بهتره که نپره / داستان کوتاه / مهرداد موسویان
با آقابزرگ رفته بودیم بازار. از آن روزی که به خاطر درمان بابا به این شهر آمده¬ایم، آقابزرگ هر روز بعد از ظهرها می¬رود بازار. بعضی روزها من را هم می¬برد. آن روز که گفتم آقابزرگ من را هم ببر.
گفت: لباسهات را بپوش.
گفتم: نمیشه همینجوری بیام؟
خط¬های پیشانی¬اش را قمبلی کرد و گفت: بابامحسنت ناراحت میشه.
گفتم: پس پیراهنم را میارم شما برام بپوش.
دویدم و لباسهام را آوردم. آقابزرگ پیراهن را گرفت و من دستم را کردم توی آستینهاش. دکمههایش را بین انگشتهایش گرفت.
بابا گفت: حاجی کم لوسِش کن، بذار خودش ببنده.
دست آقابزرگ می¬لرزید. دست او همیشه می¬لرزد. یک بار که من ادای دستش را درآوردم، مامان بهم گفت بیتربیت.
آقابزرگ عصایش را برداشت. کتش را پوشید. دستش را گرفتم و رفتیم بازار. با آقابزرگ که بازار می¬روی تا شب برنمیگردی خانه. دستشویی هم نباید داشته باشی. باید قبلش رفته باشی. بابا گفته بود، اگر با آقابزرگ جایی رفتی، نباید بهش بگی این را بخر اون را بخر.
بابا همیشه توی رختخواب خوابیده. به بابا گفته بودم چشم، نمیگم چیزی بخر.
با آقابزرگ سوار تاکسی شدیم. پول را داد که من به راننده بدهم. ماشین از جلوی گنبد امام رضا رد شد، آقابزرگ دستش را گذاشت روی سینه¬اش. من هم گذاشتم. این خیابان¬ها برایم آشنا بود. به آقابزرگ گفتم رسیدیم؟
آقابزرگ با دستمال، عرق صورتش را گرفت و گفت: آقا عجب گرم شده مشهد.
راننده سرش را تکان داد.
توی خیابانها بستنیفروشی¬ها، اسباببازیفروشی¬ها، همه به آدم نگاه می¬کردند. فقط کافی بود به آقابزرگ می¬گفتم بستنی. برام می¬خرید. اما آدم وقتی به باباش قول داده باشه، نباید بدقولی کنه. درسته که بابا متوجه نمیشه، به شرطی که تمیز بخوری و روی لباست هم چیزی نریزی، اما خانوم معلم گفته: آدم وقتی قول میده، بدقولی خوب نیست.
- پسرم، تشکر کن، رسیدیم.
از این خیابان خوشم نمی¬آمد، هیچ بستنیفروشی یا اسباببازیفروشی یا حتی پارکی نداشت. پول را دادم به راننده. پیاده شدیم.
آقابزرگ چند مغازه رفت که چیزی نمی¬فروختند، فقط میز و صندلی بود و آدم. داخل یک مغازه که چیزی نداشت، چند نفر نشسته بودند. آقابزرگ هم کنارشان نشست و هی تعریف کردند. خسته شده بودم.
نه بستنی نه اسباببازی و نه حتی چیزهایی که مامان مرضی می¬خرد. از مغازه که بیرون آمدیم، حوصله نداشتم از آقابزرگ بپرسم، این مغازه¬ها چرا چیز فروشی ندارند؟
کمی جلوتر، یک جایی توجهم را جلب کرد.
یک مغازه پر بود از مرغ و جوجه. دست آقابزرگ را کشیدم، دستش را کشید اما بعد دنبالم آمد داخل مغازه.
گفتم یک جوجه برام بخر.
خندید.
گفتم: تورو خدا تورو خدا، من جوجه میخوام.
گفت: کجا میخوای نگهش داری؟
- نگه میدارم، نگه میدارم.
- بیا بریم بستنی برات میخرم، بابا مامانت ناراحت میشن.
گفتم آقا، جوجه چنده؟
یادم بود که چه قولی داده بودم اما جوجه می¬خواستم. بابا گفته بود، اگر چیزی بخری، دفعه¬ی بعد اجازه نداری با آقابزرگ بیرون بروی.
آقا بزرگ، دستش را کرد توی جیبش. فروشنده در قفس را باز کرد.
- این یکی نه، مریضه.
فروشنده دستش را کرد و یکی دیگر برداشت.
- این که خیلی لاغره، یکی دیگه بده.
فروشنده نگاهم کرد. گفتم این را بده. دستش را برد و یکی دیگر برداشت.
- این نه، این نه، اون یکی.
آقابزرگ گفت اذیت نکن آقا اِ. جوجه¬ چشم¬های سبزی داشت، مثل چشم¬های بابا. خیلی هم چاق بود، مثل بابا. اما دو تا پا داشت، برعکس بابامحسن. فروشنده جوجه را گذاشت داخل یک جعبه. فروشنده گفت:
- حواست جمع باشه در نره.
- چی بدم بخوره؟
- دون هم ماخای؟
آقابزرگ گفت: یک کیلو.
اینطوری بود که من جوجهدار شدم. خیلی طول کشید تا بفهمم چه چیزهایی جوجه را خوشحال می¬کند، چه چیزهایی ناراحت. مثلاً اگر تشنه می¬ماند، دهنش را باز می-گذاشت. وقتی دستمالش میکردی، جیکجیکش بلند می¬شد. بدش می¬آمد اگر کنار خودت می¬خواباندیش. بدش می¬آمد وقتی فشارش می¬دادی.
باهاش که خیلی بازی می¬کردم، بابا می¬گفت: کشتیش ولش کن. اسمش را گذاشته بودم محسن کوچولو. خیلی حواسم جمع بود تا اذیت نشود. فشارش ندهم.
مامان مرضی سینی چایی را گذاشت کنار بابا و به من گفت، اسمش را گذاشتی چی؟
گفتم محسن کوچولو.
مامان مرضی لبش را گاز گرفت. بابا زد زیر خنده.
مامان چایی را گذاشت کنار بابا و گفت زشته.
گفتم اما اسمش محسنه.
بابا به قرارش عمل کرد و از آن روز اجازه نداد با آقابزرگ بروم بازار. از آن روز من می¬نشستم کنار رختخواب بابا، کنار کپسول اکسیژنش و با محسن کوچولو بازی میکردم.
محسن کوچولو انگار یک غم بزرگی توی دلش بود. انگار هیچ وقت به حرف¬های من گوش نمی¬داد.
مثلاً وقتی که می¬گفتم، اسم مامانت چیه، اصلاً جوابم را نمی¬داد. یا وقتی که میپرسیدم از کجا آمدی؟
باز هم جوابی نمی¬داد. اما یک بار که پرسیدم چرا اینقدر ناراحتی، بالهای کوچکش را از هم باز کرد و جستی زد و روی دیواره¬ی جعبه نشست، بعد پرید این طرف.
- چون پرواز بلد نیستی، ناراحتی؟
سرش را تکان داد.
- این که غصه نداره، من بهت پرواز کردن یاد میدم.
دستم را گرفتم زیرش، ¬بردمش بالا و هلش ¬دادم پایین. با سینه ¬خورد زمین و برعکس ¬شد و ملاق زد.
مامان تازه به بابا آمپول زده بود، ما داشتیم تمرین پرواز می¬کردیم.
بابا داد کشید، چرا اینطوری میکنه حیوان خدا را.
گفتم، دارم بهش پرواز یاد میدم.
مامان با ملاقه¬ی توی دستش، دوید بالای سرم. گفت:
- این که پرواز نمی¬کنه.
آدم¬بزرگ¬ها وقتی عصبانی هستند، نباید جوابشان را داد. اما من جواب دادم:
- خوب من می¬خوام یادش بدم.
بابا لبخند زد و گفت: اینا هوایی نیستن، اینها مرغ خاکی هستن.
من به جوجه¬ام نگاه کردم، دیدم هیچ جاییش خاکی نیست، اما به بابا چیزی نگفتم. از آن به بعد هر وقت چشم بابا را دور میدیدم با محسن کوچولو تمرین پرواز میکردیم. اما بعد از چند روز چیزی یاد نگرفت و من فهمیدم فایده¬ای ندارد.
عصر بود، آقابزرگ کتش را برداشت و گفت میخوام برم حرم.
به آقابزرگ گفتم: منم میام.
بابا گفت نه، حق نداری بری.
گفتم، چرا؟
بابا گفت: من را هم دعا کن آقابزرگ.
گفتم، بابا چرا؟
بعد سرم را انداختم پایین یک جوری که دلش را بسوزانم.
ساعت مچی¬اش را باز کرد گفت، مرضی، میخوام وضو بگیرم.
گفتم نمیخواد بره بازار که، میخواد بره حرم.
گفت: پس از جوجه¬ات کی نگهداری کنه؟
گفتم: مامان.
مامان شانه بالا انداخت و گفت من کار دارم.
گفتم این که نگهداری نمیخواد.
آقابزرگ گفت: شاید بذاره بره.
- نه می¬بندمش.
دویدم و یک نخ آوردم که پای محسن کوچولو را ببندم. مامان داد کشید، نکن حیوان زبان بسته را، پاش را نبند، گناهه.
بغض کردم. نشستم یک گوشه. آقابزرگ رفته بود. سرم را گذاشتم روی پاهام و زدم زیر گریه. مامان رفته بود توی آشپزخانه.
محسن کوچولو را کشیدم لای دوتا پام و گفتم، دیدی اگه یه کم زحمت میکشیدی، می¬پریدی، اونوقت با هم می¬رفتیم حرم.
چقدر تنبلی. ازت ناراحتم. باز هم دعواش کردم، خیلی دعواش کردم. گفتم تو بی¬عرضه هستی، هر کس جای تو بود، صدباره پریده بود. چقدر برایت زحمت کشیدم. سرش را کج کردم و به چشم¬های سبزش نگاه کردم. چند تا فحش آبدار هم بهش دادم.
انگار که چشمش اشکی شد.
بابا گفت: عزیزم اینطوری نشین، خوب نیست.
محسن کوچولو را ول کردم به حال خودش و پاهام را دراز کردم.
- حالا آبغوره نگیر توئم، پاشو برو آلبومم را بیار، نگاه کنیم. به شرطی سؤال پیچم نکنی.
دلش به حالم سوخته بود. بلند شدم، آلبومهای بابا خیلی قشنگ است. هیچوقت هم به کسی نشانشان نمی¬دهد، هر چقدر هم که اصرارش کنی، باز هم نشانت نمیدهد، فقط چند بار به من نشان داد، آن هم وقتی که خیلی حالش خوب بود. اما این بار خیلی دل و دماغ آلبوم را نداشتم. آرامآرام رفتم و آلبومها را از مامان مرضی گرفتم. بابا هیچوقت سؤال¬هام را جواب نمی¬داد، فقط از چیزهایی که از دهانش درمی¬رفت، چیزهایی می¬شد راجع به عکسها فهمید.
بابا آلبوم را باز کرد. توش پر بود از عکس¬های آدم¬های غریبه. کنار هم. نه من توی عکسها بودم نه آقابزرگ و نه مامان مرضی. همیشه یکی را نشان می¬داد و میگفت این منم. اما شبیه خودش نبود. آن کسی که توی عکس بود، خیلی هیکلی بود. خیلی هم خوشگل.
گفتم این چیه؟
گفت این هواپیمای منه.
- واقعاً تو پرواز میکردی؟
- آره.
- پس تو هم بلد بودی پرواز کنی؟
- با هواپیما آره.
- اینا چی، اینا هم هواپیما دارن؟
آلبوم را بست. میدانستم وقتی آلبوم را ببندد دیگر باز نمی¬کند. نشستم دوباره کنار محسن کوچولو.
آلبوم را کنار گذاشت و گفت: اینا بدون هواپیما پرواز کردند.
بعد زد زیر گریه، این چیز خیلی عجیبی نیست، بابا زیاد گریه میکند. من فهمیدم که بابا هم دردش شبیه محسن کوچولو، جوجه¬ام است. من که باورم نمی¬شد، دوستهای بابا پرواز بلد باشند، یک بار خودم از آقابزرگ پرسیدم، ممکنه آدمها پرواز کنند؟ آقابزرگ گفت، هیچ آدمی پرواز بلد نیست.
به بابا گفتم: هیچ آدمی که پرواز بلد نیست.
بابا اشکش را پاک کرد و گفت اینا فرشته بودند.
اما من باورم نشد که اینها فرشته بودند، چون شکل آدم بودند.
گفتم، فرشتهها بال دارند، اینها که بال ندارن. توی کارتون¬ها، فرشته¬ها بال دارند، همه هم زن هستند. مگه پینوکیو را ندیدی؟
بابا باز حرفی نزد.
آقابزرگ برگشته بود، بابا بهش گفت: زیارت قبول.
آقابزرگ خندید.
من به آقابزرگ گفتم، آقابزرگ مگه ممکنه یه آدم بال دربیاره؟
آقابزرگ گفت نه پسرم.
بابا گفت: از آقا بال گرفتند و پریدند.
آقابزرگ گفت کیا؟ بابا جوابی نداد.
گفتم دوستاش رو میگه.
آن شب خیلی به حرف بابا فکر کردم. فرداش به محسن ¬کوچولو گفتم، فهمیدم چه کار باید بکنیم.
به محسن ¬کوچولو گفتم: دفعهی بعد باید بریم پیش آقا.
بعد به آقابزرگ گفتم: من میخوام آقا محسن¬ را ببرم حرم. آقابزرگ فکر کرد، من بابا را می¬گویم. تسبیحش را روی جانمازش گذاشت و به بابا گفت: محسن جان میایی؟
بابا گفت: کجا؟
- حرم، مدتیه که نرفتی.
بابا به من گفت: درس نداری؟
من چیزی نگفتم. اما شب به آقابزرگ گفتم من می¬خوام جوجه¬ام را ببریم حرم. آقابزرگ گفت نمیشه پسرم، برای چی میخوای ببریش حرم. گفتم: آخه میخوام دعا کنم بال دربیاره بپره.
آقابزرگ خندید.
- نخند آقابزرگ. هرچی تمرین کردیم، نتونست. بالاش کوچیکه.
- آخه برای چی میخوای بپره.
- آخه دلش غصه داره. میخواد بپره.
- اما بهتره که نپره.
- چرا؟
آقابزرگ جوابی نداد. دوباره تکرار کرد که بهتره که نپره. بهتره که نپره. به محسن کوچولو گفتم دیدی، بالاخره راهی هست که تو پرواز کنی.
بابا روز به روز حالش بدتر میشد و سرفه¬هاش یک جورهایی بود.
بالاخره آن روز بابا به آقابزرگ گفت، امروز وقتشه. آقابزرگ گفت: وقت چی محسن جان؟
گفت میخوام برم حرم. آقابزرگ لبخند زد اما من فهمیدم که خوشحال نیست، یعنی این آدمبزرگها وقتی که لبخند می¬زنند به این معنا نیست که خوشحالند. یا وقتی که حتی گریه میکنند، نه اینکه یعنی حتماً ناراحتند. من که خوشحال شدم و پریدم، یک بوس آبدار از بابا کردم. بعد دویدم که حاضر بشوم. به جوجه هم گفتم، یالا حاضرشو، میخوام امروز یه جای خوبی ببرمت.
بابا گفت:
- مرضیه یه زنگ بزن آژانس، ویلچر را هم بیار.
شلوارم را بردم پیش آقابزرگ. مامان گفت: تو کجا میخوای بیای؟
گفتم حرم.
آقابزرگ گفت: امروز نمیشه تو بیایی، باید بابا را ببریم، گم میشی.
داد کشیدم اما من زودتر گفتم که میخوام برم حرم. من زودتر گفتم، نگفتم؟
به صورت آقابزرگ نگاه کردم.
مامان گفت: امروز نه، دفعه¬ی بعد خودم میبرمت.
بغض نشست ته گلوم.
داد زدم، اما من کار واجب دارم. بعد زیرچشمی به بابا نگاه کردم.
بابا ساکت بود.
دوباره گفتم منم میام من میام.
بابا نگاهم کرد.
آقابزرگ گفت: پسرم امروز نیا. به خاطر بابات.
پشتم را کردم و رفتم توی اتاق و در را محکم کوبیدم به هم. بابا گفت: بیا یه بوس به من بده. بابا.
می¬دانستم زیادهروی کرده¬ام. بابا و آقابزرگ و مامان رفته بودند. من گریه کردم، خیلی گریه کردم. گفتم منم باید بیام، منم ببرین. محسن کوچولو را گذاشته بودم کنار خودم و گریه می¬کردم. بعد نمی¬دانم کی خوابم برد. توی خواب دیدم که با جوجه و آقابزرگ رفتیم حرم. حرم خلوت بود، رفتم و چسبیدم به حرم. دعا کردم. گفتم آقا یه کاری کن تا محسن ¬کوچولو بپره، گناه داره، غصه داره. توی خواب خیلی گریه کردم. خیلی به آقا اصرار کردم، خیلی دعا کردم.
بعد دیدم محسن ¬کوچولو، آرامآرام، چرخی زد، بعد بال¬هاش شروع کرد به بزرگ شدن، یک کمی بعد درست شبیه فرشتهها شده بود. از همان فرشته¬ها که توی کارتون نشان می¬دهند. بعد محسن ¬کوچولو چند بار بال زد و بعد یکهو پرید.
داد زدم هورُااا، خیلی ممنون آقا خیلی ممنون. بعد به آقابزرگ جوجه را نشان دادم و گفتم تماشا کن، دیدی گفتم، دیدی گفتم.
آقابزرگ خوشحال نبود. گفتم نگاه کن آقابزرگ. آقابزرگ نگاه کرد و گریه کرد. محسن کوچولو بال زد و بالا رفت و بالا رفت.
داد کشیدم بسه دیگه برگرد. آقابزرگ گفت، دیگه برنمی¬گرده، بهت گفته بودم که بهتره که نپره. بعد گریه کرد و گریه کرد.
دیگه خوشحال نبودم. دیگه دوست نداشتم، دوست نداشتم محسن کوچولو پریده باشه.
داد کشیدم، من جوجه¬ام را می¬خوام، من جوجهام را می¬خوام. اما محسن کوچولو رفته بود. خودم را بدبخت احساس می¬کردم، نمی¬دانستم چطور میشه دوباره محسن را برگرداند.
وقتی که صدای در حیاطمان را شنیدم، متوجه شدم که بابا، مامان و آقابزرگ برگشته¬اند. می¬خواستم از اتاق بیرون نروم. قهر باشم.
اما وقتی صدای گریه¬ی مامان مرضی را شنیدم، از جا بلند شدم. مامان مرضی جیغ می¬زد و گریه می¬کرد، دویدم سر پله. آقابزرگ هم گریه می¬کرد.
به آقابزرگ گفتم، پس بابا کجاست؟ دویدم توی اتاق سراغ محسن کوچولو، هر چی گشتم، محسن کوچولو اونجا نبود. او هم گم شده بود.
منبع: دور نیست بسیار نزدیک / سید نوراله رضوی / 1395 / ناشر: سینا کتاب
برای مطالعه داستان قبلی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
نظرت را بنویس