این یک نقد نیست؛ گفتمانیست بین منِ مخاطب وشمای هنرمند

از مصیبت نامه مریم؛ رخش خروشید و رستم زار زد

نیاسان بیهقی/ مجله اینترنتی اسرارنامه
 
 
*نمایش اول: مریم
 
نمایش «مریم» نوشته مصطفی لعلیان و به کارگردانی مرتضی ربیعی؛ داستان زنی است که با همدستی شوهرش با یک نقشه از پیش طراحی شده به زادگاهش سبزوار می آید تا در قبال فیلمی که همسرش از وی گرفته و در اختیار دارد، خانواده اش را سر کیسه کند. مریم و شوهرش روی برادرمریم که درانتخابات مشهد کاندید شده، حساب ویژه باز کرده اند. وقتی خط داستانی این نمایشنامه را برایم تعریف کردند، راغب شدم که اجرایش را ببینم...
 
اما افسوس آنچه که روی صحنه دیدم با آنچه که شنیده بودم، توفیر داشت. وقایع داستان در سبزوار اتفاق می افتد. اما جدا از جغرافیای بومی و مکانی این شهرکه در متن توسط شخصیت ها بیان می شود؛ آیا اگر این اتفاق در شهری دیگر رخ می داد تفاوتی هم داشت؟ نه، نمی خواهم قیاس کنم ولی برای یاد آوری می گویم که شما به عنوان مخاطب وقتی اثری از استاد دولت آبادی می خوانید به هیچ وجه نمی شود، اتفاقات متن هایش را در سبزوار به مکان و جای دیگرارجاع داد. حداقل فکری که به ذهن مخاطب خطور می کند لهجه آدمهای آن شهر است، چیزی که متاسفانه فقدانش در این اثر دیده می شد. 
 
تعداد شخصیتهای فراوان نمایش و نپرداختن به شخصیت ها، آنها را در سطح تیپ های شناخته شده و کلیشه های رایج نگه می دارد. به طور مثال می توان به ؛ «برادر کاندید مذهبی یخه دیپلماتی بسته تسبیح به دست، یا آن خواهر غرغروی بد دهن» اشاره کرد.
 
در پایان نمایش قرار است با یک غافلگیری روبه رو باشیم و بفهمیم که مریم خانواده اش را فریب می دهد، این غافلگیری به یکباره اتفاق میفتد و قابل لمس نیست؛ چراکه مریم هیچگونه زمینه ای را در خلوت خودش برای مخاطب فراهم نمی کند،که درحال نقش بازی کردن برای خانواده ی خود است، و این نقیصه در نمایشنامه، کارگردانی و حتی در بازی بازیگر نقش مریم فقدانش دیده می شود.
 
در بحث کارگردانی، متاسفانه کارگردان نمایش انگار تقسیم و چیدمان صحنه را خوب نمی شناسد؛ که چه چیزی کجا و چه جایی قرار بگیرد، مبل قرمز بزرگی را در مرکز صحنه می گذارد و اشخاصِ بازیی اش را، در میزان صحنه هایش پشت آن مبل می برد و آن مبل باعث ماسکه شدن اتفاق های می شود که ما باید آنها را دیداری ببینیم. اما همه چیز از چشم ما پنهان می ماند. مثلا صحنه ای که مبل حکم دیواری را دارد و ما باید در اصل دو اتاق مجزا روی صحنه ببینیم، این دو نیمه کردن، تماشاچیان سالن را متاسفانه دو گروه کرد که هر گروه، نیمه دیگر صحنه را ندیدند.
 
به قول چخوف، هنرمند بزرگ روس که می گوید«وقتی ازاول نمایش اسلحه ای را نشان می دهید،در نهایت باید این اسلحه شلیک کند»؛ اشاره می کنم به قطع مداوم برق در خانه ی صحنه ی نمایش مریم. اگر قرار است در نبودن برق، اتفاقی روی صحنه بیفتد که نمی افتد؛ هیچگونه دلیل صحنه ای نمی توان برایش تراشید. نمی شود به صرف اینکه بگوییم در فضای واقعی برق می رود ما هم روی صحنه برق را ببریم که درد جامعه را گفته باشیم. اتفاق بیرون در جامعه احتیاج به دلیل صحنه ای دارد، که ما روی صحنه این دلیل را نه دیدیم نه کشف کردیم.
 
بحث انتخاب بازیگرگسترده است ونمی شود به آن در این مجال کم پرداخت، اینجا بِرادوِی نیست که کارگردان دستش برای انتخاب باز باشد ولی با همین بضاعت کم هم می توان انتخاب های درست و صحیحی داشته باشد. از طرف دیگر موردی که خیلی مخاطب را آزار می دهد، بازی های اِگزِجِره بازیگران روی صحنه است. برخلاف جریان متن که بازی های روان می طلبد، اغراق های بی مورد روی صحنه بسیار به چشم میخورد.البته ناگفته نماند که بازیگر نقش مریم ازپتانسیل بسیار بالای بازیگری برخوردار است.هرچند بازیش اشتباه پیش می رود، ولی بازی روانش از جنس متن وکار است.
 
 
*نمایش دوم: روایت سرکشی رخش رام رستم
 
«روایت سرکشی رخش رامِ رستم» نویسنده وکارگردان این نمایش رضا بیغشی، در تلاش است که نگاهی جدید به افسانه ای به نام رستم و خوان های که پشت سر گذاشته، داشته باشد و برای پیشبرد هدفش، رخش را در کنار رستم به عنوان روایتگر روی صحنه می آورد. اما در نوع روایت وزبانی که انتخاب می کند عجیب گرفتار زبان و ادبیات استاد بهرام بیضایی است.وقتی شخصیت ها وامدار شاهنامه هستند چرا آنقدر راهمان را دور می کنیم. خود شاهنامه روشنگر راه ماست وزبان کهن الگو را به ما می دهد. اما ما کج راهه می رویم و بیضایی را انتخاب می کنیم.نویسنده ارجمند باید این را دانسته باشد، استاد بیضایی در دیالوگ نویسی، آن لغت را در جای صحیح خود می آورد. اما شما نمایشنامه مرگ یزدگرد را در جلوی خودتان گذاشته اید ولغاتش را پراکنده در جای جای متن تان آورده ایدکه این باعث می شود متن قابل فهم نباشد و مجبور شوید اول نمایش از حاضرین بخواهید که سکوت کنند، چون متن ادبیاتش سنگین است. وقتی صاحب اثر اینگونه طلب میکند، میفهمی ظرف است و مظروف نیست.خود استاد بیضایی برای قابل فهم کردن متنش در جای جای نوشته اش میبینیم که، زبان محاوره ای کوچه بازار مردم امروز روزگار خودش را به کار میبرد. در نمایشنامه مرگ یزد گرد که شما بسیار در نوع دیالوگ نویسی تان عجیب وامدارش بوده و از آن بسیار گرته برداری کرده اید، از جملاتی نظیر «بزن به چاک» استفاده می کند.بیضایی وقتی می خواهد ارجاع دهد دقیقا همان عینی را می آورد که در منبع اصلیش آورده شده؛ نمونه اش اُوراد مُوبَد در مرگ یزدگرد «تاریده باد تیرگی تیره گون از...»این از یسن های (نیایش) اوستا است که بیضایی دقیقا عین همان را به کار میبرد و استفاده میکند.ولی شما در متن بازسازی می کنید و شالوده اصلی دیالوگها را بهم میریزید، کلام و ریتمش را حفظ می کنید اما معنای جدیدی خلق نمی کنید و حتی همان معنا را هم ازبین می برید. نمونه اش همین تاریده باد را به «باریده باد» تغییرش می دهید. ای کاش با این سوژه خوب، خودتان را آنقدر درگیر استاد بهرام بیضایی نمی کردید تا اینگونه در چنگال الفاظ بیضایی اسیرشوید.
 
از متن نمایش که بگذریم، اجرایی شسته ورفته روی صحنه می بینیم که با کمترین امکانات، بیشترین بهره را می برد.اخص استفاده ابزاری که از طناب می برد و قوه تخیل مخاطب را به کار می اندازد «مثل ساختن رود و یا گرفتار شدن رستم در چاه» از این موارد می توان به وفور در صحنه دید.
 
چرخش صحنه ها، از روایتی به روایت دیگر رفتن و بازی در بازی انجام دادن؛ گرچه از لحاظ ساختاری نیز شبیه نمایشنامه مرگ یزد گرد شده، ولی اینجا عیب شمرده نمی شود برعکس حسن کارتان است.
 
بازی ها: به گفته خود رضا بازیگر نقش (رستم) که ناخوشی گریبان گیرش شده و مجبور ش کرده بود به صدا سازی روی بیاورد و معلوم بود که فشار زیادی را روی صحنه تحمل می کند، که این بالانس بین دو بازی را بهم زده بود وکفه ترازو بیشتر به سمت بازیگر زن سنگینی می کرد که خیلی خوب از عهده نقشش برآمده بود.
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما