داستان کوتاه: سینه سرخ / به مناسبت 3 خرداد سالروز فتح خرمشهر

    ننه جان! هی نگید بکوبیم بکوبیم! دست از سرم بردارید! بیخود گفتم ! نه کمرم، نه پاهام ! هیچ کجام درد نمی کنه! به چه زبونی بگم حیات من بسته به همین خونه ی کلنگیه! می فهمید؟ شماها چطور دل تون می اد ، با بیل و کلنگ بیفتید به جون سینه سرخ ام!؟

در خانه ی نشیمن مان ، بالای طاقچه، روی قسمتی از سطح دیوار ، تصویر کبوتری در حال پرواز کشیده شده بود.سینه اش سرخ بود ، درست مثل خود شهید حسن، وقتی مادرم جنازه اش را دیده بود.

حسن قبل از فتح خرمشهر در اخرین مرخصی  که امده بود، کبوتر را روی دیوار نقاشی کرده بود جوری کشیده بود که انگار زنده است ، هوس می کردی دست دراز کنی  بکشی به پرهای سرخ روی سینه اش. مادرم بعد از نماز، وقتی یاعلی می گفت و بلند می شد تا سجاده را روی طاقچه بگذارد ، بدون استثناء روبه روی کبوتر می ایستاد ، دستش را مثل حالتی که می خواهند سلام بدهند با احترام به سینه اش می گذاشت و می گفت (( سینه سرخوم مادر)). همیشه به همین ترتیب. فقط همین سه کلمه! نه کم، نه زیاد، صدای محزونش را کش می داد. بعضی وقت ها هم با گوشه ی چادر نماز، قطره های اشکش را پاک می کرد. این سه کلمه شده بود بخشی از تعقیبات نمازش، نوه ها گاهی تقلیدش می کردند . سینه سرخووم...

*****

مانده بودیم چه کنیم! می دانستیم بالا رفتن از پله ها ، برای پا دردش خوب نیست . کسی هم جرات نداشت برای کوبیدن خانه ، اقدام کند. مدتی گذشت ، تا یک روز صبح اتفاق عجیبی افتاد ، مادرم به من که برادر بزرگ تر هستم زنگ زد و گفت : بیایید همین امروز اسباب و وسایلم را جمع کنید و خانه را هرجور می خواهید بکوبید، فقط یک شرط دارد: خانه که خالی شد، قبل از کوبیدن ، بگذارید یک شب تنهای تنها ، پیش سینه سرخم بخوابم. بعد هرکاری می خواهید بکنید. بچه ها همه قبول کردیم.

 *****

ساعت شش صبح ، قبل از رفتن کارگرها به محل ، رفتم تا مادرم را بیاورم ، جلو در حیاط ، لودر با بیل مکانیکی اش اماده بود. کلید انداختم و برای اخرین بار ، در منزل را باز کردم. از پله ها بالا رفتم ، همه جا خالی بود حس غریبی به من دست داد ، به اتاق نشیمن رفتم ، جایی که منتظر بودم مادرم را روی سجاده ببینم.

جواب سلامم را نشنیدم ، مادرم افتاده بوی روی سجاده ، تیشه ی کوچکی کنار دستش روی زمین بود، نرمه های سفید گچ در فضا چرخ می زدند و می نشستند روی مقنعه ی مشکی اش. سینه سرخ سرجایش نبود پنجره باز بود و چشم های مادرم ...

نویسنده: محمدابراهیم اکبری

برای مطالعه نوشته های بیشتر از این نویسنده هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

نظرت را بنویس
comments

معلم سربدار313

اقایان کی میخواهید با ال سعود برخورد کنید لااقل غیرت داشته باشید انان را از سفارتخانه اشان بیرون بیندازید کدام حرامزاده با انان ساخت و پاخت کرده
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما