سخنی در باب شاهنامه فردوسی از منظر وظیفه و کردار قهرمانان


بیست و پنجم اردیبهشت ماه سالروز گرامیداشت ابوالقاسم فردوسی ، پیرخرد و حکیم فرهیخته ای است که ایرانیان قرن هاست نه فقط بقای زبان بلکه بقای بخش عمده ای از میراث فرهنگی و هویت تاریخی خود را مدیون او می دانند.

بزرگی فرزانه و شاعری روشن ضمیر و متعهد . از همین رو همه ساله در روزی که در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ایران به نام فردوسی ثبت شده است ، همه فارسی زبانان که اندک آشنایی و علاقه ای به ادبیات و هویت تاریخی خود در گستره پهناور ایران عصر فردوسی (ایران ،  افغانستان ، تاجیکستان ، پاکستان و بخش هایی از ترکمنستان و ازبکستان و ....) داشته باشند ، یاد و خاطره فردوسی را گرامی می دارند.

در این میان مردمان  خطه سربداران و شهر فرهنگ پرور سبزوار با نام قدیم بیهق شاید ارادت و عشقی ویژه نسبت به فردوسی داشته باشند. چرا که کهن شهر سبزوار ، خاستگاه وقوع بسیاری از رویدادهای شاهنامه فردوسی بوده است. و در واقع فردوسی با سرودن شاهنامه بخش هایی از تاریخ فرهنگ و تمدن سرزمین بیهق این اقلیم هزارتکه باستان را روایت کرده است.
به طور نمونه می توان به داستان نبرد رزم رستم و سهراب به عنوان یکی از مشهورترین داستان های شاهنامه  اشاره کرد که در میدان «دژسپید» سبزوار اتفاق افتاده و در واقع روایت فردوسی از این نبرد ، روایت برگ هایی از تاریخ وقایع سبزوار است.(منبع1) ، (منبع2)

به همین دلیل است که سبزواری ها از گذشته تا کنون در حفظ و فراگیری شاهنامه پیشگام مردم سایر شهرهای ایران بوده اند. و حتی انس و الفت آنها با شاهنامه موجب تعجب برخی مورخان ، سفرنامه نویسان و دیگر کسانی بوده است که در گذشته از سبزوار دیدار کرده و سبک زندگی مردم آن را مورد بررسی قرار داده اند. (منبع)

و امروز نیز مانند گذشته فردوسی و اثرجاودانه اش نزد سبزواری های اهل فرهنگ و شعر و ادب قرب و منزلتی دیگر دارند به طوری که سبزواری ها هنوز پیرامون شاهنامه می پویند و می جویند و می نویسند.

در متن پیش رو نیز آقای حسین خسروجردی که یکی از نویسندگان معاصرخراسان و از اهالی دارالمومنین سبزوار پایتخت نثر فارسی است ، به همین رسم شایسته ارج گذاری برای اثرصاحب ارج شاهنامه ، این کتاب را از زاویه ای خاص مورد بررسی و پژوهش قرار داده و نتیجه را برای درج در اسرارنامه ارسال کرده است.

در ادامه مشروح این پژوهش کوتاه اما پرعمق آقای خسروجردی تقدیم می گردد :


 وَرجاوندِ وظیفه و کردار در شاهنامه

بزرگی گفته است که «انسان دشواری وظیفه است» و این وظیفة کمال یافته، در همة اعصار و زمان‌های دراز، خود عمل شاینده‌ای است که فردوسی بزرگ، آن را حماسة داد نامیده است و چنین است که در این نوشتار، کوشش می‌شود تا براساس دشواری وظیفه، برخی از یلان و نام‌آورانِ شاهنامه را بشناسد و از این رهگذر با توجه به قابلیت و شأن آنان به ارزش‌های انسانی و ملّی و قومی این حماسه بپردازد.

گفتیم که حماسة داد یک عمل بلیغ و درخشانِ ملی است که فردوسی بزرگ با کوک‌هایِ همبستگیِ خویش از متن اعصاری می‌گوید که نالة غم‌رنگ آن برخاسته از روزگاری درشت و آرزومند است که بی‌گزاف، اگر زارهایِ جانِ فردوسی نبود ما نمی‌توانستیم امروز نمونة عظیم و بی‌همتایی از هنر حماسه‌سرایی داشته باشیم که وَرجاوندِ جاودانة درخشانِ وحدت قومی و ملی و فرهنگی ما باشد. منشوری واحد.

از دل روزگاران کهن و دیرباز که فرهنگ و قومیت ما را، ارزش‌گزاری کرده است. و این رُقعه، تلاش دارد تا از دل وقایع و رخدادهای شاهنامه، به اصالتِ کردار و نابیِ وظایفی بپردازد که وَرجاوندِ جاویدِ روزگارِ حماسه‌ها شده‌اند و قهرمانان شایستة شاهنامه، برای رسیدن به رُتبت و منزلتِ پایدارِ آن اصالت‌ها، از جان مایه گذاشته‌اند و از هیچ کوششی دریغ نکرده‌اند.

امید که این نوشتار بتواند، گوشه‌ای باشد از حقیقت راستینی که حماسة ملی ما از زیت آن فروغناک شده است. این تابش و فروغ فروزانتر باد.


1 ـ ورجاوندی روزگار و عبرت‌های آن:

یکی از شاهدان و گواهان زنده و برجسته‌ای که همیشه در شاهنامه با بسآمدی زیاد، نمودار می‌شود و همسانِ یک قهرمان عمل می‌کند، همانا واژة روزگار است که با پیوند و همخوانی با واژة دیگری به نام یادگار، همیشه قهرمان شاهنامه را به عبرت و پند و اندرز و هوشیاری فرا می‌خواند و پهلوانان و ناموران را از بیداد و نیرنگ و دروغ، آژیر می‌دهد:

گر ایدونک بد بینی از روزگار               بنیکی همو باشد آموزگــــار
بَدو نیک، ماند ز ما یادگـــار                تو تُخمِ بدی تا توانی مَکــار

یا وقتی که بهمن، در اوجِ کینه‌خواهی و ستیزه‌جویی، زابلستان را به تاراج می‌برد و زال را پای دربند می‌کند و فرامرز را زنده زنده به دار می‌کشد، باز این نهیب روزگار است که از زبان حکیمانة پشوتن، آژیر می‌دهد و بر می‌خواند:

ز یزدان بترس و ز ما شَـرم‌دار            نگه کن بدین گردشِ روزگـار
تو این تاج ازو یافتی یادگــار              نه از راهِ گشتاسب و اسفندیار

تأکید شاه ایران زمین، کیخسرو سیاوش به عبرت‌آموزی از روزگار و نیز سفارش او به فرزندش برای آبادانی و کمک به طبقات محروم، خود اهمیت این فراز را خوب می‌رساند:

برایشان درِ گنج، بسته مدار               ببخش و بترس از بدِ روزگار


حتی ضحاکِ ستمگر و منحوس که خود، نمادی از شرارت و خوف و ستمگریِ هزارة اهریمن است از بیم فریدون و از بد روزگار می‌هراسد و می‌نالد:

ندارم همی دشمنِ خُرد خوار             بترسم همی از بد روزگـــار


فردوسی در داستانِ سیاوش بر آن است که با وجود آن همه ظن و گمانِ نابخردانه شهریار، دیگر نباید از فلک توقع و چشمداشت نیک اختری داشت و او چه خوب این را تفهیم می‌کند:

به جایی که زهر آکند روزگار                    ازو نوش، خیره مکن خواستار


فردوسی در ادامه نگرش و چگونگی نیش و نوش روزگار، در داستان بیژن و منیره بر آن است که:

تو با او جهان را بشــــادی گـــذار               نگه کن بدین گــــردش روزگــار
یکی را برآرد بــه چـــرخ بلنــــد                  ز تیمار و دردش کند بـــی‌گزنـــد
چنین است کار ســــرای سپنـــج              گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج


2 ـ ورجاوندی رادی و آزدگی:

فردوسی در ادامة آموزه‌های ارجمند خویش یکی از وظایف و خصایل نام‌آوران شاهنامه را رادی و آزادگی می‌داند و اصلاً ایران را شهرآزادگان می‌نامد و افتخار گیو بر آن است که بگوید:

منم گیو گودرز کشـــوادگــــان           سرِ سرکشان، پــــورِ آزادگـــان
مرا پشت از آزادگان است راست       دل روشنم بر زبانــم گواســـت


در ارزش و زعامت این خصال نیک، فردوسی حکیم، وقتی که می‌خواهد منزلت و سرآمدن سیاوش را بنماید او را بدینگونه توصیف می‌کند:

ز شاهان، کسی چون سیاوش نبود             چو او، راد و آزاد و خامش نبود


و مهم‌تر از همه وقتی که اسفندیار از رستم می‌خواهد تا پای بر آزادی و رادی خویش بگذارد و دست بسته به نزدیک شاه بیابد او چنین عملی را قبیح وزشت و ننگ‌آور می‌داند و می‌گوید:

که از بند تو ، جـــاودان نــام بـَــد          بماند مرا، بد بتــو کــــی ســــزد؟
ز دیدارت آرایشِ جـــــان کنـــم             ز من هرچه خواهی تو، فرمان کنـم
مگر بند، کز بند، عــاری بــــــود           شکستی بود، زشت‌کــــاری بــود
نبندد مرا زنده با بنـــــــد کـــس           که روشن روانم بر این است و بس


و سرانجام وقتی که اسفندیار جز در کارزار هیچ دری را نمی‌کوبد و به بیدادگری همچنان مُصر است. رستم آشفته می‌شود و همانا بیادماندنی‌ترین شاه بیت جان خویش را فریاد می‌زند:

که گوید برو دست رستم ببند؟              نبندد مرا دست چرخ بلنــــد
من از کودکی تا شد ستم کهن             بدین‌گونه از کس نبردم سخن


3 ـ ورجاوندی مرگ، وقتی که زندگی می‌شود:


اما با شناخت و عیار یک پهلوان راستین در شاهنامه، شاید که آزمون و پدیدة مرگ، مهم‌ترین اصلی باشد که او را در قبال ننگِ حیات، آزمایش می‌کند و می‌آزماید: بسا که فردوسی وقتی که قهرمانان دلیر و بیباک و جان بر کف خویش را در قبال حقیقت نامیرا و کمال‌نگر و درخشانِ زندگی می‌بیند، به راستی آستینش از اشک تَر می‌شود.

بی‌گمان این چنین مردانِ شایسته و گلرنگ، در جلوة حماسة فردوسی سخت بشکوه و روزگار آفرین، می‌شوند و فرهنگ آزموده‌ای را به منصة ظهور می‌رسانند:

بدو گفت هومان که دادست مرگ              سری زیر تاج و سری زیر تـرک
اگر مرگ باشد مرا بـــی‌گمـــان                  بآورد گه بَه، که آیــــد زمـــان
همه جان شیرین بکف برنهیــــد                 چو من برخروشم، دَمید و دهیــد


وقتی که جوانی چنین برومند و دلیر می‌خواهد که در غیاب خودش چنین گردن فراز و جلیل باقی بماند و مرگ را این چنین به سخره می‌گیرد، آیا سزاوار تحسین نیست؟

وقتی که جهان را جز به نیکی نباید سپرد و وقتی که چنین جهانی از نژندی پژمرده می‌شود، قهرمانان حماسه را دیگر تاب نیست و بر آن می‌شود تا بگوید:

مرا کشتن آسان‌تر آید ز جنگ                      اگر باز مانم به سختی ز جنگ
نخواهم به گیتی جز از راستی                    که خشم خدا آورد کاستـــی


و به رفعت چنین نگاهی، قهرمانان دیگر شاهنامه در جای دیگر می‌گوید:

تو تا زنده‌ای سوی نیکی              گرای مگر کام‌یابی بدیگر سرای 


وقتی که همه مرگ را به عنوان یک واقعیتِ درنگ‌ناپذیر و حتمی پذیرفته‌اند، زالِ زر به صراحت تمام می‌گوید که:

همه کارهای جهان را دَراست                مگر مرگ، کان از درِ دیگر است


و شاهِ دادگرِ نیک‌بینی چون کیخسرو، نظری جز این ندارد:

کشاورز دیدیم، گر تاجور                سرانجام بر مرگ باشد گذر


و هموست که در فرجامِ کار، سعی دارد تا داد و دهش را براساس همین نگاه اندیشمندانه‌اش به مرگ، استوار بسازد و بهار آفرین شود.


4 ـ ورجاوندی شفقت و حقیقت و نیک مداری:

اما رَه توشة خویشکاری و ارزشیِ حماسی آنگاه عیان‌تر می‌شود که بفهمیم، مردِ نامدار شاهنامه چگونه توانایی و قدرت و همت خویش را معنا می‌دهد و چگونه پیسوزِ اندیشه‌اش را فروزان نگه می‌دارد.

 پهلوان ارزشی شاهنامه اگر مهر بی‌دریغ نداشته باشد و خودخواه و کینه‌توز و پُر نِخوت باشد، بی‌گمان معنی‌یاب نخواهد شد و چونان اسفندیار بازیچة قدرتِ دیگران خواهد شد و تخم زُفتی ببار خواهد آورد.

باری پهلوان جوانمرد، برای حقانیت زندگی، اگر هم نبرد می‌کند باید که به این حقانیت و راستی احترام بگذارد و مثل رستم دستان درک و شفقت و حس انسانی را در هر زمانی و مکانی دریابد مثلاً آنگاه که پیران، سردار افراسیاب از مرگ و جنگ فرسایشی اظهار بی‌زاری می‌کند و آن را امری بیهوده می‌داند، رستم با او هم داستان می‌شود و با یلان و همرزمان خویش چنین می‌گوید:

وزین روی رستم یلان را بخواند
کسی را که یزدان کند نیک بخت
ز یزدان بود زورما، خود که‌ایم؟
ابا آنکه اندر دلم شد درست
و لیکن نخواهم که بر دست من
که او را بجز راستی پیشه نیست
از این پس مرا جای پیکار نیست
سخن‌های بایسته چندی براند
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
بدین تیره خاک اندرون بر چه‌ایم؟
که پیران به کین کشته آید نخست
شود کشته این پیر با انجمن
ز بَد بر دلش، راهِ اندیشه نیست
به از راستی در جهان کار نیست


اما همین رستم وقتی که از دسیسه و مکرپیران خبردار می‌شود، دیگر هیچ درنگ نمی‌کند تا آنجا که:

همی خون چکانید بر چرخِ ماه              ستاره نظاره برآن رزمگــــــاه


آری در دایرة ورجاوندیِ شرافتِ زندگی و هنر گردن فرازی و مردانگی، اصل، همیشه بر نیکی است و تنها و تنها نیکی است که در مدارِ حماسة فردوسی چونان خورشیدِ فروزان می‌درخشد و اگر جهان را آبادانی است و باغ‌ها و میدان‌ها و ایوان‌ها، عیانند، به یُمنِ همین نیک‌مداری و نیک‌اندیشی صاحبدلانِ جوانمرد است.

که نیکیست اندر جهان یادگار               نماند به کس جاودان روزگار


در حماسة فردوسی همیشه راه نیکی به بخشندگی و کرامت و داد و دهش می‌پیوندد و اگر به الگوی این جریان یعنی کیخسرو سیاوش بنگرید که چگونه به سپه سالار خود، گودرز اندرز می‌دهد که وقتی به جنگ با لشگرِ افراسیاب رفتی:

نگر تا نیازی به بیـــداد دست            نگردانی ایوانِ آبــاد پســـت
کسی کو به جنگت نبندد میان          چنان ساز کز تو نبیند زیـــان
به هر کار با هر کسی داد کـن          ز یزدان نیکی دهش، یاد کـن


و حتی خود کیخسرو وقتی که به درون دژ و قصر افراسیاب راه پیدا می‌کند و آنجا را تسخیر می‌کند چنین دادِ سخن می‌دهد:

همان به که ما کینة داد آوریم
ز دل‌ها همه کینه بیرون کنید
بکوشید و خوبی به کار آورید
ز خون ریختن، دل بباید کشید
به کام اندرون نام یاد آوریم
به مهر اندرین کشور افسون کنید
چو دیدید سرما بهار آفرید
سرِ بی‌گناهان نباید بُرید


و فرجام سخن آنکه، باید به جان کمال یافتة راستینِ فردوسیِ بزرگ درود فرستاد که در زمانه‌ای که سنگین و ملتهب و درشت است او نمی‌خواهد، تنها به واژگانِ بی‌آرش و بی‌خاصیت و سرد بپردازد که تنها خاطرات خاموش شدة دوران‌ها هستند.

نه! شاهنامه، جانِ خاطره‌هاست. شاهنامه جانِ ارزش‌های هستی و چیستیِ فرهنگِ ماست.

شاهنامه، جانی است که فردوسی آن را به قدرِ همّت خود معنا داده است . نالة رنج و دریغی است که به نوعی اِبرامِ عبرتند و دشواری زیستن را در زوالِ مرگ، عیارسنجی می‌کنند و چقدر خوشتر داشتم که این نامة باستان را که پر از چکاچک شمشیر و نیزه و سَنان است، در زمزمة بهارانی بشنوم که حتم دارم فردوسیِ شریف، هنگام سرایش آن، آستینش پر از اشک بوده است:

همه بوستان زیر برگِ گلست
به پالیز بلبل بنالد همی
شبِ تیره بلبل نجنبد همی
من از اَبر بینم همی باد و نَم
که داندکه بلبل چه گوید همی؟
نگه کن سحرگاه تا بنشوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
همه کوه، پر لاله و سُنبلست
گل از نالة او بنالد همی
گل از باد و باران بجُنبد همی
ندانم که نرگس چرا شد دِژم؟
بزیر گل اندر چه پوید همی؟
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
ندارد بجز ناله زو یادگار

نویسنده : حسین خسروجردی ، اردیبهشت 1392
برای آشنایی کامل با نویسنده روی اینجا کلیک کنید.


شما گرامیان هم اکنون می توانید برای مشاهده تصاویری مربوط به شاهنامه و آرامگاه فردوسی در بخش عکس نامه مجله اینترنتی اسرارنامه روی اینجا کلیک کنید.


کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:
به مناسبت روز گرامیداشت عطار ، فرزند شایسته خراسان ، جواهری از خاک زرخیز کدکن
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما