روایت تیمور لنگ از حمله به سبزوار پایتخت سربداران (2)

برای مطالعه قسمت قبلی این یادداشت هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

قسمت دوم

صفحات 64 تا 69

 گفتم چون میدانستم ممکن است با خصم برخورد نمایم با آرایش جنگی حرکت میکردم. فرمانده جناح راست من(جناح شمالی) افسری بود به اسم (قولر بیک) و کوتاه قد از نژاد مغول اما دلیر. فرمانده جناح چپ من (جناح جنوبی ) مردی بود به اسم(اورگون چتین) از نژاد چتین که گفتم گوشت سگ میخوردند و من آن عادت را از سر شان انداختم. (اورگون چتین) مانند هم نژادان خود نمیدانست که ترس چیست و مثل آنها اکول بود و خود من فرماندهی قلب سپاه را بعهده گرفتم.

بعد از مشاهده قشون خصم عزم کردم که با سواران خود حمله کنم و آن حصار جاندار را بشکافم. دو فرمانده جناحین من میدانستند چه باید بکنند و آنها اطلاع داشتند که میباید در منطقه جنگی خود، صف پیاده گان امیر سبزوار را بشکافند و بعد آنها را محاصره کنند و آنگاه سربازان را نابود نمایند مگر اینکه تسلیم شوند.

هنوز فاصله بین دو قشون زیاد بود و من نمیتوانستم دستور حمله سربازان خود را صادر کنم زیرا میدانستم که در صورت حمله تا اسبها به قشون امیر سبزوار برسند از نفس میافتند وقتی فاصله دو قشون کم شد من مشاهده نمودم که سربازان پیاده امیر سبزوار نیزه دارند ونیزه برای سوارانی که حمله میکنند خطری است بزرگ زیرا سربازان پیاده با نیزه ها خود اسبها را بقتل میرسانند و ازآن ببعد سواران مبدل به سربازان پیاده میشوند و ارزش جنگی آنها تنزل میکند. من قولربیگ و اورگون چتین را برای مشورت به قلب سپاه احضار کردم و آنها هم گفتند که نیزه سربازان پیاده برای اسبهای ما خطرناک است. من در  صدور فرمان حمله خودداری کردم و صبر نمودم که قشون امیر سبزوار بما حمله ور شود و من  از آن خودداری شرمنده نشدم، برای اینکه یک سردار جنگی با لیاقت آن نیست که فقط از مرگ بیم نداشته باشد بلکه باید مصلحت قشون خود را هم در نظر بگیرد.

وقتی سربازان امیر سبزوار نزدیک تر شدند دستور دادم که کمانداران برای تیر اندازی آماده شوند و من خود تیر بر کمان بستم و بر طبق امر من کمانداران آگاه شدند که میباید با تیر های آبدیده تیر اندازی نمایند. تیر های آبدیده ای ما از زره عبور میکند و در فاصله نزدیک حتی از خفتان های نازک هم عبور مینماید. ما تیر های آبدیده را در ماوراءالنهر میسازیم و طرز ساختن آن ازینقرار است که یکصد من نمک را در یکصد من آب حل مینمائیم و در نتیجه یک آب نمک غلیظ بدست میآید بعد پیکان هائی را که میباید بر سر تیر نصب شوند در آتش میگذاریم بطوریکه از فرط سرخی سفید شود و آنگاه پیکانها را در آب نمک فرو میبریم. این عمل سه مرتبه تکرار میشود و مرتبه سوم بعد از اینکه پیکان را از آب نمک خارج کردند آن را بوسیله سوهان تیز مینمایند. یک چنین پیکان موسوم است به پیکان آبدیده و وقتی روی تیر نصب شد و بوسیله ای کمان پرتاب گردید از زره میگذرد. شمشیر و نیزه را هم میتوان همینطور آب داد ولی از پیکان آبدیده بیشتر استفاده مینمائیم.

امیر سبزوار به اسم(علی ـ سیف الدین) خوانده میشد و هم سن من بود و میگفتند مردی است دلیر و دانشمند و دارای مذهب شیعه. من او را بین سربازانش جستجو کردم و نیافتم و اگر می یافتم قصد داشتم یک تیر آبدیده را حواله او کنم تا از قوت بازو، و هنر تیر اندازی امیر ماوراءالنهر مستحضر گردد.

تیر های ما که از فاصله نزدیک پرتاب میگردید، خیلی به سربازان(علی ـ سیف الدین) لطمه زد و هر تیری که من پرتاب میکردم یکنفر را از پا در میآورد. من میدانستم که دلگرمی سربازان امیر سبزوار به نیزه های بلند است که در دست دارند و آن نیزه ها سبب شده که در صدد برآیند به سواران من حمله ور شوند. ما اگر میتوانستیم با تیراندازی شدید نیزه ها را از دست سربازان دشمن دور کنیم پیروزی با ما بود، وقتی ما دیدیم که صفوف سربازان امیر سبزوار مغشوش شد خود را برای حمله آماده کردیم. سلاح اصلی سربازان من در جنگ سبزوار تیر و کمان بود و شمشیر، و من با تجربه آموخته بودم که وقتی سوارانم حمله میکنند شمشیر برای آنها خیلی مفید نیست و در عوض تبر(تبرزین ـ مترجم) مفید تر است مشروط بر اینکه دسته های بلند داشته باشند.

شمشیر وقتی بر سرباز خصم فرود میآید او را از کار نمی اندازد مگر اینکه حلقومش را قطع کند یا شکمش را پاره نماید. بکار بردن شمشیر موقعیکه سربازان حمله میکنند مستلزم اینست که سوار بتواند در موقع شمشیر زدن از نیروی اسب هم استفاده نماید و این کار از عهده هر کسی ساخته نیست و در وسط هیجان کارزار سوار فرصت ندارد که اسب خود را طوری بحرکت درآورد که وقتی دو دست اسب بر زمین قرار میگیرد وی شمشیر بیندازد تا اینکه نیروی اسب مکمل نیروی سوار شود و سرباز خصم از پا درآید، اگر سوار بتواند در موقع حمله اسب خود را طوری بحرکت در آورد که از نیروی اسب برای شمشیر زدن استفاده نماید ممکن است با یک ضربت شمشیر، سرباز خصم را نصف کند ولی چون آن فرصت بندرت بدست میآید بهترین سلاح، هنگام حمله سواران تبر است بشرط اینکه دسته ای بلند داشته باشد. چون تبر وقتی بر سرباز خصم فرود بیاید او را از پا در میآورد ولو بر زره اصابت نماید و ضربت شدید تبر برای ازپادرآوردن سرباز دشمن کافی است.

وقتی ما صفوف مغشوش سربازان امیر سبزوار را دیدیم و اسب ها را بحرکت درآوردیم و تبر ها را بدست گرفتیم خیلی امیدوار بودیم که شیرازۀ قشون علی سف الدین را بگسلانیم.

(اورگون ـ چتین) فرمانده جناح جنوبی که گفتم دوهزار از سوارانش از نژاد (چتین) بودند چون درندگان بجناح راست قشون امیر سبزوار حمله ور شد. (قولربیک) فرمانده جناح شمالی من نیز که سربازانش مثل او نژاد مغول بودند با دلیری به جناح چپ قشون امیر سبزوار حمله کرد. اکثر سربازان من، در قلب سپاه از نژاد ماوراءالنهر محسوب میشدند و مثل خود من قامت بلند داشتند که اگر در میدان جنگ رو بر گردانند و یا سستی بخرج دهند بدست خود من کشته خواهد شد.

سربازان من اطلاع داشتند که در کارزار چشمهای من مراقب اعمال یکایک آنها میباشد و من ممکن است هر گناه را عفو کنم ولی دو گناه در نظر من غیر قابل بخشایش است. یکی خیانت و دیگری سستی در میدان جنگ. من چون در کارزار نسبت بخود سختگیر بودم و بخویش ترحم نمیکردم نمیتوانستم به دیگران ترحم کنم و سربازان من میدانستند که هیچ خستگی و خطر وجود ندارد که من خود آنرا استقبال ننمایم.

وقتی ما به سربازان امیر سبزوار رسیدیم، مواجه با یک مقاومت شدید شدیم با اینکه صفوف سربازان دشمن مغشوش شده بود سربازان دشمن توانستند خود را به هم نزدیک کنند و با نیزه های بلند راه ما را سد نمایند. هر نیزه که در سینه و یا شکم یک اسب فرو میرفت یکی از سواران من را پیاده میکرد و مرد پیاده مجبور میشد بعقب میدان جنگ برود و در حالیکه نیزه داران امیر سبزوار اسبهای ما را بقتل میرسانیدند عده ای دیگر از آنها برما سنگ میباریدند و ضربات شدید سنگ سواران مرا از صدر زین بزمین میانداخت.

با اینکه وضع میدان جنگ در قلب سپاه برای ما نا مساعد بود من حمله را متوقف نکردم چون میدانستم اگر حمله متوقف شود شکست خواهیم خورد. در جناح جنوبی من اورگون چتین موفق شده بود که انتظام صفوف سربازان امیر سبزوار را مختل کند و سربازان (علی سیف الدین) عقب نشینی میکردند. در جناح شمال ما قولربیک پیش میرفت اما من در قلب میدان جنگ نمیتوانستم جلو بروم برای اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود.

در حالیکه میجنگیدیم  یک ضربت شدید سنگ به مغفر من خورد و اگر مغفر بر سر نداشتم سرم میشکافت و بعید نبود که بیهوش شوم و از زین بر زمین بیفتم. با اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود من خیلی راضی نبودم چون میدیدم که کار مشکل میدان جنگ بر عهده من محول شده است. من نه از مشکل می هراسم و نه از خطر میترسم ولی شاید تمام افسران من اینطور نباشند و وقتی خود را در مقابل یک اشکال بزرگ میبینند به وحشت درآیند و در میدان جنگ کسیکه بترسد نابود خواهد شد.

در دو جناح شمال و جنوب سربازان من جلو میرفتند ولی من در قلب سپاه کشته میدادم و نمیتوانستم نیروی مقاومت سربازان (علی ـ سیف الدین) را از بین ببرم اما سربازان من عده ای از آنها را اسیر کردند و معلوم شد که یکی از اسیران (محمد ـ سیف الدین) برادر جوان امیر سبزوار است.

جنگ تا انتهای عصر طول کشید و در آن موقع جناحین من بقدری پیش رفته بودند که امیر سبزوار فهمید که قلب سپاه او محاصره خواهد شد. من با حملات دائمی نگذاشتم سربازان زبده امیر که در قلب سپاه میحنگیدند برای کمک به جناحین (علی سیف الدین) بروند. من اگر نتوانستم مقاومت سربازان امیر سبزوار را در قلب سپاه از بین ببرم در عوض بجناحین خود کمک کردم چون مانع ازین شدم که سربازان شجاع قلب سپاه به کمک جناحین قشون امیر سبزوار بروند.

(علی ـ سیف الدین) وقتی متوجه شد که قلب سپاه او بزودی محاصره خواهد شد فرمان عقب نشینی سربازان برجسته خود را صادر کرد و بدینترتیب جنگ با موفقیت من به اتمام رسید.

من میباید بعد از عقب نشینی نیروی امیر سبزوار، آنرا تعقیب کنم و کارش را بسازم ولی به دو علت قشون (علی سیف الدین) را تعقیب نکردم یکی اینکه غروب آفتاب نزدیک بود و بزودی شب فرا میرسید و من اگر قشون دشمن را تعقیب میکردم در کشوریکه وضع طبیعی آن بر من مجهول مینمود دچار خطر میشدم دیگر اینکه عده ای کثیری از سربازان من کشته یا مجروح شده بودند و من نیروی خود را ضعیف میدیدم و اصلح این بود صبر کنم تا پسرانم بیایند و بمن ملحق شوند.

بعد ازینکه جنگ تمام شد و من افسران خود رابرای دریافت گزارش احضار کردم معلوم شد که در آن روز پانزده هزارتن از چهل هزارسوار ما کشته و یا مجروح شده اند. ولی ما با یک قشون هفتاد هزار نفری جنگیده بودیم و سربازان امیر سبزوار خوب میجنگیدند.

همینکه میدان از جنگجویان خالی شد افواج کرکس ها در آسمان پدیدار شدند تا مردار بخورند ولی چون تاریکی فرود آمد من نمیتوانستم دستور دفن اموات را صادر کنم خاصه آنکه پیش بینی میکردم در آنشب شاید امیر سبزوار به ما حمله ور شود و شبیخون بزند و لذا تمام سربازان باید آماده به جنگ باشند و اگر قسمتی از آنها مامور دفن اموات گردند نیروی ما ضعیف میگردد. یک فرمانده جنگی بعد از پایان یکروزه جنگ ولو فاتح شده باشد خیلی کار دارد و باید گزارش افسران خود را دریافت کند و مراقبت نماید که تا اینکه مجروحین مورد مداوا قرار بگیرند و اردوگاه خود را طوری ترتیب بدهد که مورد شبیخون قرار نگیرد. من دستور داده بودم (محمد سیف الدین) برادر امیر سبزوار را که اسیر ما شده بود در خیمه ای نزدیک  خیمه من تحت مراقبت قرار بدهند تا در خصوص برادرش و نیروی از وی کسب اطلاع کنم.

وقتی شب فرود آمد(محمد سیف الدین) بنماز ایستاد و (قولربیک) که کنار من بود گفت ای امیر نگاه کن این مرد چگونه نماز میخواند. من میدانستم که برای چه(قولربیک)تعجب کرده اما تجاهل نمودم و پرسیدم چه چیز او سبب حیرت تو شده ؟ (قولربیک) گفت این مرد موقع نماز خواندن دستها را روی سینه نمیگذارد، معلوم میشد که قولربیک تا آنروز رسم نماز خواندن شیعیان را ندیده بود و باو گفتم قولربیک نماز گزار هنگامی که بنماز می ایستد چون مقابل خداوند حضور بهم میرساند باید مؤدب و طوری باشد که معلوم شود به خداوند احترام میگذارد. هر مسلمان مجاز است که هر طور که میل دارد مقابل خداوند بایستد مشروط باینکه آن ایستادن مطابق رسم و آئین او محترمانه باشد. ما احترام را در این میدانیم دو دست را بر سینه بگذاریم و نماز بخوانیم و این مرد احترام را در این میداند که دو دست را بر طرفین بدن بچسباند و نماز بخواند و اگر در بین مسلمین جماعتی باشد که در موقع ادای احترام دو دست را بر سربگذارد میتواند در حالیکه دستها را بر سر گذاشته نماز بخواند.

آنشب امیر سبزوار بما حمله نکرد و صبح روز بعد سربازان من مبادرت به دفن اموات کردند ولی کفتار ها شب پیش قسمتی از اجساد را خورده بودند. من از محمد سیف الدین برادر جوان امیر سبزوار راجع به نیروی برادرش پرسش کردم و او گفت نیروئی که روز قبل با ما جنگید هفتاد و پنجهزار سرباز بود و برادرش سی هزار سرباز دیگر در سبزوار دارد. بطوریکه محمد سیف الدین گفت شماره ای تلفات امیر سبزوار بیش از آنهائی بود که اجساد شان در میدان جنگ باقیماند. برای اینکه سبزواری ها یک قسمت از اموات خود را از میدان جنگ خارج کردند تا اینکه زیر سم اسب ها و لگد پیاده ها قرار نگیرند.

با اینکه از سربازان امیر سبزوار هم عده ای کشته شده بودند من نمیتوانستم با بیست و پنجهزار سوار بقشون امیر سبزوار حمله کنم. خوشبختانه غروب آنروز طلایه قشون پسرم جهانگیر که از راه اسفراین و جوین آمده بود نمایان گردید . از وی پرسیدم آیا از حال برادرش شیخ عمر اطلاعی دارد یا نه؟ جواب داد از حال او بکلی بی اطلاع است ولی طبق موافقتی که حاصل شده او میباید خود را به مزینان برساند یعنی جنوب سبزوار برسد.

ورود قشون جهانگیر مرا تقویت کرد و آماده نمود که دوباره به نیروی امیر سبزوار حمله ور شوم.(ادامه دارد ...)


برای مطالعه قسمت سوم این مطلب هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

 

 منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسل مترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

سبزوار نماد تاریخ و علم ایران

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما