کمی آن سو تر خیابان بیهق، چهار راه دادگستری و یا...

"سخت اما مي گذرد"

كمي آن سوتر درخيابان هايي كه شايد فقط اسمي از آنها به گوش مان رسيده بانوان رنج ديده اي هستند كه با سخت كوشي هرچه تمام، به كارهايي زمخت و مردانه تن مي دهند. بارسنگين فقر و نداري را به دوش مي كشند.

قامتشان خم مي شود لكن دستشان دراز نه.

نان خشك را به سق مي زنند ولي لب شان رابه حرامي تر نمي كنند.

همان هايي كه شايد روزها و روزها، بارها و بارها تن مان به تن شان خورده است از کنارمان رد شده اند و ما فقط شاهد رنجی بوده ایم و تاسفی خورده ایم.

امروز به خلوتی چراغی گیرا می کنم. پابرگليم مندرسی گذاشته و لختي به پاي كلامش می نشينم.

هم صحبتم زنی ست که تمام آرزوهای اندکش بر دستان زمخت او، ترک خورده است. می شود فهمید در ته چهره رنجورش مایه های زیبایی را، آیا اگر او هم کمی سخاب و سفیاب می کرد و مثل خیلی ها بزک کرده ...، نه او همین گونه هم زیباست زیبایی که سرچشمه اش سادگی و عفیف بودن است.

هیچ نمی گویم و او می گوید بی آنکه بگذارد نامش را بگویم:

"پدرم بيماري قلبي داشت. از عهده ی هزينه عمل برنمي آمد. مادرم، ما سه خواهر را، به بيابان هاي اطراف مي فرستاد تابراي مردم كاركنيم. سر و کارمان با پنبه و چغندر بود؛ جمع می کردیم هی جمع می کردیم بلكه كمك خرجي، برای خانواده باشد. حتي روزهاي جمعه هم استراحتي نداشتيم و بازخم زبان هاي مادرم كه انگار فرزند خوانده اش بوديم دوباره به سختي مشغول كار مي شديم .

همه آرزويم اين بود كه ازدواج كنم و از پدر و مادرم جدا شوم ولي انگار سرنوشت من، از همان كودكي با رنج وسختي نوشته شده بود. بالاخره پس از چند سال ازدواج كردم. همسرم كارگر ساختمان بود.  نسبت به همان قشركارگر، زندگي خوبي داشتيم. شوهرم سخت كار مي كرد. و ما هم شکر خدای برای همین اندک آسایش.

تا اینکه يك صبح جمعه، براي کمک خرجی بيشتر به سر ساختمان رفت؛ آن هم چه رفتنی ...؛ تا آخر شب از او خبري نشد. من كه نگرانش شده بودم همراه  با برادر شوهرم به دنبال او گشتيم تا اينكه سرانجام او را دربيمارستان پيداكرديم.

از بالاي ساختمان افتاده بود و دچار آسيب دیدگی درناحيه سروگردن و دستهايش شده بود. دو هفته بستري بود تا اينكه كارفرماي ساختمان به بيمارستان آمد و گفت: كل هزينه بيمارستان و مخارج زندگي تان را مي پردازم و شما هم راضي به رضايت شويد. بی اینکه از قوانین چیزی بدانیم رضايت داديم. ولي او دست به سرمان كرد و ديگر از او خبري نشد. پول بيمارستان را هم نداشتيم كه بدهيم. به خدمات درماني رفتم،كمك خواستم تا بتوانیم هزينه بيمارستان را پرداخت کنیم.

شوهرم دو ماه درخانه افتاده بود. بخاطر آمپول ها ومسكن هايي كه مصرف مي كرد اصلا متوجه درد درناحيه كمرخود نشده بود.كمي كه بهترشد دوباره به كارگري رفت. ظهرهمان روز هنگام حمل بار دچار آسيب جدي در ناحيه كمر شد. او را به بيمارستان بردند. دكتر تشخیص داد که ٩ مهره كمر او شكسته است و بايدعمل شود. خانه را فروختم تا خرج عمل شوهرم را جوركنم.

زندگی چندباره روی بدترش را باز نشان داد. درتمام اين مدت دركوچه و خيابان، دستمال مي فروختم. ولي اين كار كفاف خرج ٣ بچه ام را نمي داد. به كميته امداد رفتم ولي بدون آنكه مجالي براي توضيح داشته باشم بمن گفتند هنوز جواني و بروكاركن. التماس هايم بيهوده بود. فقط توانستم با نشان دادن نسخه هاي پزشكي شوهرم و ازكار افتادگي اش، خدمات درماني دريافت كنم. متاسفانه وضعيت وخيم كمر همسرم، نيازمند پزشكاني متخصص بود كه جزوپزشكان كميته نبودند.

همسرم كه ازاين وضعيت خسته شده بود يكسال پس ازعمل به تهران رفت ودر اتوشويي مشغول به كارشد.

وقتي پس از چند مدت برگشت از اوضاع ظاهريش جاخوردم. ورم كرده بود و اصلا حال خوبي نداشت.

برادرهايش گفتند كه توان انجام كاري را ندارد اگر ميخواهي به پايش بنشين درغيراين صورت طلاقت را بگير و بچه هايت را تحويل بهزيستي بده. زندگي ام را دوست داشتم بچه هايم را به دندان گرفتم و بجاي شوهرم خودم دست به كارشدم . چندمدت دنبال كار بودم تا بالاخره دربيرون ازشهر درپرورش ماهي مشغول به كارشدم. همانجا سرپناه كوچكي به ما دادند. دخترانم را درمدرسه اي همان حوالي ثبت نام كردم. پرداخت پول شهريه ٣ دخترم واقعا برايم سنگين بود. هرباركه مدرسه مرا مي خواست به آنجا مي رفتم و مي گفتم كمي صبركنند يا كمي از هزينه هارا كم كنند. مديرمدرسه باترشروييِ تمام، مي گفت اينجا مدرسه است نه موسسه خیّریه.

تا اينكه يكي از دوستان، خيّري را معرفي كرد كه مي خواست هزينه مدرسه ١٥٠دانش آموز بي بضاعت را بپردازد. ازاوكمك خواستم و قبول كرد .

خدا را هزار مرتبه شاكرم كه دراين بحبوحه ی گراني، باري از دوشم برداشته شد.

با اين كه بيش از حد توانم كار مي كنم ولي بازهم آنقدر كه بايد بي نياز نيستيم. يك روز دخترم بمن گفت تو چه مادري هستي كه به فكر ما نيستي؟ مادرهاي بقيه بچه هاي كلاس مان، براي هر زنگ تفريح، ميوه هايي مثل گلابي و خرمالو در کیف شان مي گذارند تا در زنگ تفريح بخورند ولي توهيچ چيزي به ما نمي دهي .

از حرفش جا خوردم . پرسيدم خرمالو چه جور ميوه اي است؟

شايد باورت نشود ولي تا به اين سن رسيده ام هنوز خرمالو نديده و نخورده ام. توكه ديده اي برايم بگو."

جا خوردم خدایا چه می بینم و چه می شنوم این شکاف طبقاتی، ابوذری می خواهد تا از سر کاخ های سبز، سهم دردمندان بستاند و آشکار کند رفاه پلشت حقیرانه را. بخودم آمدم گفتم:" شبيه گوجه فرنگي ست و رنگش نارنجي".

و او ادامه می دهد:" به هرحال شايد قبلا از ميوه هاي درجه سه به قيمت مناسب چيزي عايدم مي شد ولي با وضع گراني، اين روزها خريد همان ميوه ها هم در وسع مالي ام نيست . كيكي برايش خريدم تا فكر ميوه، از سرش بيفتد.

براي بيرون آمدن از فشارمالي به سختي كار مي كردم و اصلا به فكر سلامتي خودم نبودم؛ تا اينكه، سرانگشت هايم از تماس بيش ازحد با محيط آلوده ی آنجا، عفونت كرد و بعد از آن، آرتروز شديدي گرفتم. درحال حاضر بدليل ضعف جسمي ام و به خصوص نا امني محل زندگي، بدنبال شغلي در شهر هستم .

زندگي مان همچنان سخت، اما مي گذرد. و هر از گاهي لطف و یاری خيري، باري از دوش مان کم می کند و سفره خالي ما را شاید رنگي مي دهد شاید.

او می رود و من تنها می مانم با ابوذر غفاری، دست از سرم  بر نمی دارد به من می گوید:" حتما کاستی وجود دارد که در این سرزمین پر از ثروت خدادادی، این همه فقر و ناداری وجود دارد نیازی نیست جای دوری بروی، برو به دانشگاه علوم پزشکی یا دانشگاه حکیم سبزواری پیش استادان دانشگاه، برو پیش پزشکان، بازاریان، مسجدی ها یا برو توی شهر و یا هر جایی که اندک مردمی دیده می شود. آیا دیده می شود؟

راستی ابوذر غفاری هم می گوید: "تا ژن خوب، فیش حقوقی ویژه، تابعیت دوگانه و الخ وجود دارد امیدی به مسئولین نمی رود نرو، نرو می گم نرو."

جا خوردم این ابوذر هم اعصاب ندارد:" باشه نمی رم باشه دیگه."

فاطمه ازقند

یاد داشت: عکس ها از سایت ایسنا استفاده شده است.

نظرت را بنویس
comments

Hasan

عجب قلمی داره این دختربایدگفت دستمریزادبه این توانایی قلمش عجیب روان است ولی این به تنهایی کافی نیست...ای کاش نقش بی طرفی رارعایت کند...چون احساسات وعواطفش برقلمش می چربد...وقتی اینگونه ازفقرمی گویدخودش رادخیل نکند،بگذارمخاطبت این فقرواحساسات مثل پوتکی شودکه درمغزاستخوانت فرورفته...برای شروعش پیشنهادمیدهم این ابوذرزمانه افکارخودراازاول درگیرش کن اودست تورابگیردوبه پیش این زن ببردتوکنارباش بگذاراوتوراببرداوکه اززمانه ما(ژن خوب و...)خبرنداردتویی که ازوضع امروزرانت خواری زمانه آگاهی پس نتیجه باتوباشدنه باابوذرذهنت...ماناوبرقرارباشی
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما