فیلمنامه سربداران به قلم محمود دولت آبادی(7)،(8)،(9) و (10)

برای مطالعه قسمت های پنجم و ششم فیلمنامه سربداران هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 
صحنهٔ هفتم. داخلی. اطاق
 
سوچی خودش را به‌درون اطاق می‌اندازد و به‌صنوبر، زن مهدی هجوم می‌برد و گیس‌های او را به‌دور دست خود می‌پیچد و می‌کشد. جیغ صنوبر بلند می‌شود.
مهدی درون کندو به‌خود می‌پیچد.
سوچی به‌صورت صنوبر سیلی می‌زند.
 
سوچی: بیرون! بیرون! بیرون!
 
سوچی وحشیانه زن را می‌زند و با هر سیلی فریاد می‌کشد «بیرون» مهدی از دهانهٔ کندو بالا می‌آید، چشم‌هایش مثل چشم گرگ شده. از بالای کندو خودش را روی سوچی می‌پراند. سوچی، مهدی و صنوبر، هر سه بر زمین می‌غلتند. مغول‌ها و کدخدا به‌اتاق هجوم می‌آورند. جمعی روی مهدی می‌افتند. مهدی یکی دوتاشان را می‌اندازد. اما سرانجام گرفتار و مهار می‌شود. دست‌هایش را از پشت می‌بندند و بیرونش می‌کشانند. صنوبر به‌همسرش چسبیده است و همراه او کشیده می‌شود.
 
صنوبر: نمی‌گذارم. نمی‌گذارم ببریدش نمی‌گذارم. خون. خون. از روی نعش من باید ببریدش!
 
مرد مغول با پشت دست به‌دهن صنوبر می‌کوبد. صنوبر پس می‌افتد و سرش به‌دیوار می‌گیرد. زار می‌زند،
 
صنوبر: خونخوارها! سگ‌های پلشت! شویم را کجای می‌برید؟ مهدی! مهدی!
 
 
صحنه هشتم - خارجی. حیاط
 
اهالی جلو در جمع شده‌اند. مردهای مغول به‌کمک کدخدا مهدی را از بیرون می‌کشانند و به‌حیاط می‌برند. صنوبر می‌دود. یکی از مغول‌ها خنجرش را بیرون می‌کشد و زیر گلوی صنوبر می‌گذارد. صنوبر خاموش می‌شود.
سوچی و بقیه جلو چشم همه مهدی را کف حیاط، لب گودال بر زمین می‌خوابانند. سوچی تخت چکمه‌اش را بیخ گردن مهدی می‌گذارد و فشار می‌دهد.
 
سوچی: پدران من، پستان مادران نشابور را بریدند، حالا من نتوانم تو را از خانه‌ات بیرون بکشانم؟ تو اگر به‌زهدان مادرت هم گریخته بودی، من بیرونت می‌کشیدم.
 
پیرمرد همسایه که جزو تماشاگران است زیرلب با خود حرف می‌زند و چشم به‌سوچی دوخته است.
 
پیرمرد: مادران نشابور!... تاوانش را پس خواهید داد. گاو به‌دمش رسیده.
 
سوچی متوجه پیرمرد شده، به‌سوی او هجوم می‌برد.
 
سوچی: تو چرا این‌جوری داری نگاه می‌کنی پیرمرد؟
پیرمرد: چه‌جوری، قربان؟
سوچی: همینجوری؟
پیرمرد: من هیچ جوری نگاه نمی‌کنم، قربان.
سوچی: پس به‌چی این‌جور زُل زده‌ئی؟
پیرمرد: بنده کورم قربان.
سوچی: کور؟
پیرمرد: بله، خان!
سوچی: زیر لب داری چه می‌گوئی؟
پیرمرد: ذکر خدا، خان. ذکر خدا.
 
مهدی بطور نیم‌ خیز به‌اهالی نگاه می‌کند و با خود حرف می‌زند.
 
مهدی: مردگان!
 
سوچی به‌طرف او برمی‌گردد و فریاد می‌زند.
 
سوچی: دهنش را ببند!
 
مغولی دهن مهدی را به‌دستمال می‌بندد.
 
 
صحنهٔ نهم. خارجی
 
کوچه. جلو در خانهٔ مهدی. میان کوچه اسب‌ها منتظر ایستاده‌اند و سم بر زمین می‌کوبند. سپاهی‌ها مهدی را از در حیاط بیرون می‌کشند. سوچی، دست‌های مهدی را به‌طنابی بسته است. یک سر طناب را به‌پشت زین اسب خود می‌بندد،‌ پا به‌رکاب می‌گذارد و اسب را یورتمه می‌برد. سوارهای دیگر هم به‌راه می‌افتند. مهدی دنبال اسب دوانده می‌شود و نگاه به‌دنبال سر، دارد. مردم جلو خانهٔ مهدی ایستاده‌اند. نگاه‌ها وحشت زده و پر‌هراس است و جابه‌جا احساس شفقت و همدردی در نگاه‌ها دیده می‌شود. دوربین روی چهرهٔ پیرمرد می‌ماند.
 
پیرمرد: روزگار بر یک قرار نماند. من می‌دانم. من این را خوانده‌ام.
 
نمای عمومی. یورتمه رفتن سوارها. نگاه مردم از پشت دیوارها و روی بام‌ها به‌مهدی که برده می‌شود.
 
«بسته»
 
صحنهٔ دهم
 
خارجی. بیرون ده براباد. روز. گاری ایستاده است. گاو به‌سوئی نگاه می‌کند. مردها درون گاری و دنبال سرگاری منتظر برجا هستند. رمضان ایلچی، سواره به‌گاری نزدیک می‌شود.
 
رمضان: چرا این مهدی غیچی کله‌شقی به‌خرج می‌دهد؟ نمی‌بیند که اینها سوارند؟
 
دوربین روی چهره‌ها. هیچکس جوابی نمی‌دهد. همه خاموشند.
 
رمضان: بعد از اینهمه سال هنوز جنس این‌ها رو نشناخته؟
 
چهره‌ها خاموش و بی‌تفاوت.
 
‌ رمضان: شماها که با پای خودتان آمدید، مگر چه عیبی داره؟
 
جوانکی برافروخته جواب رمضان را می‌دهد.
 
‌ قنبر:‌ ما با پای خودمان نیامدیم. ما را آوردند!
 
فضل،‌ پسرخالهٔ قنبر پایش را روی پای او می‌کوبد.
 
فضل: نمی‌توانی خفه‌ شوی؟
 
رمضان به‌فضل براق می‌شود.
 
رمضان: تو خودت چرا خفه نمی‌شوی، خارپشت؟
 
فضل نگاهی کوتاه به‌رمضان دارد و سرش را پائین می‌اندازد و خاموش می‌ماند.
رمضان از روی اسب خم می‌شود و کاکل فضل را می‌گیرد.
 
رمضان: با توام. گمانم بیگاری بست نیست، تنت هم می‌خاره؟ ها؟
 
فضل خاموش است. رمضان کاکل او را به‌خشم رها می‌کند.
گردن فضل لق می‌خورد و روی شانه‌هایش می‌ماند.
 
رمضان: شما همه لالید، ها؟ با شما هستم.
فضل:‌ ما زبان تو را نمی‌فهمیم.
رمضان: نمی‌فهمید؟ من به‌زبان مادری دارم حرف می‌زنم.
فضل: ما نمی‌فهمیم. تو به‌زبان مادری حرف نمی‌زنی.
رمضان: من دارم فارسی حرف می‌زنم.
فضل: نه. تو داری مغولی حرف می‌زنی.
رمضان: من به‌زبان مادرم، به‌زبان پدرم، به‌زبان مردم این مملکت حرف می‌زنم. تو نمی‌فهمی؟
فضل: من نمی‌فهمم، نه!
رمضان: شماها چی؟
 
هیچ‌کس جوابش را نمی‌دهد. همه سرها را پائین می‌اندازند.
رمضان به‌کلی از کوره در می‌رود.
 
رمضان: شما هم نمی‌فهمید؟ چار پا شدید؟ حالا زبانتان را باز می‌کنم.
 
رمضان با تازیانهٔ اسبش روی شانه‌های فضل می‌کوبد. فضل مچاله می‌شود. خاموش می‌ماند. رمضان خشمگین، باز هم می‌کوبد. بالاخره می‌ایستد و تقریباً زار می‌زند.
 
رمضان:‌ شماها چرا با من حرف نمی‌زنید؟
فضل: نگفتم تو به‌زبون آن‌ها حرف می‌زنی، اجنبی؟
رمضان: مادرچموش!
 
صدای دیگری می‌آید.
 
صدا: اجنبی.
 
صدائی دیگر همین را تکرار می‌کند. صدای سوم را رمضان با صفیر تازیانه‌اش می‌برد و اسبش را دور گاری و آدم‌ها می‌گرداند.
«بسته»
 
ادامه دارد ...
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما