روایت تیمور لنگ از حمله به سبزوار پایتخت سربداران (3)

برای مطالعه قسمت قبلی این یادداشت هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

 قسمت سوم

صفحات 69 تا 72

امیر سبزوار فهمید که یک نیروی قوی به کمک من آمده است و دانست که اگر مرتبه دیگر در صحرا با من مصاف بدهد کشته خواهد شد لذا به سرعت بازگشت نمود و خود را به سبزوار رسانید و در پناه حصار شهر قرار گرفت.

گفتم محاصره کردن یک قلعه جنگی و از پا در آوردن محصورین آن کاری است طولانی و خستگی آور ولی کسی که میخواهد نائل به تحصیل پیروزی شود باید آن کار طولانی را پیش گیرد و بانجام برساند. من از وضع داخل شهر سبزوار جز آنچه از (محمد ـ سیف الدین ) شنیده بودم اطلاع نداشتم و فقط میدانستم شهری است بزرگ و مرکز قالیبافی خراسان و میگویند که سیصد هزار کارگر در کارگاههای قالیبافی آن کار میکنند. جلگه سبزوار مثل نیشابور آباد نبود و از اولین روزهای محاصره شهر، من متوجه شدم که در آن جلگه بادی میوزد که تمام خاک بیابان را روی ما میریزد و تا روزی که جنگ سبزوار ادامه داشت آن بادها ما را اذیت میکرد. تمام اقداماتی را که من در نیشابور برای از پا درآوردن نیروی مقاومت محصورین بانجام رسانیدم درسبزوار تکرار کردم و قناتهائی را که از خارج بشهر میرفت کور نمودم و اطراف شهر در فواصل نزدیک و دور، روز و شب نگهبان گماشتم تا اگر شهر دارای راههای زیر زمینی است سکنه شهر تنوانند برای تهیه آذوقه از آنجا خارج شوند و تمام مردانی را که در قصبات و قراء اطراف سکونت داشتند به بیگاری گرفتم تا اینکه درختهای کهن را بیندازند و چوب آنها را پای کار بیاورند تا نجاران بتوانند برجهای متحرک بسازند. چهار دسته از کسانی را که در نقب زدن معلومات داشتند مامور کردم که از چهار طرف شهر نقب بزنند و آنقدر پیش بروند تا ایکه به پای حصار شهر برسند و زیر حصار را خالی نمایند تا اینکه بتوان در آنجا باروت نهاد و منفجر کرد.

بر طبق دستور من چهار برج دیده بانی مرتفع در چهار طرف شهر با خشت و چوب ساخته شد تا اینکه دیده بان های ما همواره در آن برجها باشند و از وضع شهر آگاه شوند. ما بوسیله ساختن برجهای مذکور که خیلی مرتفع بود توانستیم شهر سبزوار را بخوبی ببینیم و با نبود جمعیت آن پی ببریم. من از مشاهده انبوه جمعیت خوشوقت شدم زیر میدانستم شهری که آنقدر پرجمعیت است در مقابل محاصره پایداری نخواهد کرد و بزودی از پا درمیآید، برای اینکه آذوقه آنهمه افراد را فراهم نمود. اما بعد دانستم که امیر سبزوار پیش بینی محاصره شهر را هم کرده اذوقه فراوان در آنجا گرد آورده بود. در حالی که وسایل گشودن شهر را فراهم میکردم. از تأخیر (شیخ عمر) فرزندم نا راحت بودم. او که فرماندهی چهل هزار سوار را داشت میباید وارد مزینان واقع در نزدیکی سبزوار شود اما از وی خبری نمیرسید و من (جهانگیر) را با سه هزار سوار مأمور کردم که از راه مزینان بطرف شمال برود و تحقیق کند که نیروی شیخ عمر کجاست و بر سر او و سوارانش چه آمده است.

(جهانگیر) و سوارانش براه افتادند و ما به محاصره شهر ادامه دادیم و هر روز از طرف ما نامه هائی به تیر بسته میشد و بطرف شهر پرتاب میگردید و من در آن نامه ها بسکنه شهر و سربازان امیر سبزوار میگفتم اگر ترک مقاومت کنید و شهر را تسلیم نمائید زنده خواهید ماند وگرنه تا آخرین نفر کشته خواهید شد و من زنان و فرزندان شما را اسیر خواهم کرد و به بردگی خواهم برد ولی تهدیدهای من اثری بر مدافعین نداشت.

یک روز من بوسیله تیر چند نامه بسوی شهر پرتاب کردم و از امیر سبزوار خواستم که هنگام عصر بالای حصار بیاید و منظره ای را به چشم خود ببیند. در موقع عصر امیر سبزوار که گفتم مردی بود هم سن من و دارای مذهب شیعه بالای حصار آمد. من امر کردم که برادرش(محمد ـ سیف الدین) را به حصار نزدیک کنند. تیر اندازان ما آماده بودند اگر از طرف مدافعین که بالای حصار دیده میشدند بطرف ما تیر اندازی شد، آنها هم تیر اندازی نمایند ولی تیر اندازانی که اطراف امیر سبزوار بودند کمان ها را از دوش آویخته نشان میدادند که قصد تیراندازی ندارند.

منادی ما از طرف من به امیر سبزوار بانک زد ای (علی سیف الدین) اگر دروازه های شهر را نگشائی و سبزوار را تسلیم نکنی اینک مقابل چشم تو برادرت بهلاکت خواهد رسید و میگویم که سر از بدنش جدا کنند. (علی ـ سیف الدین ـ موید) خطاب به من فریاد زد ای(تیمور بیک) آیا اسیر تو اجازه دارد حرف بزند یا نه؟ بوسیله منادی جواب دادم میتواند حرف بزند. امیر سبزوار به برادر خود گفت ای محمد آیا تو میل داری زنده بمانی و ما شهر را تسلیم دشمن کنیم با اینکه بهتر میدانی ما مقاومت نمائیم ولی مقاومت ما سبب مرگ تو شود. (محمد ـ سیف الدین) گفت مقاومت نمائید و آنگاه گفت(تیمور لنگ) بجلاد بگو سر از بدن من جدا کند.

بمنادی گفتم آنچه من بمحمد میگویم با صدای بلند به امیر سبزوار تکرار کند و آنگاه این واقعه را بیان کردم: جد من( الپ ارسلان) در سیصد و پنجاه سال قبل ازین با پادشاه (روم) باسم( دیوجانس چهارم) جنگید و او را مغلوب و اسیر کرد. محلی که پادشاه روم اسیر جد من شد شهری بود واقع در ارمنستان و بعد ازینکه (دیو جانس چهارم) اسیر گردید او را با زنجیر نزد (الپ ارسلان) آوردند. (الپ ارسلان) از او پرسید اگر تو بر من دست مییافتی و مرا اسیر مینمودی با من چه میکردی؟ (دیوجانس چهارم) گفت تو را میفروختم. (الپ ارسلان) حیرت زده پرسید آیا مرا میفروختی و در صدد بر نمیآمدی که مرا بقتل برسانی؟ پادشاه روم گفت نه! برای اینکه کشتن تو بی اهمیت بود. تو تا روزی برای من اهمیت داشتی که من تو را مغلوب نکرده بودم و بعد ازینکه تو را مغلوب کردم و اسیر شدی و با زنجیر تو را نزد من آوردند کشتن تو برای من،بیش از قتل یک مورچه اهمیت نداشت ولی از فروختن تو استفاده میکردم.

(الپ ارسلان) پرسید مرا به کی میفروختی؟ پادشاه روم جواب داد تو را به خودت یا شخصی که حاضر میشد تو را خریداری کند میفروختم. (باید متوجه شد که منظور از پادشاه روم، پادشاه روم کوچک یا«رومیه الصغری» است که پایتخت اش قصطنطنیه که امروز موسوم به استانبول میباشد ـ مترجم).

(الپ ارسلان) هم موافقت کرد که پادشاه روم را بفروشد و چون غیر از خودش کسی خریدار وی نبود (دیوجانس چهارم) را بخودش فروخت و اینک ای محمد هرگاه تو بتوانی خود را خریداری نمائی یا برادرت حاضر باشد تورا خریداری نماید من تو را خواهم فروخت. امیر سبزوار از بالای حصار بانک زد برادرم را چه مبلغ میفروشی؟ بوسیله منادی جواب دادم دو کرور دینار. امیر سبزوار بانک زد در تمام این شهر یک کرور پول نقد وجود ندارد گفتم دروغ میگوئی و تو که دارای یک قشون یکصد هزار نفری هستی کرورها پول نقد داری تا کسی کرورها ثروت نداشته باشد نمیتواند یک قشون یکصد هزار نفری را نگهدارد.

امیر سبزوار گفت من میتوانم برای رهائی برادرم یکصدهزار دینار بپردازم مشروط باینکه او را سالم تحویل من دهی. گفتم یکصدهزار دینار فدیه یک بازرگان است که بدست ما اسیر شود نه فدیۀ برادر امیر سبزوار. (علی ـ سیف الدین) گفت من نمیتوانم برای رهائی برادرم بیش ازین بپردازم. گفتم من میخواستم از روش (الپ ارسلان) پیروی نمایم و برادرت را بفروشم و چون تو خریدار برادرت نیستی و کسی دیگر هم نیست که خریدار وی باشد، او را بقتل میرسانم تا از زحمت نگهداری او آسوده باشم.

آنگاه باشاره من جلادی سر از بدن (محمد ـ سیف الدین) جدا کرد و از بالای حصار شهر صدای شیون برخاست و من گفتم سر محمد را بالای یکی از برجهائی که مشرف بر شهر بود نصب نمایند تا سکنه شهر آن را ببینند.

همان شب (علی ـ سیف الدین) به خونخواهی برادرش بما شبیخون زد. وقتی یک ثلث از شب گذشت یک مرتبه دروازه های شهر باز گردید و در حالیکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج میشدند و بما هجوم می آوردند هزاران نفر از آنها بوسیله نردبان از حصار شهر فرود میآمدند. عده ای از مهاجمین مشعل داشتند و همین که به خیمه ای ما میرسیدند آنها را آتش میزدند تا اینکه ما را بترسانند و مانع ازین شوند که بتوانیم قوای خود را متمرکز کنیم. رسم من این است که در موقع محاصره یک شهر هر گز اسبها را نزدیک اردوگاه قرار نمیدهم. هر کسی که شهری را محاصره میکند بخصوص اگر در آنشهر یک قشون بزرگ باشد باید بداند که هرلحظه از اوقات روز یا شب ممکن است سربازان محصور از شهر خارج شوند و به محاصره کنندگان حمله نمایند و اگر در موقع حمله اسبها در اردو باشند طوری بی نظمی بوجود میآید که نمیتوان جنگید برای اینکه اسبها از هر طرف میگریزند بخصوص اگر آتش افروخته شود و حریق اردوگاه را بسوزاند زیرا اسبهای ما که جنگی هستند از هیاهوی میدان جنگ نمیترسند اما از آتش بیم دارند و وقتی بوجود میآید افسار ها را پاره میکنند و میگریزند.

ما چون در سبزوار اسبهای خود را در غقب جا داده بودیم آنشب بعد ازینکه شبیخون شروع شد نگرانی نداشتیم. دو سردار من (قولر بیگ) و (اورگون چتین) میدانستند که اگر خصم از شهر خارج شد و بما حمله نمود، آنها میباید با نیروئی که تحت فرماندهی خود دارند بمن ملحق شوند.

من به آنها گفته بودم که هنگام محاصره نیروی ما اطراف شهر متفرق است و امیر سبزوار یک قشون قوی در شهر دارد که بعد از خروج از آنجا میتواند در پیرامون شهر قشون متفرق ما را نابود کند لذا همینکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج شدند آنها باید با نیروئی که دارند خود را بمن برسانند تا قوای ما متمرکز شود و آنوقت میتوانیم مهاجمین را از میان برداریم و وارد شهر شویم.

در حالیکه از همه جا فریاد بگوش میرسید و ناله مجروحین شنیده میشد و سربازان امیر سبزوار دشنام میدادند و بوسیلۀ ناسزا گوئی خود را قوی دل میکردند،( قولر بیک) و( اورگون چتین) خود را بمن رسانیدند، من که در مشرق شهر بودم فرماندهی حمله را بعهده گرفتم و( قولر بیک) را فرمانده جناح راست و( اورگون چتین) را فرمانده جناح چپ کردم و حمله متقابل ما با تبر آغاز گردید . من دو تبر در دست داشتم و از چپ و راست میزدم و مشعلداران ما میدان جنگ را برای ما روشن میکردند و قسمتی از میدان جنگ هم از شعله های حریق روشن میشد. شاید اگر دیگری بجای من بود دستور میداد که حریق ها را خاموش کنند تا اینکه خیمه ها از بین نرود ولی من میدانستم که مسئله خاموش کردن حریق  یک مسئله فرعی و بی اهمیت است و بفرض اینکه تمام خیمه های ما بر اثر حریق از بین میرفت ما میتوانستیم آنها را تجدید کنیم زیرا همه شهر های خراسان غیر از سبزوار ازآن ما بود ودستور میدادم که در آن بلاد، بسرعت برای ما خیمه فراهم نمایند و آنچه اهمیت داشت این بود که از موقع استفاده نمائیم و خود را بشهر برسانیم.

(ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسل مترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

روایت تیمور لنگ از حمله به سبزوار پایتخت سربداران(2)

نظرت را بنویس
comments

سلام.از اینکه چنین حرکتی را آغاز کردید از شما سپاس گذارم. شهر ما نیاز دارد تاریخ را مرور کند تا برایمان یادآوری شود از تبار چه مردمانی هستیم .

نيما

سپاس
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما