اولین مسافران قطار سبزوار 98

براتعلی رجبی (ابن جوز) / مجله اینترنتی اسرارنامه

«لواشک پذیرایی با طعم های مختلف آلو، زردآلو، آلبالو و انار بدم خدمتون فقط هزار تومن، خانم ها آقایون یه بسته دیگه بیشتر واسم نمونده ها »

«آدامس بادکنکی بایدونت، تریدنت در طعم های مختلف بسته دوتومن »

«ایستگاه بعد علی آباد»

وقتی از بلندگوی قطار شهری مقصد بعدی اعلام شد، زن عمو کِلِوَنگ رو به شوهرش که بغل دستش نشسته بود گفت:«مرد شنفتی؟ گفت علی آباد پس حتما بعدش دولت آباد، ایستگاه بعدیش هم سبزواره»

پیرمردی که روبروی آنها نشسته بود گفت:« ایستگاه بعد بخاراییه این قطار شهریه تهش  به تجریش می خوره سبزوار نمی ره »

عمو کِلِوَنگَ گفت:«حاج آقا ایستگاه اول کهریزک جای خونه حسن براروم وقتی می خواستیم سوار بشیم از مامور کنترل بلیط پرسیدیم می خوایم بریم سبزوار گفت همین خط1 وسوار بشین برین»

پیرمرد گفت:«اون بنده خدا درست آدرس داده 2 تا ایستگاه دیگه ترمینال جنوب، پیاده بشین و از اونجا هم با اتوبوس به سلامت برین شهرتون»

زن عمو کِلِوَنگ گفت: «حاج آقا اگه می خواستیم سواراتوبوس بشیم چه کاریه بریم ترمینال یه راست می رفتیم سه راه افسریه اونجا هم به صرفه تره هم علافیش کمتره»

عمو کِلِوَنگ گفت: «حاج آقا بین خودمون باشه ما می خوایم جزء اولین سبزواری هایی باشیم که با قطار میریم شهرمون»

زن عمو کِلِوَنگ گفت:«کِلِوَنگ فکرش و بکن اسم ما دوتا توکتاب گینس به عنوان اولین مسافران قطار سبزوار ثبت میشه»

«یعنی اسم ما در کنار کریستوف کلومب قرار می گیره؟ زن فکرش و بکن ، کِلِوَنگ کُلُمب چقدرهم بهم میایم...یک بنر بزرگ سه در چهار توی ایستگاه راه آهن سبزوار می زنند...»

« مقدم اولین مسافران قطار سبزوار عمو کِلِوَنگ و بانو و هیئت همراه به شهرستان سبزوار را گرامی می داریم»

« از مسئولین و مدعوین محترم خواهش می کنم به خاطر صرفه جویی در امور مربوطه از درج اطلاعیه و آوردن تاج گل خود داری کنند»

  

 

عمو کِلِوَنگ و زنش در رویای شیرین  اولین مسافران قطار سبزوارغرق شدند. چشمانشان را بستند و لبخندی از لذت بر لبانشان نقش بسته بود و برای مدتی به هیچ چیز فکر نمی کردند. زن وشوهر کش وقوسی به خودشان دادند و خود را به سمفونی زیبای « هوهوچی چی» صدای قطار سپردند و در آن غرق شدند و بیشتر به اعماق خیال خود فرو غلتیدند. عمو کِلِوَنگ با سبک بالی پنجره قطار را باز کرد و سرش را از پنجره بیرون برد. همسرش هم او را همراهی کرد. باد چون افسونگری صورتهای آنها را به آرامی نوازش می کرد. کم کم سرعت قطار بیشتر وبیشتر می شد و دیگر از نوازش خبری نبود و باد حکم شلاقی را داشت که بر صورتهای آنها می خورد. روسری زن عمو کِلِوَنگ از شدت وزش باد از روی سرش سُر می خورد و مجبور بود آن را مرتب کند. چندبار که این کار را که کرد دید بی فایده است و بی خیال شد روسری کنار رفت و موهایش رقص کنان در باد یَله شد. عمو کِلِوَنگ تا چشم باز کرد موهای حنابسته زنش را یله در باد دید رگ غیرتش باد کرد و در هوهوی باد داد زد: «زن موهات روبپوشون»

زن عمو کِلِوَنگ با فریاد شوهرش روسری اش راروی سرش کشید و زیرگلویش را چند گره محکم زد.

«سرتون روبیارید تو، خطرناکه »

عمو کِلِوَنگ و همسرش به سمت  صدا سرهایشان را به داخل کوپه قطارچرخاندند. از شلوغی مترو، آدمهای خسته، دستفروشان و آن پیرمرد روبرویی خبری نبود، بلکه به جای آن کوپه قطاری قدیمی با دو ردیف نیمکت چوبی بود که روی نیمکت روبرویی مردی کلاه به سر، با ردای مشکی بلند نشسته بود. زن عمو کِلِوَنگ در حالی که داشت روسریش را مرتب می کرد گفت: « کِلِوَنگ چند دقیقه پیش اونجا بودیم الان اینجاییم، اونا کجا رفتند، این اینجا چیکار میکنه؟»

عمو کِلِوَنگ با تعجب پرسید: «تو کیستی؟»

مرد سیاه پوش گفت: «من کریستف کلمب کاشف آمریکام »

عمو کِلِوَنگ گفت: «آقا ما خودمون گنجشک و رنگ می کنیم جای قناری به مردم غالب می کنیم، تودیگه ما رو سیاه نکن»

«مگه من با تو شوخی دارم؟ خودت خواستی که اسمت کِلِوَنگ کنار اسم من کُلمب تو کتاب گینس بیاد»

زن عمو کِلِوَنگ گفت: «آی خدا نیست ونابودت کنه کلومبه. انشالله که زیر تریلی 18چرخ بیایی، نونت کم بود آبت کم بود این کشفت دیگه چی بود؟ اگه تو آمریکا رو کشف نمی کردی الان ترامپی نبود که از برجام بخواد بیاد بیرون »

کریستف کلمب گفت: «خواهرم حساب من از اون ترامپ جداست، من خودمم سر دیوار کشیدن مکزیک باهاش مشکل دارم اونجاهم جزء کشفیات من بود که این مردک با این کارش داره تفرقه ایجاد میکنه »

عمو کِلِوَنگ آهسته کنار کریستف کلمب نشست وسر شوخی را با او باز کرد و محکم روی پای کلمب زد و گفت: «چطوری کریس؟»

کریستف کلمب با سگرمه های در هم نگاه چپی به کِلِونگ انداخت و هیچ نگفت.

کلونگ ادامه داد: «تو کجا اینجا کجا؟ تو الان باید تو کشتیت باشی توی قطار چیکار میکنی؟»

«چنتا از ملوانان از خدا بی خبرم من رو پیچوندن وکشتیم رو برداشتن و در رفتن. توی اسکله هرچی دادو بیداد کردم که وایستن  فایده نداشت و رفتن. از اون موقع تا حالا به دنبال کشتیم از اون شهر به این  شهرآلاخون والاخونم و همیشه خدا هم یه منزل عقب تراز اونام الانم شنفتم که کشتیم تو دریای خلیج همیشه فارس تو بندر عباس لنگر انداخته...»

«کریس جان اشتباهی سوار شدی عمو این قطارکه جنوب نمیره داره می ره سبزوار»

«ای داد بی داد یعنی باز تو محاسباتم اشتباه کردم؟ حالا می گی چیکار کنم عمو؟»

« عمو کِلِوَنگ و که داری غم به دلت راه نده ایستگاه سبزوار که پیاده شدیم، می برمت دور میدون پمپ بنزین یا با اتوبوس یا با کامیون می فرستمت بندر»

قطار ایستاد. زن عمو کِلِوَنگ گفت: «ای جان بالاخره رسیدیم سبزوار، کِلِوَنگ حاضر باش که این لحظه، لحظه تاریخی است ، الان همه خبرنگاران سبزوار عصر سبزوار، ستاره شرق، سبزوار دوربین، ملک بیداری، سبزوار توسعه مخصوصا اسرارنامه ای ها، همه جمع شدن که این روزتاریخی رو ثبتش کنند و با ما به عنوان اولین مسافران قطار سبزوار نشست خبری برگزار کنند »

مامور قطار جلوی در کوپه ظاهر شد و گفت:« کریستوف کلمب جان ، آقا و خانم کِلِوَنگ تنها مسافرین قطار سبزوار با نهایت تاسف و تاثر باید به عرضتان برسانم که این قطار به سبزوار نمی رود و شما باید اینجا در 45 کیلومتری سبزوار پیاده بشین تا ما هم دنده عقب بگیریم و بریم پی کارمون»

عمو کِلِوَنگ گفت:« یعنی چی آقا؟ نماینده شهرمون گفت مردم سبزوارتا سال 98صدای سوت قطار می شنوند»

کریستوف کلمب گفت: «کدوم یکی شون؟ اونیکه همیشه تو روسیه است؟ یا اونی که مجلس وبه گل بست؟»

«مگه تو میشناسی شون؟»

«آوازه نماینده های شهر شما در دنیا پیچیده وقتی اون سر دنیا می خوان دوتا رفیق فابریک مثال بزنن همیشه از دکتر و مهندس شما اسم میبرن...بالاخره نگفتی کدومشون گفت سال98 صدای سوت قطار و می شنوید؟»

« همه مسئولین و نماینده های شهرها به نوبت از این ادعاها دارن.»

مامور قطار گفت: « عمو یادگار خوابی یا بیدار الان سال 97 کو تا 98 یاالله پیاده بشین»

عمو کِلِوَنگ داغ کرد وگفت: «برای بچه «ته حَ یَط» سبزوار شاخه  شونه می کشی؟ من ازاین قطار پیاده نمی شم»

«عمو جان ریل قطار و تا45  کیلومتری سبزوار کشیدن تا خود شهرتون نکشیدن، آقای کریستوف کلمب شما به عنوان یه بزرگتر یه چیزی بگین»

کریستوف کلمب از جایش برخاست و به یکباره به سمت مامور قطار حمله ور شد و یقه اورا چسبید وگفت: «آقای مامور قطار اگه ریل نکشیدین چرا مسافر می زنید»

عمو کِلِوَنگ وقتی که دید کریستف کلمب با اوست از جایش بلند شد و او هم یقه مامور قطار را چسبید و گفت: «این قطار باید بره سبزوار، کریستوف کلمب چرا واستادی مشت اول روبزن»

سرو صداو بالا گرفت.

 

 

«ترمینال جنوب»

وقتی صدای خانم گوینده از بلند گوی قطار پخش شد که رسیدن به ایستگاه ترمینال جنوب را اطلاع داد چند ثانیه بعد درهای قطار باز شد. ماموران سد معبر یقه دستفروش را گرفته بودند ودر تلاش بودند که بسته های لواشک هایش را از او بگیرند و دستفروش داشت التماس می کرد. در این کش وقوس یقه یکی از ماموران جر خورد، کیسه لواشک دستفروش پاره شد وبسته های لواشک روی زمین ولو شد. همه گوشی به دست داشتند از این درگیری فیلم میگرفتند.

یکی گفت: «سلام خانمچه اینجا مترو تهران و ماموران سد معبر دارند به طور وحشتناکی به جون دستفروشها افتادند این فیلم وبرای شهروند خبرنگار میفرستم»

یکی دیگر گفت:«سلام عیسی جان امروز چهارشنبه است اینجا مترو تهران و دستفروش هم سفید پوش، دوربین ما اسلحه ماست»

عمو کِلِوَنگ روی نیمکت قطار لم داده بود و سرش را به جداره شیشه ای تکیه داده بود ودر خواب یقه مامور قطار را چسبیده بود. پیرمردی که روبروی آنها نشسته بود رو به زن عمو کِلِوَنگ کرد و گفت: « شما که می خواین برین سبزوار این ایستگاه باید پیاده بشین شوهرت رو هم بیدارش کن»

زن کِلِوَنگ  یقه شوهرش را چسبید و اورا از خواب بیدارکرد. عمو کِلِوَنگ تا چشم باز کرد گفت:« ها چیه؟ کریس کو؟»

زن عمو کِلِوَنگ گفت:«پاشو مرد رسیدیم ترمینال»

عمو کِلِوَنگ گفت:«قطار چی شد؟»

«انشالله سال98 صدای سوتشو می شنویم»

زن وشوهر ساک دستی شان را برداشتند و از قطار پیاده شدند.

 

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما