سفرنامه شهاب باران بَرساوُشی

به قلم: ابن جوز
 
اتوبوس های رنگارنگ توی محوطه شهرداری سبزوار چشم به راه گردشگران بود. ساعت پنج ونیم عصرقرار بود راه بیفتیم. گردشگران دسته دسته از این ور از اون ور شهر سر می رسیدند، همه شاد وغزل خون بودن وخبر نداشتند ارگان های برگزار کننده ای  که آرم های رنگین شون  زیرپوسترتبلیغاتی  این برنامه  وَل وَل می کرد چه خواب رنگین بَرساوُشی، برای بنده خداها دیدند.
 
سروکله میراث یاران جویای نام کاور پوش پیدا شد. گردشگرانُ طبق لیست هاشون توی اتوبوس ها جا دادند،  هر گردشگر یک کد ، یک پیکسل که باید روی سینه اش  می زد وحکم شناسنامه داشت. ابن جوز پیکسل شو دم جیبش گذاشت. میراث یاران مهربون وخوش زبون  گیر دادنشون به ابن جوز شروع شد«آقای محترم پیکسل توبه سینه ات بزن» «پیکسل نشانه هویت» «پیکسل حکم بلیط اتوبوسو داره واست» «پیکسل نداشته باشی ازشام کمه جوش روغن زردی خبری نیست» ابن جوز که در همه جشنواره های رنگارنگ شهری، استانی، منطقه ای، کشوری و حتی بین المللی که تا به حال شرکت کرده بود، اینقد گیر سه پیچ وصدالبته برنامه ریزی دقیق ندیده بود و با خود گفت«سالی که نکوست از بهارش پیداست»
 ناگهان سرو کله عضو ساروق نشین شورای شهر سبزوار پیدا شد. اومد و با خیل گردشگران چاق سلامتی کرد و بعد ازخوش آمدگوییش  سوار برمرکبش شد وجلوتر از بقیه رفت ساروق تا کارهارو راست وریس کند.
 
 ابن جوز با پیکسل دم جیبش سوار اتوبوس شد.جایی نشست که صندلی پشت سریش گُنده خبرنگار سبزوار کُلونگ کُلونگ گویان،  نشسته بود. بنده خدا راننده صدا نخراشیده ونتراشیده از بی خوابی وکم خوابی بی اعصاب شده، ابن جوز را که آرام وقرار نداشت ور جغ گرفت وگفت«پسر جان دم پلیس راه بشین کمربندتم ببند» از اونجایی که ابن جوز یک شهروند قانون مدار است، حرف راننده رو گوش کرد ومثل بچه آدم سرجاش نشست. 
 
میراث یار کاور پوش، راهنما وراهبر وسط اتوبوس آمد ، و متنی را که از هفته پیش حفظ کرده بود، جمله به جمله ،کلمه به کلمه ، نقطه به نقطه بدون حذف یک واو طوطی وارداشت  می گفت که یک دفعه  ابن جوز با سوالات مکررش تمرکز او را بهم زد. بانوی میراث یار تمرکز از دست داده جایش را به میراث یار بعدی داد. میراث یار بعدی دقیقا جملات میراث یار قبلی را موبه مو تکرار کرد وبعد از اتمام سخنانش نفس راحتی کشید و خوشحال آمد و سر جایش نشست.
 
نوبت به منجم الدوله تور، آن منجم  دُرشت گوی و درُشت خوی، بهداد خان شهیار رسید. که او هم حفظیاتش را با داد وبیداد وگرد وخاک الکی خواست به زور در گوش خلق الله کند و به همه گان بفهماند که برای رصد شهاب باران بَرساوُشی اومدین ودر جواب یکی از حاضران گفت :« اگه برای گردش وتفریح اومدین اشتباه کردین اومدین، اینجا جای تفریح وگردش نیست ، این جا فقط جای رصد...»
اگر گنده خبرنگار کُلُونگ گوی، جلوی ابن جوز را نمی گرفت وآرامش نمی کرد، ابن جوزبچه ته شهر، بی برو برگرد یقه منجم الدوله را گرفته بود. با خود خوری به ساروق رسیدیم . چشممان به جمال پسندیده ساروق نشینمان خورد ودر نظر اول ابن جوز پسندیدش که در هیبت یک مسئول برگزار کننده خود لیدرمعرفی «تخت امام» است، سوالی در ذهن ابن جوز آنی جرقه زد و از مسئول مربوطه پرسید«آقا اجازه می خواستیم بدونیم تخت امام  ساروق با تخت جمشید خوارمارند؟ یعنی خواهر خوانده حساب میشن؟» جواب ابن جوز را آن ساروق نشین آهسته درگوشش گفت و بعد از بگومگو با ابن جوز آن مدیر ساروق نشین رفت  به خانه باغ بالایش  تا بساط سور و سات و بدرقه از مهمانان، همکاران، همیاران، همداستان های نور چشمی  بالانشین شورای اش راجفت وجور کند.
 
تشنه وهلاک به دماوند خراسان ساروق رسیده بودیم اما خبری از آب خوردن نبود. یکی گفت «پنجاه تومن گرفتن یه بطری آب هزار تومنی کف دستمون نذاشتن»
اون یکی گفت:«رفتم سرویس نه شیر داشت نه آب داشت نه مایع دستشویی،اینجا دیگه کجاست که ماروآوردن ،ما مهمان یک روزه ایم ومیریم مردم آبادی گناه دارندچرا مسئولین رسیدگی نمیکنند»
درهمین بگومگوها بود که فرماندار داورزن با تشریفات وماشین پلاک قرمز دولتیش از راه رسید. دهیار، بهیار، دهدار وشورای آبادی همه گی برای عرض ادب و ارادت خالصانه ومخلصانه خودشون رو از لابلای جمعیت به ماشین فرماندار رسوندند.
 
ابن جوزتشنه چایی بود. این ور بگرد اونور بگرد، خبری از چایی نبود نه تنها چایی که خبری ازمسئول برگزاری مراسم هم نبود. خبر اومد مسئول ساروق نشین آستین هاشو بالا زده داره با هاون جوز میکوبه واسه کمه جوش امشب، انگاری تعداد افرادی  که براشون تدارک دیده شده  با اون تعدادی که بدون دعوت اومدن همخونی نداشتن وخود مسعودمسئول برای حفظ آبرو سر دیگ آشپزخونه آمده بود.
 
هوا تاریک شده بود وچشم، چشم ونمیدید. تشنه وخسته  میراث یاران  گفتنـد؛ بریم بالا، به سلامتی با جممع رفتیم  که بریم بالا، البته بالای کوه...در تاریکی مطلق با نور چراغ قوه هامون در پیچ پیچ کوچه پس کوچه ها، تاوپلیچ خوران وصدالبته با راهنمایی میراث یاران مهربون، خودمان را به پای کوه رساندیم. سالن اجرایی که  تدارک دیده بودند بالای کوه بود البته باید هرکسی صندلی خودش را از پای کوه برمیداشت با خودش برای نشستن به آن سالن روباز میبرد. دست میراث یاران درد نکنه که هرپنچ قدم یکیشون چراغ  قوه به دست مثل تیر چراغ برق باعث روشنایی مسیر بودند. وقتی رسیدیم به سالن روباز داربستی زده شده بود و از روشنایی خبری نبود. نه تنها از روشنایی که از صوتم خبری نبود، ازبالا نشین کمیسیون  فرهنگی وگردشگری شورا هم خبری نبود، خبردار شدیم که هنوز توی آشپزخونه گرفتار وداره  نعنا داغ تف میده، آخه همینجوری به خیل آدمهای بدون دعوت داشت اضافه می شد. بنده خدا حتی نرسیده بود به خانه باغش برود که مهمان های شهری اش رسیده بودند. گفتند از همکارن شورای ایش دو دکتر و یک مهندس در خانه باغش سکنا گزیده اند. شنیده ها حکایت از آن داشت که مهندس از شهر بال و بازو گرفته، باخودش  آورده تا به سیخ بکشند و بعد به نیش بکشند و یک نیمچه جلسه جوج خوری چهارنفره شورایی هم درخانه باغ ساروق نشین شهر برگزار بکنند.
 
 کف پوش های صحنه در دوش میراث یاران از راه رسید و پِت پِت کنان در آن تاریکی، کف صحنه با نئوپان چیده شد و مراسم رسما آغاز گردید. به همت عالی میراث یاران صحنه باچراغ قوه های گوشی هایشان روشن شد ونقش میراث یاران  اینبار پرژکتور سالن بود.
 
باهنرمایی دونازنین هنر این شهر حسن روحی وسیدمسعود حسینی وگروه دف نوازان و رقص اسب چوبی شان محفل گرم وگیرا شد. ولی ازخنوکی شوخی های بی مزه بچه های نمایش هوا روبه سردی رفت. اما بازاین خنوکی را آتیش بازی میراث یاران گرم وگیرا کرد. مخصوصا رنگ قرمز جلوه دیگری به آن رنگها داده بود. دست اونیکه مسبب رنگ قرمز بود درد نکند. مراسم تموم شد وخبری ازمدیر فرهنگی  ساروق نشین نشدکه نشد، میراث یاران گفتند:«ساروق نشین  مورد پسند شهرمان سر دگ کمه جوش دره چُمبه مِزنَه»
 
مدیر ساروق نشین شهرمان عرق ریزان توی آشپزخانه مسجد پوتین به پا پاچه آستین ورکشیده داشت نعنا داغ به کمه جوش اضافه می کرد، در تقابل با این مدیر، مدیر دیگه شورای شهرمون، مهندس جان جانان پای آتیش داشت عرق میریخت وجوجه ها روروی منقل آتیش میچرخوند که خوب مغز پخت  بشه واسه دوتا دکتر همکاروعزیزش، بوی جوج کل روستارو ورداشته بود. بوی جوج  بعضی از خبرنگارهای شهرمون وبرخی ازمسئولان را ناخودآگاه از صف مردم جدا کرده وپاشونو به خونه باغ بالای کوه کشونده بود.
 
مردم عامی وگردشگران برای صرف شام باید به مسجد میرفتیم ،جلوی مسجد میراث یاران پیکسل ها رو چک میکردن هرکی پیکسل نداشت ازشام خبری نبود، ابن جوز پیکسلشو ازدم جیبش به تخت سینه اش منتقل کرد وباغرور وبدون هیچ سدمعبری وارد محفل کمه جوش خوررون شد. ابن جوز تا وارد مسجد شد، فروغ تابان شورای شهرودید که سرسفره کمه جوش خورون در کنارمردم  نشسته بود. ابن جوز پرچنه گفت :«پس جلسه4+1شورا شهر در ساروق برگزار میشه، استاد چرادرجلسه جوج خوری نیستین؟»
 
در جواب ابن جوز مردی که  بغل دست استاد گرانمایه و پرفروغ نشسته بود، گفت:«ایشون برخاسته ازمردم، همراه مردم ودر کنارمردم هستند»
سفره انداختند، نون کاک وسط سفره ریختند، سبزی ها توی بشقاب روی سفره چیدند، کاسه کاسه کمه  جوش توی مجمعه ها روی دست میراث یاران آورده شد.یکی گفت«عجب کمه جوشی ازظهر هیچی نخوردم که امشب کمه جوش بخورم»
 
اون یکی گفت:«این که ماست جوشه یعنی مافرق کمه جوش وماست جوش ونمیفهمیم»
ابن جوز گفت:«کمه جوش ،ماست جوش ،اُوجیج هرچی که هست بسم الله کنه بوخره دگه ، نکنه انتظار شیشلیک داشته »
بعدشام راهی کوه شدیم برای دیدن شهاب باران بَرساوُشی البته ایندفعه بدون لیدر ومیراث یاران، رفتیم بالا نشستیم و چشممان را به آسمان دوختیم که شهاب سنگ ببینیم. منجم و لیدر ستاره شناس آسمان نشناسمون گفت:«تا نیم ساعت دیگه بارش شهاب سنگ آغاز میشه»
 
نیم ساعت ویک ساعت گذشت هیچ اتفاقی توی آسمون نیوفتاد. گفتیم شاید باران برساوشی هم مثل ساعت حرکت اتوبوسامون تاخیر داره. تک وتوکی این ور اونور آسمون یه پِرهَوی از شهاب ها دیده می شد، طوری که همون تک وتوک رو می شد توی بهار خواب خونه هم دید.استاد لیدر منجم شناس گفت یک وچهل وپنج دقیقه ولی از اون ساعت رد شد بازهم خبری ازگُر گُر باران شهابی نشد. آسمون ساروق اونشب تحریم شده بود یا دشمنان قسم خورده شهرمون آسمونو بی بارور از شهاب بارون کرده بودند که خبری ازشهاب باران بَرساوُشی نبود.دست از پا درازتر راه رفته رو برگشتیم وسوار اتوبوس شدیم، آن راننده بی اعصاب ساعت 3صبح بابوق اتوبوسش کل آبادی رو با داد و بیداد بیدار کرد. آخه بنده خدا نه صبحانه خورده بود نه ناهار ونه شام، کم خوابیش کم بود که گشنگیش شده بود قوزبالاقوز، داد وبیداد می کرد ومی گفت«آقا موساعت 5صبح باید سرویس کارخنه ره بُبرُم»
 
بابوق دادوبیداد گردشگرها جمع شدند وسه تا اتوبوس راهی سبزوار شدیم. مدیر فرهنگی وگردشگری ساروق نشین  شهرمون بامیراث یاران توی ساروق موندند تا ظرف و ظروف و دیگ های نِشویِ کمه جوش ها رو بشورند، اما بنده خداها اون مسافرهایی که ازاتوبوس ها جا موندند...
 
 
نظرت را بنویس
comments

شهرام

من نمیفهمم این آقای مسعودپسندیده چرابایدتواموری واردبشندکه هیچ گونه اطلاع واطلاعاتی ندارند. می توانستندازکسانی که توی این رشته فعالیت دارندبهره ببرند.من خودم خیلی ازدوستام درس این رشته روخوندندوبیکارهستندخوب می توانستندازاین فارغ تحصیل هااستفاده کنندکه اینطورخراب نکنندتوررا

ابراهیم

من ازاعضای میراث یاران هستم این مطلبی که شمانوشتین،خیلی یکطرفه نوشته شده،این همه لطف وخوبی من ودوستانم انجام دادین منعکس نشده همه اش انتقادکردین یعنی واقعاهیچ کارمفیدوخوبی ماانجام ندادیم؟

گردشگر

ابن جوزچقدشروشوری تو،ولی حرف دل خیلی هاروگفتی،من وخانوادم ۳نفربودیم۱۵۰تومن دادیم،پول واسه من وخانوادم بی ارزش ولی ای کاش ذره ای بهمون خوش میگذشت...خستگی راه واعصاب خوردبرای من وخانوادم به یادگارگذاشت
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما