به یاد سردار دلاور دیار سربداران شهید محمدیانی

همگام با آخرین نفس های مطهر یک شهید، سبزوار لرزید

در روزهای اخیر یادواره بزرگداشت شهید سردار محمدیانی در دارالمومنین سبزوار برگزار شد ، که هر چند متأسفانه این مراسم ارزشمند فرهنگی در لابه لای اخبار مرتبط با انتخاب شهردار سبزوار، که این روزها تیتر اول همه رسانه های محلی دیار سربداران را به خود اختصاص داده ، انعکاس کمتری پیدا کرد اما با این حال بهانه  خوبی شد تا بسیاری از همرزمان قدیم این شهید دلاور ، یاد و خاطره روزهای پرافتخار با او بودن در سنگرهای نبرد حق علیه باطل ، برایشان زنده شود.

یکی از کسانی که در همین رابطه به سراغ خاطراتی از شهید والامقام محمدیانی رفته است ، آقای علی مزینانی عسگری ، یکی از نویسندگان فرهخیته و فرهنگ دوست دیار سربداران است.

عسگری که در حدود دو سال اخیر ، با قلم عاشق خود ، لحظه نگار تمام رویدادهای فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی روستای تاریخی مزینان ، خاستگاه خاندان با فضیلت شریعتی بوده است ، اینک در وبلاگ وزین خود با نام شاهدان کویر مزینان انتشار یکی از خاطرات خود از شهید محمدیانی پرداخته است.

مجله اینترنتی اسرارنامه به همین مناسبت ، در ادامه به بازنشر مطلب زیبای وبلاگ شاهدان کویر مزینان ، در ارتباط با خاطره ای از شهید محمدیانی می پردازد :

 

آن شب ، سبزوار لرزید


از صبح با خودم کلنجار می روم که این چه خوابیه که من دیدم .مصاحبه در خصوص شهید حاج حسین محمدیان با یکی از خبرنگاران رسانه های تصویری! تازه تیتر مصاحبه را خودم انتخاب کردم: آشنایی از مراسم شهید تا تشییع جنازه شهید.

به خدا عین واقعیته این یک رویای صادقه است از خواب که برخاستم تمام ذهنم درگیر این خواب بود تا اینکه به سراغ رایانه و اینترنت رفتم و طبق معمول گزینه ی مزینانی را برای پیدا کردن  اخبار مزینان در گوگل جستجو کردم سایت سبزوار ما که به دلیل همکاری و همراهی جانانه اش در انتشار مطالب شاهدان کویرمزینان همیشه مورد تقدیر ما بوده و به همین دلیل با نام مزینان پیوند خورده است ؛ برصفحه ی رایانه پدیدار شد  که تیتر امروزش به نام یادواره سردار شهید حاج حسین محمدیانی در سبزوار برگزار شد! اختصاص یافته است.

یاللعجب بعد از بیست و دو سال حاجی خودش را به یک رزمنده ی پیر نشان داده است که چی ! نمی دانم هنوز در حیرتم باید بنویسم  ، شاید به این طریق خوابم تعبیر شود ، یا نه به این وسیله دق دلم خالی شود. خدا هدایت کنه اونایی که شهدای ما رو فراموش کرده باشند یکی از آنها خودِ منو!

اگه اشتباه نکنم سال 1364 بود که اولین بار حاجی رو در مراسم شهید علی رضا داورزنی پسر میر اشرف در شهرستان داورزن دیدم با یه بادگیر سفید مایل به کرمی و یه شلوار زرد نظامی ساده که بسیحی ها می پوشیدند و یه جفت کتانی ! و با همین سادگی پشت تریبون داشت از شهید داورزنی و دیگر بچه های گردانش تعریف می کرد . بلد نبود سخنرانی  بکنه اما دست و پا بسته چیزایی می گفت که به دل می نشست و همین حرفها موجب شد که در صورت میراشرف که من به خوبی با او آشنا بودم ؛  کارگری که با یه موتور سیکلت به مزینان می آمد و دار قالیبافی را در خانه ی ما بر پا می کرد وگاهی در حین تون کشی سئوالاتی از دین  و عقاید از من می پرسید حالا دو تا فرزندش شهید شدند و او که با سختی آنها را بزرگ کرده و به ثمر رسانده حالا در مراسم ختمشان حضور دارد و طبیعیه که داد و هوار بکنه و از هوش بره  ولی خیلی ساکت نشسته بود و انگار حرفای فرمانده تنها به او آرامش بخشیده که آرام و موقر با یه خراشه ی جوب روی زمین نقش صورت پسرش را نقاشی می کرد .

بعد از آن دیگه حاج حسین را فقط در جبهه می دیدم البته من نیروی او نبودم اما نمی دونم چرا گاهی هوس می کردم برای دیدنش سری به گردان ولی الله بزنم.

جنگ تمام شد و هنوز تا سالهای69 ، 70 ما در پادگان شهید چراغچی اهواز منتظر فرمان بودیم یه بار دیگه حاجی خودش را شاید برای آخرین به من نشان داد ؛ می خواستیم بریم اهواز که حاج حسین با همان ریخت و قیافه به همراه جمعی از رفقاش که همگی فرماندهان گروهان ها و دسته های گردانش بودند و در حالی که با هم می گفتند و می خندیدند وارد اتوبوس شد و وقتی صندلی ها را پردید فقط گفت: مگه این اتوبوس برای گردان ولی الله نیست؟ و چون شنید که همگانی است در حالی که سرفه امانش را بریده بود همان جلوی صندلی ها سرپا ایستاد!

دیگه جبهه و سنگر و جزیره ی مجنون و شلمچه و اروند و فکه تمام شد و همه ی ما حالا برگشتیم سرخونه و زندگیمون هرکسی رفته سراغ یه شهری خبرهای خوبی در مشهد محل سکونت جدیدم از بچه های گردان می شنوم یکی در آموزش و پرورش استخدام شده یکی داره درس می خونه و داره دکتر می شه یکی ...

دوازدهم آذر سال 1370 بود که به محل کارم آمدم که گفتند :همه باید جمع بشوند میدان صبحگاه!

بعد از دقایقی این اتفاق افتاد همکاران باهم پچ وپ چ می کردند که چی شده ؟ اما کسی چیز خاصی نمی دانست و آمدن سردار شهید نورعلی شوشتری به همه ی پرسشها خاتمه داد فقط این صدا برایم تکرار می شد حاج حسین محمدیانی فرمانده گردان ولی الله شهید شده ...

به زودی اتوبوسها آماده شد و ما ساعاتی بعد در سبزوار بودیم . قدرت الله خوشدل یکی از بچه رزمنده های دوست داشتنی در سالهایی که من در سبزوار بودم با او حشر و نشر داشتمدوید جلو و گفت : دوسه شبه که بچه ها نخوابیدند همه اش داشتند در مساجد برای خوب شدن حاجی دعا می کردند . خود حاج آقا شهرستانی (یکی از علمای برجسته ی سبزوار) از مردم خواسته بود که برای سلامتی حاجی مجلس دعا برگزار کنند. به خدا دیشب که حاجی نفسهای آخر را کشید سبزوار لرزید همه دیدند که زمین لرزه شهر را تکان داد...!

منبع : شاهدان کویر مزینان

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

توصیه ای ارزشمند و عکسی قدیمی از یک شهید سبزواری

نظرت را بنویس
comments

خطّه فريومد / فرومد

در هنگام مرگ ابراهیم فرزند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلّم) که خورشیدگرفتگی اتّفاق افتاد، چرا ایشان در جواب مردم فرمودند که این دو قضیه ربطی به هم ندارند؟

علی مزینانی

درود خدا برشما به یقین شما نیز در اجر یاد شهید وشهادت شریک هستید
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما