روایت تیمور لنگ از حمله به سبزوار پایتخت سربداران (1)

امیر تیمور گورکانی یا تیمور لنگ نخستین پادشاه و بنیان گزار سلسله گورکانی است که از 771تا 807 ه.ق .(748-783) در بیشتر ممالک آسیا با اقتداری خاص پادشاهی کرد .

تیمور در لغت به معنای (آهن )است واز القاب «امیر تیمور»«تیمور لنگ »«تیمور گورکان »و «صاحبقران» یاد شده است واروپاییان به او «تامرلان » می گویند .یکی از رویدادهای مهم دوران کشور گشایی تیمور، فتح دارالمومنین سبزوار پایتخت اولین حکومت شیعه دوازده امامی ایران بود؛ حکومتی که در دوران هجوم مغولان به ایران با همت مردان وزنان سربدار توانسته بود در مقابل متجاوزین ایستادگی کرده وبرای اولین بار بعد از ویرانی وتصرف ایران توسط چنگیز وجانشینانش حکومتی مستقل و با اصالت ملی را در بخشهای وسیعی از شرق ایران ایجاد کنند اما این حکومت در این اواخر به دلیل بعضی کشمکش های  درونی میان امیران سربدار دچار سستی شده بود وهمین موضوع، زمینه را برای شکست آنان در برابر حمله تیمور فراهم کرده بود.

چنین شد که تیمور لنگ که از مدتی قبل کشور گشایی های خود را در آسیا آغاز کرده بود در سال 759 هجری قمری با چند هزار سوار از بخارا به سمت سبزوار  حمله ور شد و در مدت بیست روز این مسیر را پیمود و پس از مدتی  که پایتخت سربداران را به محاصره سپاهیانش در آورد، سرانجام توانست این شهر را فتح کند.

ماجرای حمله تیمور به سبزوار، دلایل این حمله ودیدگاه تیمور درباره مردم سبزوار ومذهب آنان حکایت مفصلی است که از زبان خودش در کتاب منم تیمور جهانگشا نقل شده است.

مجله اینترنتی اسرارنامه قصد دارد در این مجال به انتشار بخش هایی از کتاب خاطرات تیمور بپردازد که به خاطرات او از فتح سبزوار اختصاص دارد :

قسمت اول

 دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار (1)

صفحات 62 تا 64

... در بهار سال بعد بمن خبر رسید که امیر سبزوار یک قشون گردآورده تا اینکه به ماوراءالنهر حمله کند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسیه بروم و با (توک تا میش) جنگ کنم. ولی خبر گردآوردن قشون از طرف امیر سبزوار سبب گردید که که من عزم کردم مرتبه ای دیگر به خراسان بروم.

 سال بعد وقتی که من به خراسان رفتم کسی از ورود من به آن سرزمین اطلاع نداشت و سکنه خراسان را غافلگیر نمودم ولی در آن سال که میخواستم بخراسان بروم نمیتوانستم مردم آن سرزمین را غافلگیر کنم. سال قبل در خراسان یک قشون آراسته وجود نداشت ولی در آنسال امیر سبزوار یک قشون بسیج کرده بود که من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولی میدانستم که نباید خصم را کوچک و زبون دانست و اگر انسان خصم را کوچک فرض کند شکست خواهد خورد و نا بود خواهد شد این بود که قبل از عزیمت بسوی خراسان یک قشون بزرگ بسیج کردم متشکل از یکصد و بیست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسیم نمودم و فرماندهی چهل هزار سوار را بریاست پسرم جهانگیر واگذاشتم و چهل هزار دیگر را به پسرم شیخ عمر که از جهانگیر کوچک بود سپردم.

به پسران خود گفتم قبل از هر تصمیم با افسران سالخورده و جنگ آزموده ای سپاه خود مشورت کنند و بجوانی خود مغرور نشوند. به آنها گفتم که ما وارد کشوری میشویم که پر از دشمن است و در هر قدم یک خراسانی با شمشیر یا نیزه در کمین قتل ماست و در یک کشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهید شد و پیوسته باید به هیئت اجتماع حرکت کنید و بجنگید. من میدانستم که در شمال خراسان چند قبیله زندگی میکنند که دارای مردان جنگجو هستند، بعضی از آن قبایل در منطقه کوچان(قوچان) زندگی مینمایند و بعضی دیگر در دشت ترکمان.

من بعید نمیدانستم که امیر سبزوار از قبایل مذکور کمک بگیرد لذا ورود خود را به خراسان اینطور طرح ریزی کردم که من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم جهانگیر از راه اسفراین و جوین عازم سبزوار شود و پسر دیگرم شیخ عمر از راه دشت ترکمان وارد سبزوار گردد و خود را به مزینان برساند و بعد راه سبزوار را به پیش گیرد بدین ترتیب ما میتونستیم تمام عشایر شمال خراسان را تحت نظر بگیریم و اگر مشاهده کردیم که قصد خصومت دارند آنها را نابود کنیم با اینکه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه کوه ها و تپه ها مراتع بسیار یافت میشود. ما مجبور بودیم که علف خشک باسبها بخورانیم زیرا اسبی که در موقع بهار علف سبز بچرد نمیتواند راه پیمائی نماید بهمین جهت مسئله سیورسات یک قشون یکصد و بیست هزار نفری که با سه دسته چهل هزار نفری حرکت میکرد دارای اهمیت بود و نمیشد کمتر از هزار سوار برای سیورسات فرستاد چون در کشور خصم سربازان دسته سیورسات را اگر ضعیف باشند بقتل میرسانند.

ما نا گزیر میباید مقدار علیق اسبها را مثل آذوقه خود مان با خویش حمل کنیم و بقیه را در راه بدست بیاوریم و چون سکنه قصبات و قراء حاضر نمیشدند که به ما خوار و بار و علیق بدهند ما باید با حمله وارد آبادیها شویم و انبار های کاه و غله و بیدۀ آنها را تصرف کنیم و هر کس را که مقاومت کرد بقتل برسانیم.

من وقتی به قوچان رسیدم مردانی دیدم بلند قامت و قوی هیکل که هنوز نمد دربر داشتند برای اینکه هوای بهار در قوچان سرد است در دست هریک از آنها یک چوب بلند دیده میشد و گاهی آن چوب را بر دوش می نهادند. آنها درسدد بر نیامدند که بقشون من حمله کنند ولی از نظرهایی که بما میانداختند معلوم بود که از ما نمیترسند. برخی از آنها چشمهای زاغ و مو های زرد داشتند و با زبانی تکلم میکردند که نه فارسی بود نه عربی و معلوم شد که آنها کرد میباشند و از کردستان کوچ کرده اند و در قوچان سکونت نمودند.

چون مردان کرد نیرومند بودند چند تن از آنها را فرا خواندم و با کمک یک دیلماج با آنها صحبت نمودم و پرسیدم که آیا میل دارید که وارد قشون من بشوید؟ آنها پرسیدند تو کی هستی گفتم من تیمور، سلطان ماوراءالنهر هستم و عنقریب سلطان خراسان نیز خواهم شد. کرد ها گفتند ما نمیخواهیم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شویم و به سربازی احتیاج نداریم و دارای گوسفند هستیم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تامین میکنیم. با اینکه کرد های قوچان مردان قوی بودند بی آزار بنظر میرسیدند و من از طرف آنها آسوده خاطر شدم و عازم طوس گردیدم و در طوس بر مزار فردوسی رفتم تا اینکه سنگ قبر او را ببینم و مشاهده نمودم که اسم و رسم فردوسی را روی سنگ قبر او بزبان عربی نوشته اند در صورتیکه او اشعار خود را بزبان فارسی سروده است. گفتم سنگ قبر او را عوض کنند و به دوزبان عربی و فارسی بنویسند.

آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که شهر نیشابور ویران است اما قصبات و قرای جلگه نیشابور آباد میباشد. وقتی خواستم از نیشابور براه بیفتم با آرایش جنگی حرکت کردم برای اینکه ممکن بود که با قشون امیر سبزوار تلاقی کنم. من طلایه ای بجلو فرستادم تا اینکه ببیند آیا قشون خصم در سر راه ما هست یا نه؟

من از روزی که وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که جهانگیر و شیخ عمر کجا هستند نه آنها میتوانستند مرا از وضع خود آگاه سازند و نه من میتوانستم از خود خبری بآنها برسانم زیرا در  کشور بیگانه نمیتوان پیک را از یک نقطه به نقطه ای دیگر فرستاد. چون جنگ نزدیک بود من بدون شتاب راه پیمائی میکردم و منظورم این بود که که اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتی بمیدان جنگ رسیدند تازه نفس باشند. من یقین داشتم که امیر سبزوار از ورود من به خراسان مطلع است و تقریبا مطمئن بودم که با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.

من تصور نمیکردم که قشون امیر سبزوار از پنجاه یا شصت هزار نفر تجاوز کند و میاندیشیدم که سربازان او پیاده هستند یا اکثر آنها پیاده میباشند زیرا خراسانیان باهمیت سواران در جنگ پی نبرده بودند و نمیدانستند که یک قشون سوار در منطقه ای چون جلگه های خراسان خیلی بهتر از پیاده است اگر امیر سبزوار با قشون خود به استقبال من نمی آمد میباید گفته میشد که مردی است ابله زیرا کسی که یک قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمیگیرد و خود را دچار محاصره نمیکند.

بامداد روز بعد قبل ازینکه قشون من حرکت کند طلایه خبر داد که یک قشون از دور دیده میشود و دانستم که امیر سبزوار به استقبال من آمده است و برای پی بردن به چند و چون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و در نظر اول فهمیدم که قشون امیر سبزوار پیاده است. نکته دیگر که آشکار شد این بود که آن قشون پیاده آرایش جنگی داشت و در یک جلگه وسیع از شمال بطرف جنوب بسوی ما میآید و بین جناح شمالی و قلب قشون و جناح جنوبی آن فاصله ای بنظر نمیرسید و سربازان پیاده امیر سبزوار مثل یک حصار جاندار، بدون کوچکترین شکاف به ما نزدیک میشدند. من آرایش جنگی قشون امیر سبزوار را پسندیدم و آن آرایش نشان میداد که امیر سبزوار مردی است سلحشور و میتواند یک میدان جنگ را اداره کند.

شماره سربازان او را هفتاد هزار تخمین زدم در حالیکه خود من بیش از جهل هزار سرباز نداشتم ولی سربازان من سوار بودند و سربازان امیر سبزوار پیاده (ادامه دارد ...)

منبع: منم تیمور جهانگشا / جلد: ١ نویسنده:بریون، مارسلمترجم:منصوری، ذبیح الله

به کوشش فاطمه خرم پور کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

توصیف سبزوار از نگاه غلامحسین خان افضل الملک نویسنده سفرنامه خاراسن و کرمان

نظرت را بنویس
comments

نرگس

داستان سر هم کردی ، اسم امیر سبزوار چی بود ؟ کورد سالها بعد در زمان صفویه امدن شمال خراسان ، تخیلی نوشتی

نيما

كردها كه زمان حمله تيمور تو خراسان نبودن اصلا!

ebrahim

فوق العاده بود منتظر قسمت بعد هستیم فقط زود لطفا ...
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما