خاطرات یک رزمنده از پاکسازی میدان های مین به مناسبت هفته دفاع مقدس

مجله خبری تحلیلی سبزواریان نوشت:

ما هم نوشتیم تا بماند... [بخش اول]

سماع در میدان مین
 
تو سایت های خبری می چرخیدم و سر خط خبرا رو سرسری نگاه می کردم رد می شدم:
 
- آنچه در قالب هنر نگنجد، ماندنی نیست. مقام معظم رهبری
 – فلانی در مجلس گفت که:…
 – آمریکا، کجا، چی کار کرده…
 – تیم فلان به تیم فلان گل زده و…
 
یه لحظه چشمم اذیت شد، انگاری خاری به چشمم…
 – چند کودک در کردستان هنگام بازی به مین بازمانده از دوران دفاع مقدس برخورد کرده و جانشان را از دست داده اند.
 
***
 خبر همین بود و همین قدر بس بود که هُرم گرما به شقیقه ام هجوم آوَرَد و خاطرات، خاطرات بعد از بیست و نه سال به غلیان در آیَد و گرما و گرما و گرما
 
***
 
گرما از زمین و آفتاب از بالا، خورشید با تمام قوا پا به میدان مین گذاشته بود.
 نوار اول را تموم کردم، با هر زحمتی بود مین های والمرا و گوجه ای را خنثی کرده بودم و بقایای چند تا جا خالی گوجه ای را پیدا کردم؛ موج انفجار سه تا از مین ها را به اطراف پرت کرده بود و دو تا هم منفجر شده بودند.
 
سرنیزه به یک دستم و دست دیگه در خدمت چفیه بود و از چشمه های عرقِ پیشانی پذیرایی می کرد و هر از چند گاهی که کنترل دست چپ و راست را قاطی می کردم این سیل شورابه بود که مهمان چشمانم می شد و سوزش و مالش و…
 
خلاصه خورشید خانومِ قصه های کودکی ما شده بود، دیوِ دو سر
 
همه اینا از یک طرف؛ صحبت های فرمانده میدون از یک طرف: خوب دقت کنید مینی از زیر دستتان رد نشه، میدون رو کاملاً تمیز کنید و… و…
 
تا ته نوار چیزی دیگه نمونده بود.
 این برادرای عراقی همش چهل روز اینجا مهمون بودن ولی از پشت مهران و قلاویزان تا دهلران فقط مین چال کرده بودند و نبشی و سیم خاردار کاشته بودند، مونده بودم پس کی جنگیده بودن.
 
هر روز کار بچه ها شده بود پاکسازی و بارگیری و ارسال مهمات جمع آوری شده به زاغه مرکزی، اما از حق نگذریم برادرای عراقی خیلی جاها لطف کرده بودن مین ها رو آکبند و بدون اینکه حتی مسلح کنند رو زمین پهن کرده بودند.
 

 دیروز کامیون دهم را بچه ها با سلام و صلوات فرستاندن زاغه مرکزی…
 
ها… راستی تو میدون مین بودم و آخرین مثلث والمرا و گوجه ای؛ خوشحال که الحمدالله این نوار هم تموم شد.
 
خب حالا نوار پاکسازی شده رو تحویل فرمانده میدون می دیم و بعدشم حاجی حاجی مکه…
 پشت تویوتا سوار می شیم و دم می گیریم:
 
کربلا کربلا ما داریم میایم
 نه فلانی دادیم نه فلانی دادیم
 کربلا کربلا ما داریم میاییم
 
قبل از نماز یک شربت تگری البته نه از نوع شهادت، بلکه از نوع آبلیموی درجه یک صلواتی
 
***
 داشتم تو آسمون قلپ قلپ شربت می خوردم که صدای آشنایی زد تو بند و بساط مان: نوار رو تحویل دادی برو حاج ماشاالله با بچه ها کار داره.
 
دستور حاج ماشاالله شوخی بردار نبود. ایشون خیلی جدی بود و تبعیضی هم تو کار نبود و همه رو هم به یک چشم می دید؛ آخه ایشون یه چشمشو قبلاً با یه ترکش مین جلو جلو فرستاده بودند بهشت.
 
هنوز چند تا از بچه ها تو میدون مشغول بودند و مابقی هم از شر شیطان رجیم و محبت خورشید به زیر آمبولانس و تویوتا پناه برده بودند.
 
کم کم بچه ها جمع شدند و جلو حاجی و رو زمین چمباتمه زدند، خورشید هم داشت به ما می خندید به وضوح می شنیدم که می گفت دیگه اینا تقصیر من نیست این حاجیتون‌ـه که سخنرانیش گل کرده و…
 
-: بچه ها خسته نباشید این میدون هم به خیر و خوشی تموم شد.


 

همه یکصدا و خسته اما محکم که بله حاج اقا تموم شد.
 
حاجی مجدداً تشکر کرد و ادامه داد که دوستان این جنگ بالاخره روزی تموم میشه و ما به خونه هامون برمی گردیم و اهالی مهران به سر زندگی خودشون و حتما مالک این زمین هم کشت و کار خودش رو شروع می کنه و ماهم خوشحال که از جهاد اکبر برگشتیم به ولایتمان؛ اما اگه یه دونه مین اینجا، امروز بر اثر بی دقتی من جامونده باشه و اون کشاورز و چوپان که با اطمینان تو زمینش کار میکنه با مین برخورد کنه، بدونید تا از این بیابون به اولین درمونگاه برسوننش بر اثر خونریزی جونشو از دست می ده و ما هم داریم تو ولایتمون برا خودمون…
 خلاصه خبر نداریم که خونی به گردن داریم.
 
به اینجا که رسید کم کم دو زاریمون می افتاد که داستان چیه؛ حالا بچه ها هر کی که از پاکسازی نوارش مطمئمنه بره اول نوار و از اول تا آخر نوار غلت بزنه و بعد هم سوار ماشین بشه آماده رفتن و اگه کسی هم شک داره نوار را دوباره چک کنه و بعد غلت بزنه. حواستون باشه هر کدومتون مجروح بشین با آمبولانس میرین پست امداد و از اونجا با هلی کوپتر به اولین بیمارستان مجهز.
 
حرفهای حاجی تموم شد یا نشد، همه سر نوارا منتظر دستور؛ غوغایی بود. دیگه خورشید هم خجالت کشیده بود، پشت یه تیکه ابر خودشو پنهون کرده بود.
 
بچه ها سر به زیر و خجل و اشکی گوشه چشم، یکی یکی وارد میدون می شدن.
 
یه مین گوجه ای که بر اثر ترکش منفجر شده بود، تا تیکه تیکه اونو پیدا نکرده بود ول کن نبود.
 خلاصه بچه ها زمین رو شخم زدند و حاصل صحبت های حاجی، پیداشدن سه تا مین گوجه ای بود، که موج انفجار اونا رو به پناه بوته ای پرتاب کرده بود.
 
یکی یکی با ذکر اشهد شروع به غلت زدن کردیم، هر کی نوارش تموم می شد کنار میدون منتظر بقیه می موند.
 دلهره، گرما، رفاقت، انفجار و نفس های محبوس…
 
هر کی از نوارش بر می خاست، فقط لبخندی بود که بر لب هم رزمانش می شکفت، لبخندی که حکایت از هزاران هورا و احسنت داشت.
 آخرین نفر، آخرین نفر مهر تایید بر کار بچه ها زد.
 
****
 هرچه فکر می کنم نمی تونم خوشحالی اون لحظات را از آسمان به کاغذ بیاورم، فقط همین که بعد از بیست و نه سال، وقتی همین که به اینجا رسیدم نفسم در سینه حبس شده.
 
کار تمام شد و سوار ماشین که برگردیم حالا خارش پشت و بازویمان شروع شد، چرا که کلی خار و خاشاک از میدون مین با خودمان سوغات آورده بودیم.
 
گردنه های قلاویزان رو به مهران می رفتیم و عقب تویوتا به حاج ماشاالله آخوندی استاد و فرمانده تخریب لشگر ۵ نصر نگاه می کردم و با خودم می گفتم: دم حاجی گرم با یک چشمش کجا ها رو میبینه که ما با دو تاچشممون حتی جلو پامون رو نمی بینیم.
 
حالا هر موقع این خبرا رو که می بینم و یا می شنوم اول خدا رو شکر می کنم و بعدش حاجی رو دعا می کنم و از خدا می خوام که در انجام ماموریت های محوله که به عهده حقیر بوده و مینی اگر از غلطک تنم جا مونده به کرمت به حساب ما نذاری.
 
بهزاد فیروزی / کرمان / شهریور ۱۳۹۳
 

منبع: سبزواریان

نظرت را بنویس
comments

حمید معماری

دیدن این مطلب در اسرارنامه مرا نیز واداشت تا مطلبی در خصوص معماری در جنگ بنویسم.
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما