روایتی ادبی از وقوع نهضت سربداران سبزوار

متنی ادبی به قلم الهه رامشینی به مناسبت 25 شعبان المعظم ، ششصد و نود و نهمین سالروز قیام سربداران .

در این یادداشت، نویسنده با با کمک عنصر تخیل به روایتی ادبی از شکل گیری نهضت سربداران در سبزوار قرن هشتم هجری و شهرها و روستاهای اطراف آن پرداخته است:

چشم ها به تماشای سبزوار نشست

روایت هایی از تاریخ هستند که معمولا کمتر شنیده شده اند، شاید چون کسی دسترسی کمتری به آنها داشته یا شاید هم ما برای معرفی و توضیح هرپدیده ی تاریخی به سراغ آن روایت هایی می رویم که تکلیفشان از خیلی قبل مشخص است. تاریخ سرشار از روایت های تازه است روایت هایی که باید آنها را شنید. شاید خواندن این روایت های اغلب مهجور مانده در تاریخ راه های تازه ای برای دانستن و شناختن باز کند. این نوشته حاصل پرسه زنی نویسنده در گوشه ی مهجور و کمتر دیده شده ی تاریخ این دیار است روایت کسانی که معمولا کمترین سهم را در کوران تاریخ ایران دارند، روایت زنان و مردان معمولی…

ایرانِ قرن هشتم دربند مغولان، در بند بی کفایتی و بی خردی، در بند خونخواری و خونریزی و بدتر از آن در بند بیگانگانی از قومی بیابانگرد، دربار ناتوان از اداره امور در خواب سنگین غفلت و توطئه،ایلخان مغول بی پسر و بی ریشه، بی اعتنا به مردم بی اعتنا به ظلم و انسانیت، سر در لاک بی تدبیری روزگار مردمان را رنگ می کند، سیاه .

سبزوار قرن هشتم فرورفته در سکوتی صد و اندی ساله، سکوتِ مصیبت. مردمانِ خسته از بیداد در مواجهه با مصیبت تنها نگاه می کنند، در دل ها هزار ناله فرورفته و بعض نهفته، چشم ها نظاره می کنند سقوط ایران را سقوط خود را و سختر از آن سقوط آدمیت را، اشک ها رودی خشک شده به پهنای زندگی است، روزها تاریک و شب ها سیاه ، مردمان عادت می کنند به سیاهی، به ظلمت…

گویی شهر مرده است، می گویند هیچ گاه مردمان مصیبت زده عمق فاجعه ای که با آن رو به رو شده اند را درنمی یابند و همیشه نسل های بعدتر وسعت این درد و مصیبت را نظاره می کنند.

حال رقت بار آن روزهای سبزوار ، بر دلم سنگینی می کند .

شهرم، شهری است در آستانه قحطی . هوا سنگین است و توانی برای نفس کشیدن نمانده و مردمی که از ترس مغولان درهای خانه ها را گل اندود می کنند که ما نیستم. خانه ها را ویران می کنند که اینجا مخروبه ای است و جنبنده ای نیست امان دهید … اینجا شهر مردگان است برخی می روند و آنها که می مانند در خواب راه می روند و با ترس، گویی ترس سایه ی لرزانش را بر سر شهر افکنده صدای مردم سکوت است چنگ نمی اندازند فریاد نمی زنند تنها ایستاده اند و به گستردگی مصیبت می نگرند.

دراین ظلمت که تنها صدای غالب اصوات صدای زوزه ی گرگ است در باد، ناگهان نوایی نو به گوش می رسد شیخ تازه واردی در گوشه ای از مسجد شهر قران می خواند بی اعتنا به گرگ ها دلش به کدامین پناه قرص است که این چنین راسخ ایستاده است در ساحت این شهر کهن و چه سحر انگیز است نوای آوازی که از پس کلماتش به گوش می رسد. جانی دوباره در دل ها جوانه می زندکه: گوش کنید!

این صدا نوای حق است. باد نوای جادویی کلماتش را در شهر می پراکند چشمه ها ی خشک شده را هوای جوشش دوباره است و مردمان فوج فوج به سویش روانه می شوند مسجد پناه و مامن نا امیدان می شود. این امید و جان دوباره اما ترس را در دل حاکمان بر می انگیزد. توطئه و تزویر در منجلاب دربار سریز می کند که شیخ کفر می گوید و سخنش سخن دنیاست.

شبی در آشفته بازار فتنه اما گرگ ها شیخ را درگوشه ی خلوتش در خانه ی خدا، در کنار قران و کتابش دوره می کنند، رسن بر گلو می اندازند و چند خشت خام بر زیر پای که شیخ مجنونی بود و خود بر دار زد، خشت خشت مسجد می گرید بهار است یا زمستان نمی دانم هیچکس نمی داند، کوچه ها گواه تباهی اند شهر پیراهن سیاه می پوشد مردمان به پایش می گرید هر نفر رودی کوچک می شود، رود کوچکی که راه می رود و می گرید و حاکمان به این می اندیشند که آب را برآتش جان گرفته ریختند اما بی خبرند از آتش درون که اوج می گیرد…

باد کویر سرد و خشک شعله های نهفته را به دوردست ها می برد به باشتین . باشتین کجاست ؟ چند فرسخی سبزوار است فاصله اش از این شهر زیاد است یا کم که این چنین در مسیر آفتاب گام برمی دارد؟ چگونه مردمانش سیاهی را برنمی تابند اسب ها شیهه می کشند و صدای شمشیر ها در باد سینه گرگ ها را می درد در کشاکش تیغ ها و شمشیرها من به نور می اندیشم به صبحدمی که پهلوانی داری بر میانه ی میدانی می زند و دستار از سر برمی گیرد و بر دار می بندد که : ما سربداریم! دیگر بس است! ذلت کافی است! خورشید سر می کشد از پشت غبار پرتوهای نور بر داری که اینک پر از دستار است می رقصد. من اما در اولین شعاع روشنایی روز لبخند زنان و مردان را می بینم دشمنی که رانده می شود، دشمنی که می رود و مردانی که حال آزادند و سر در ره آزادی می نهند..

سایه ی لرزان سیاهی پس زده می شود حال چشم ها به تماشا ی سبزوار نشسته و سبزوار چشم به راه بهار شکوفه ها را می نگرد سپید و نرم، زنان از رواق طاقی پنجره ها سربه هم آورده اند و لبخند می زنند شهر در دست مردم است شهر در روزهای شکوه است شکوهی سحر گونه و دست نیافتنی….

هوا خوش، آسمان ابری چشم ها ابری و باران می بارد بر این پهنه غم اندود و غم می شوید از دیوارها از کوچه ها از رخسار ها از گونه ها ، باران همچون مادری دست گشوده به نوازش شهر. بادهای بهاری وزان در کوچه های خاکی سبزوار ….

منبع: وبسایت کنگره بین المللی سربداران

نویسنده: الهه رامشینی

برای مطالعه مطالب بیشتر به قلم همین نویسنده هم اکنون روی اینجا کلیک کنید

 

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

یادداشت دکتر احمد خواجه ایم به مناسبت 25 شعبان سالروز قیام سربداران

نظرت را بنویس
comments

اهل باشتین

من اصلیتم از باشتین هستش وقتی این نوشته رو خوندم قسمتای روستامونو خیلی خوشم اومد واقعا مردم باشتین آزاده بودن کاشکی یکم به باشتین بیشتر توجه میشد الان قلعه روستا درحال تخریبه و باید بگم که این قلعه از زمان سربداران هستش ولی هر روز داره بیشتر تخریب میشه کاشکی از این بنا هم گزارشی تهیه میکردید شاید آقایون ببینن و کاری کنن! با تشکر

کلاته

واقعا عالی بود. عالی عالی! سرشار از زیبایی خداییش اصلن نمیشد چشم از مطلب برداشت خداقوت

علی

زیبا و دلنشین بود آیا همه منطبق بر واقعیت و تاریخ بود حوادثی که گفته شد یا نه وصفی همراه با تخیل بود؟

زهرا اعتباری

مطلب خوب پرداخته شده بود اما خیلی خلاصه وار بود یعنی می شد هر کدام از مکان هایی که ایشون توصیف کرده بودن به صورت مجزا پرداخته بشه که خودش بسیار حرفهایی ناگفته داشت، حادثه باشتین باید بیشتر باز می شد. به هر حال خواندنش لذت بخش بود متشکرم
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما