عمو کِلِوَنگ وغول چراغ جادو

نویسنده: براتعلی رجبی (ابن جوز) / مجله اینترنتی اسرارنامه

عمو کِلِوَنگ بعد از آنکه تپه باستانی دامغانی ها را با قدمت سه هزار ساله در سبزوار با تراکتور شخم زد، تصمیم گرفت بخاطر کم آبی  سبزوار  در این زمین باستانی هندوانه دیمی بکارد. تخم هندوانه  را گرفت وسر زمین رفت با « بسم الله » کارش را آغاز کرد.

اولین بیل را که در دل زمین فرو کرد صدای «آخی»را شنید، به روی خودش نیاورد بیل را بالا برد و دباره سرتیز بیل را در همان نقطه قبل، محکم ترفرو کرد، همان صدا را اینبار  با داد و فریاد شنید:« هووووی آخ ،آخ، آآآآآآآآآآآآآخ...»

  بخاطر قدمت تپه دامغانی ها ترسید نکند اجنه در دل این زمین خانه  کرده باشند، عمو کِلِوَنگ از «خاله خاتون» شنیده بود اجنه با شنفتن «بسم الله» پی کارشان می روند  ، شروع کرد «بسم الله، بسم الله، بسم الله »گفتن وفوت کردن به دور وبرش تا اجنه را فراری دهد.

صدای آه وناله خاموش شد با خودش فکر کرد ، پس «بسم الله» کار خودش را  کرده است واجنه فرار را برقرار ترجیح داده اند.

 دل وجرات پیدا کرد، خم شد جایی را که کنده بود نگاه کرد،  تا خاکها را کنار زد، چشمش به چراغ رنگ و رو رفته ای افتاد، گفت: «ای جاااااان گنج»

یواشک به دور و برش نگاهی کرد وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، دستش را دراز کرد چراغ را برداشت. تا گرد وخاک  روی چراغ را تمییز کرد به یکباره دودی از چراغ به آسمان زبانه کشید، عمو کِلِوَنگ از ترس روی زمین ولو شد، از میان دود و دم چراغ  به یکباره  مردک کچلی که قدش به اندازه مناره خسروجرد بود ظاهر شد و به عمو کِلِوَنگ گفت: « در خدمتم ارباب»

عمو کِلِوَنگ می خواست فرار کند اما پاهایش بفرمانش نبود از ترس زبانش گرفته بود و تِتِه پِته می کرد. غول کچل به عمو کِلِوَنگ گفت: « اینجا کجاست؟»

عمو کِلِوَنگ نیم زبان گفت: «سَسَسَبِبِزِزِزِووواااارِرِرِ، سَبزوار»

غول گفت: «سه هزار سال پیش تو همین تپه دامغانی ها یک نفر از اهالی همین آبادی شما دهن منو صاف و صوف وسرویس کرد»

« اومدی انتقام بگیری؟ بخدا من با اون هیچ نسبتی نداشتم، قیافه من نگاه کن با قیافه اونی که دهن تورو صاف کرده یکیه؟ اصلا اسم وفامیلش چی بود؟»

«اسمش «دِندِ کِلَر» بود و تو هر جمله اش یک دونه «یوک» می گفت»

«یوووووووک؟ یعنی  سه هزار سال پیش توی سبزوار« یوک» کاربرد داشته؟»

«آری...ضمنا ما غول ها به دنبال انتقام نیستیم و همیشه در جستجوی اربابیم»

«آقا بخدا من رعیتم یعنی جد در جدمون همه رعیت و نوکر و توسر خور بودیم تو این جامعه...دست از سر کچل ما بردار و بی خیال ما شو برو رد کارت...»

«هر کی این چراغ پیشش باشه ارباب منه این قرار دادیه که خیلی سال پیش بین علاالدین و باکولو غوله توی لوزان بسته شده و وظیفه منه که سه تا از آرزوهاش  وبرآورده کنم، حالا من در خدمتم ارباب، سه تا  آرزوتو بگو تا برآورده اش کنم»

عمو کِلِوِنگ قصه علاءالدین وغول چراغ جادو را بارها و بارها از «خاله خاتون» شنیده بود، حتی فیلم کارتونش را هم دیده بود. باورش سخت بود اما انگار واقعی بود ، حالا عمو کِلِوَنگ بود وسه  آرزوی دست نیافتنی، انتخاب برایش  سخت بود.

در این گرانی واوضاع واحوال بد اقتصادی اولین فکری که به ذهنش خطور کرد "دلار" بود، با خودش فکر کرد اگر میلیون ها دلار از غول چراغ جادو بگیرد و آنها را به قیمت روز به ریال تبدیل کند می تواند ثروت هنگفتی به جیب بزند و می شود عمو کِلِونگ "سلطان ارز"...اما با بلاهایی که این روزها  سر سلطان سکه، سلطان قیر، سلطان پوشک و...کلا سلطان ها چاق می کردند، کلا بی خیال دلار شد و اصلا یک مثقالم هم به طلا فکر نکرد.

به نظر عمو کِلِوَنگ بهترین خواسته  از غول چراغ جادو زمین، ویلا وکاخ بود،  اما وقتی عمو کِلِوَنگ  خوب فکر کرد دید زمین، ویلا و کاخ هم بی دردسر نیست، با خودش گفت: «این غول بی شاخ ودم که عقل درست وحسابی نداره اگه زمین یا کاخی یا10000متر ویلا از لواسان یا1000متر ویلا از سعادت آباد بلند کرد آورد اینجا اون وقت  من می مونم و زمین غصبی که اشکال داره واگه ویلایی بالای کوهی ساخت اونوقت من می مونم و انگ کوه خواری که بهم بزنن...نووووچ نمیشه»

عمو کِلِوَنگ هرچه کلنجار رفت نتوانست با خود کنار بیایید وبه نتیجه برسد، ناچارا برای یافتن بهترین آرزوها دست به دامان خود آقا غوله شد واز او کمک خواست. غول در جواب عمو کِلِوَنگ گفت:« من فقط می تونم آرزوهات و برآورده کنم، چرا از خالقت که این بلبشو رو به وجود آورده کمک نمی گیری؟»

«ابن جوز؟»

«آری همون مردکی  که منو از اون سر دنیا ازقصه ای دیگه ورداشته آورده اینجا تو قصه تو و منو به تو وصله ناجور، چسبونده»

عمو کِلِوَنگ به حرف غول چراغ جادو گوش کرد و دست به دامان  من شد.

 

  من قصه ای عموکِلِوَنگ و غول چراغ جادو را در همان نقطه ای که بود  نگه داشتم وجلسه ای دونفره با او ترتیب دادم. عمو کِلِوَنگ دمغ آمد پیش من  نشست و گفت: «ابن جوزعمو جان قربونت برم توی بد مخمصه ای گیر کردم ممنونت میشم اگه  به دادم برسی»

برای اولین بار بود که عمو کِلِوِنگ را آشفته می دیدم، باید کمکش می کردم به او گفتم: «عمو کِلِوَنگ غول چراغ جادو میخواد آرزوهای تورو برآورده کنه نه آرزوهای منو»

عمو کلونگ گفت: «خیلی خوب اگه تو به جای من بودی چه آرزوی میکردی؟»

من سریع بدون اینکه فکر کنم گفتم: «من اگه بودم از غول چراغ جادو می خواستم که مسئولین شهرم همه شون ماهی یکبار لااقل نشست خبری برگزار کنند»

عمو کِلِوَنگ پوز خندی زد و گفت: « تو که اینجوری نبودی؟ از وقتی روزنامه نگار شدی خیلی سنگ شهرتو به سینه ات میزنی ها؟...حالا نشست خبری هم برگزار کنند که چی بشه؟ مثل اون رئیسی که نشست برگزار کرد و به خبرنگارها گفت، نقد بکنید یا نکنید، راجع به من بنویسید یاننویسید، من سفت5سال که سرجام رئیس نشستم، حقوقم وتشویقیم و استحقاقیم روهم گرفتم...ابن جوزخیلی دلت می خواد اینجوری تو جمع سنگ رو یخت کنند؟ عموجان دور این یک موردو قلم بگیر، سه تا آرزوی مشتی بگو تا خود غوله کَفِش بِبُره، می خوام سبزواری بودنم و به رخ آقا غول بکشم»

«عموکِلِوَنگ خبر دارم چند وقته که می خوای با اهل وعیال بری سفر و زنت اصرار داره که با قطار برین سفر...»

«آره، اما دلیل این همه اصرارشو نمی فهمم  چیه؟  میشه بهم تقلب برسونی؟»

«زنت تو بچگیش یکبار با قطار رفته سفر انقد شیرین ودلچسب بوده براش که می خواد دوباره این خاطره رو شوهر جانش براش رقم بزنه »

«زدی تو خال "ایستگاه راه آهن" قطار که بیاد سبزوار می تونیم با «هوهوچی چی» بریم سفر...این شد اولین آرزوم، دوتای دیگه چی؟»

« هواپیما...»

«من بدبخت پولم کجا بود که با هواپیما بخوام برم سفر، بعدشم اگه اسم راه آهن و قطارو آوردم می خوام با قطار عادی ارزون قیمت زن جان و ببرمش سفر...»

«یوووک الان که فقیر بیچاره ها هم با هواپیما می رن سفر بعدشم عموکِلِوَنگ جان، ای دردت به این جان منظورمن هواپیمای شخصی بود، فکرشو بکن یه ایرباس A350 فول باتمام امکانات تو وزن وبچه ات سوار بشی...»

«راست می گی ها، باهاش  مسافرکشی می کنم می ندازمش تو جاده تهرون سبزوار، از دور میدون  پمپ بنزین سبزوار مسافر میزنم به تهرون، از اونورم  سه راه افسریه خوراک مسافره...»

«چی می گی تو؟ مگه ایرباس  اتوبوس ایران پیماس که  می خوای بندازیش تو جاده؟ اینترنشنال فکر کن، عمو کِلِوَنگ جان بین المللی روبچسب ، تور های خارجه...»

«راست می گی ها اینجوری بنده خدا نماینده شهرمون مهندس مجبور نیست دیگه باروبندیل سفرو جمع بکنه این همه راه بکوبه بره پایتخت که از اونجا بابروبچ بره روسیه پیش پوتین، لنین، استالین اینا... فکرشوبکن ابن جوز من ومهندس وبروبچ گروه پارلمان دوستی روسیه با یک کیسه نون کاک، یک دبه ماست،شیره انگور،  توهواپیمای ایرباس دور همی ماست وشیره بزنیم، دمت گرم اینم از دومین آرزوم... »

« سومی رو من میگم نه نمیاری ، از غول چراغ جادو بخواه ورزشگاه 15000نفری سبزوارو مثل نیوکمپ بارسلون بسازه و کلیدشم تحویل خودت بده...حواست باشه کلاه سرت نره بحث ، بحث کلیده هااااا، علی برکت ا...برو جلو ببینم چی کار میکنی»

عموکِلِوَنگ  با دست پر رفت توی قصه اش  پیش غول چراغ جادو تا سه آرزویش را به او بگوید و غول هم برآورده کند...

 

 

در نبود عمو کِلِونگ غول  برای اینکه حوصله اش سر نرود با ورد «اَجی مَجی لا تَرَجی»  در یک چشم برهم زدنی، تپه دامغانی ها را مثل روز اولش احیا کرده بود و برای اینکه سرگرم شود توریست های خارجی را از همه جای دنیا برای دیدن تپه  به سبزوارآورده بود. عمو کِلِوَنگ تا وارد محوطه باستانی شد، بخاطرتیپ دهاتی اش، زوجی چینی گوشی به دست سریع دست در گردن عموکِلِونگ  انداختند وبا او عکس  سلفی گرفتند. عمو کِلِوَنگ تا سرش را چرخاند دید ای داد بیداد کسی که کنارش ایستاده «جکی چان» است، کِلِوَنگ ترسید، لرزید، گُرخید چون همین چند وقت پیش در کیش جکی چان خان جان عجیب بند رو به آب داده بود. پا گذاشت به فرارشروع کرد به دادو بیداد: « آقا غوله، آقا غوله در رو که جکی چان اینجاست...»

غول چراغ جادوتا دید هوا پس است وعمو کِلِوَنگ از جو به وجود آمده ترسیده با ورد «اَجی مَجی لا تَرجی» در چشم برهم زدنی تپه آباد باستانی را به تَلی خاک تبدیل کرد. عموکِلِونگ نفس زنان وقتی اوضاع را مثل قبل دید، ترسش ریخت، رو به غول کرد وگفت:« کو کجا رفت جکی چان؟ تو توی چین لاتی اینجا واسه من شکلاتی من بچه ته شهر، بچه ته حَ یَطَم...»

غول گفت: « بچه سبزوار مارو از صبح علاف سه تا آرزوناقابل کردی زود باش بگو کار دارم می خوام برم»

عمو کِلِوَنگ که داشت نفس چاق می کرد ، گفت: «قطار...»

«قطارش باری باشه یامسافربری؟عادی باشه یاسریع السیر؟دیزلی باشه یا برقی؟»

«یووووووک صبرکن عمو جان...اولا شهرما ایستگاه نداره که قطارشو بیاری دوما ریلش تا 45 کیلومتری اینجا اومده دیگه به بعدش نیومده یه زحمت بکش ریلش رو اول بکش بعد ایستگاه شو بزن آخرسر هم قطارش رو بیار...»

«یوووووک این خودش شد3تا آرزو...»

«آقا غوله «یوک» مخصوص سبزواری هاست غول جماعت حق استفاده شو نداره، همه اینا میشه یکی تازه دوتا آرزوی دیگه هم هست»

«حواست باشه عمو کِلِونگ ما توی غول ها اساسنامه ای داریم که اگه اربابی پا رو دم ما بزاره کلاه مون میره توهمدیگه توافق نامه مون خود بخود فسخ می شه»

«چی؟ می خوای برجام وفسخ کنی؟ غول بی شاخ ودم حواست باشه؟ داری پا جای یره ترامپ کله زرد کاکلی میزاری هااااا؟ به اونکه دستم نمی رسه به تو یکی هم  دستم نمی رسه،  قدشو نیگا، ماشالله  به مناره می مونه، عجب!!! واقعا عجیبه!  برام سوال شد آقا غوله تو با این قد وهیکلت چجوری تو این چراغ فسقلی جا شدی، ها؟؟؟»

«خیلی راحت نگاه کن ببین چجوری جا شدم»

غول چراغ جادو دود شد و لوله شد ورفت توی چراغ جادو، عمو کِلِوَنگ سریع از فرصت استفاده کرد راه خروج غول را بست، عمو کلونگ گفت:« آخه مشنگ توی قصه علاءالدینم که همینجوری کلاه سرت رفت،  گفتم با سبزواری جماعت اونم بچه ته شهر اونم ته حَ یَط نباید سر شاخ می شدی»

غول چراغ جادوهرچه داد و بیداد و خواهش کرد بی فایده بود عموکِلِوَنگ بیل را برداشت زمین را یک متر، دومتر، سه متر، چهارمتر و...کند و کند وآخرسر چراغ جادو را چال کرد و روی آن را با تلنباری از خاک پرکرد و گفت:« غول بی شاخ ودم تا تو باشی قرار داد روفسخ کنی...بعدشم صدای سوت قطار وبالاخره مردم سبزوار امسال نشد سال دیگه می شنون»

هوا تاریک شده بودعموکِلِوَنگ بیل اش را روی دوشش انداخت وراهی شهر شد.

 

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما