم حرکت کنم.
در تمام این ۵ ماه حتی یک لحظه اجازه ندادند که من بر روی پشت بخوابم و همیشه یا به پهلو یا به رو می‌خوابیدم، تحمل این وضعیت برای من خیلی سخت بود. در لندن پزشکی که مرا دید و معاینه کرد پیش‌بینی کرد اگر دو عارضه یعنی زخم بستر و از کار افتادن کلیه‌ها حاد نگردد و کنترل شود، می‌توانم بعد از مدتی زندگی تقریباً عادی داشته باشم. در آن مقطع هر دو عارضه را داشتم؛ زخم بستر را درمان کردند و کلیه‌هایم در حال حاضر کار می‌کند. یک جراحی هم بر روی مثانه و کلیه انجام دادند که امکان تخلیه ادرار در کیسه پلاستیکی فراهم شود. ۲۰ سال با همین وضعیت به سر ‌بردم. در سال ۱۳۸۰ آقای دکتر اقبال در مشهد در یک عمل جراحی ۵ ساعته با قسمتی از روده، یک مثانه برایم درست کرد و اکنون تا حدود ۹۰ درصد بطور طبیعی دفع ادرار صورت می‌گیرد.
در لندن یک پزشک سیاهپوست مرا معاینه کرد و ادعا کرد که می‌تواند با انجام عمل جراحی مرا درمان کند. من با جراحی موافقت کردم مشروط بر اینکه یا درمان شوم و یا بمیرم. منظورم این بود که صدمه و عارضه دیگری بر عوارض قبلی اضافه نشود.
قرار شد با تزریق ماده حاجب رادیواکتیو بین مهره اول و مخچه عکس‌برداری کنند. پرستاری که تزریق را انجام می‌داد به من گفت این تزریق درد دارد، هر قدر که می‌خواهید فریاد بزنید اما سرتان را تکان ندهید. من گفتم چرا کسی نمی‌آید سر مرا نگه دارد و از تکان خوردن آن جلوگیری کند. پرستار توضیح داد که ماده‌ای که تزریق می‌شود عوارضی ایجاد می‌کند و به همین دلیل کسی نباید در هنگام تزریق حضور داشته باشد. بعد از تزریق، من تا ۳ روز کنترلی بر روی چشم و زبان خود نداشتم و پزشکان وضعیت مرا از طریق تلویزیون مداربسته مطالعه می‌کردند. در این مدت از دانشگاه‌ها و بیمارستان‌های مختلف می‌آمدند و مرا می‌دیدند. به‌طوری که برادرم که برای همراهی با من به انگلستان آمده بود شروع به اعتراض کرد و قضیه خاتمه پیدا کرد. ما تصور می‌کردیم که این پزشک صرفاً به قصد تحقیق و آزمایش وعده درمان با جراحی را داده است هرچند سفیر ایران هم برای رسیدگی به تقاضا و اعتراض برادرم به بیمارستان آمد و درستی اقدامات انجام شده را تأیید کرد.


آموزش زندگی با معلولیت
بعد از ۵/۲ ماه مداوا و معالجه در لندن به بیمارستان استوک مندویل در نزدیکی شهر اوزبری منتقل شدم.
این بیمارستان بزرگترین مرکز درمانی مخصوص معلولین و مصدومین جسمی در جهان است . در این بیمارستان از اکثر کشورهای دنیا معلولین و مصدومین برای معالجه می‌آمدند و در آن موقع حدود هزار نفر مصدوم و معلول از سراسر دنیا در این بیمارستان بستری بودند. حدود هفتصد نفر پرسنل داشت. در این بیمارستان به معلولین آموزش می‌دانند که چگونه غذا بخورند، چگونه حمام بروند، چگونه ورزش کنند، چگونه استراحت کنند و … بطور کلی چگونه با معلولیت زندگی کنند.
در این بیمارستان کار عمده‌ای که برای من انجام دادند آموزش بود. آموزش اینکه چگونه با معلولیت زندگی کنم. من در انجام دستورات آموزشی بسیار فعال بودم و همیشه موجب شگفتی پزشکان و پرستاران بودم. مثلاً از ما می‌خواستند که ۱۰ بار روی دست‌هایمان شنا برویم. معلولان دیگر با اصرار و التماس و تشویق و تهدید پرستاران چند بار موفق به انجام این تمرین می‌شدند اما من ۳۵ بار شنا می‌رفتم و صدای پرستار درآمد که بس است باز من ادامه می‌دادم و ۷۰ بار شنا می‌رفتم. فراوان اتفاق می‌افتاد که کارهای معلولان دیگر را برایشان انجام می‌دادم مثلاً اگر چیزی می‌خواستند بخرند می‌رفتم و خریدشان را انجام می‌دادم.
یک بار از پزشکی که «سر» بود پرسیدم که من تا کی باید روی ویلچر باشم؟ خیلی کنجکاو بودم که بفهمم آیا امیدی به درمان هست؟ او پاسخ داد که اگر تلاش کنی که مجدداً زخم بستر نگیری و از کلیه‌هایت مراقبت کنی که از کار نیفتد؛ می‌توانی یک زندگی تقریباً عادی داشته باشی. به این طریق فهمیدم که تا آخر عمر باید روی ویلچر باشم و امیدی به درمان نیست.
دوره درمان در انگلستان در زمینه تبلیغ انقلاب فعال بودم. از ایران با خودم عکس‌هایی از شخصیت‌های انقلاب و تظاهرات و راهپیمایی‌های مردم را برده بودم و از هر فرصتی برای شناساندن و معرفی ایران و انقلاب اسلامی استفاده می‌کردم. این فعالیت‌ها خیلی مورد پسند و مطلوب مسؤولین و پرسنل بیمارستان نبود، سعی می‌کردند به هر طریق مانع ادامه کارم ‌شوند. ولی من کمترین اعتنایی به تذکرات آنها نداشتم.
در آنجا مسؤولین بیمارستان خیلی اصرار می‌کردند که من بمانم و همانجا مشغول به کار شوم و به ایران برنگردم. با تأکید می‌گفتند که اگر به ایران برگردی می‌میری. آنها گمان می‌کردند هیچگونه امکانات درمانی برای معلولین در ایران وجود ندارد و من بعد از بازگشت به ایران در اثر عدم دسترسی به پزشک و مراکز‌ درمانی و تجهیزات پزشکی در اثر عوارض ناشی از قطع نخاع فوت می‌کنم. بعد از ۵/۸ ماه در تاریخ ۲۴/۱۲/۵۸ به ایران برگشتم.
با سوابق، مطالعات، تفکرات، روحیه و شخصیت، باید زندگی جدیدی را شروع می‌کردم ولی در تمام این مدت، بعد از معلولیت احساس ناامیدی نکردم، حتی، مدت‌ها امیدوار بودم که مجدداً به حالت اول برگردم و بکلی درمان شوم در اوایل اندک دغدغه‌هایی در بارة برخی مسائل مثل ازدواج داشتم که آنها هم به مرور از بین رفت.
برخی معلولین می‌گفتند: شما را در حال قدم زدن در خیابان بیهق می‌بینیم و من بعد از این به ایران برگشتم و با تلاش‌ مستمر توانستم به کمک عصا روی پاهای خودم بایستم و راه بروم به آنها نامه نوشتم و خبر قدم زدن در خیابان بیهق را به آنها دادم.
در بازگشت به ایران بنا به سابقه ورود به انگلستان، سفیر ایران در لندن به استقبال من آمد، با این تصور که در بازگشت به ایران هم مسؤولین به استقبال من خواهند آمد. ورود خود را به هیچ کس اطلاع ندادم. وقتی هواپیما در فرودگاه به زمین نشست تنها بودم و در هواپیما ماندم تا اینکه خانمی آمد و به من کمک کرد تا از هواپیما پیاده شوم و باز در فرودگاه هیچ کس نبود که ساک‌های مرا از روی تسمه نقاله بردارد. تحمل این لحظات برای من سخت بود زیرا برخلاف انتظارم تنها مانده بودم و باور آن برایم سخت بود.
با اینکه من به کسی اطلاع نداده بودم ۱۵ نفر از دوستانم با سه اتومبیل از سبزوار آمده بودند. و همچنین پارکینگ عمومی آقای حسن نامنی منتظر من بودند و اطلاع نداشتند که در هواپیما فرودگاه کسی همراه من نیست. بین ما مرحوم حسن نامنی در حین انقلاب شکراب شده بود و رابطه خوبی نداشتیم اما این ماجرا سبب خیر شد.
آن شب من در فرودگاه تنها مانده بودم، مهمانداران هواپیما که می‌دیدند، من با آن وضع تنها مانده‌ام قصد کمک و همراهی داشتند. من اجازه نمی‌دادم که مرا جایی ببرند تا اینکه آقای حسن نامنی بی‌اطلاع بقیه به فرودگاه آمده بود مرا دید. به محض ملاقات با او بغض‌ها ترکید و اشک‌ها جاری شد به منزل آنها رفتیم و بعد از ملاقات با دوستان به بیمارستان رفتیم بیمارستان شفا یحیی‌یان حاضر به پذیرش من نشد؛ می‌گفتند ما کاری برای شما نمی‌توانیم انجام دهیم ولی هر سه ماه، یک بار برای چک‏آب به تهران بیایید.
برای من بدترین حرف در هنگام ورود این بود که کسی بگویند چرا کشتی گرفتی؟ ولی هیچ یک از آنها که انتظارش را داشتم این حرف به من نگفتند. از خانواده‌ام چیزی نشنیدم.
پدرم را بعد از حادثه و قبل از سفر به انگلستان دیده بودم. او با روحیه‌ای بسیارعالی قول داد که همه زندگی‌اش را برای بهبودی من بدهد. اما مادرم را بعد از حادثه ندیده بودم. و او هنوز گله‌مند است که چرا قبل از عزیمت به انگلستان او را برای دیدن من به مشهد نبرده‌اند.
قبل از ورود به ایران تصمیم گرفته بودم خاک ایران و پای مادرم را ببوسم که موفق به انجام هیچ یک از آنها نشدم؛ بعد از ورود به ایران مرا به آرامگاه مرحوم آیت… طالقانی بردند و من از فرط ناراحتی از حال رفتم.
در ملاقات با مادرم حال غیرقابل وصفی داشتم که هرچه را عهد کرده بودم از یاد بردم. من افتان و خیزان با پشتک و وارو و چرخ زنان به سوی او می‌رفتم و او چه حالی داشت که فرزند کشتی‌گیر خود را در چنین حال و وضعی می‌دید.

برای مطالعه قسمت دوم این مطلب هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما