با کمک موسسه خیریه حمایت از مستمندان اسرار سبزوار

گفتگو با مادر و فرزندانی که راه خود را از تکدی گری و اعتیاد به سوی اشتغال و زندگی پاک پیدا کردند

گزارش: الهام شبانی مقدم
 
گفتگو با مادري که زندگي خود و فرزنداش را  مديون کمک هاي موسسه جمع اوري متکديان سبزوار است
زندگيم بعد از سالها بدبختي به روي اميد گشوده شد، از تکدي گري و اعتياد تا زندگي و اشتغال
 
درد را از هر طرف که بخواني درد است ، آدم هايي هستند که ما به خاطر گرفتاري هايي زندگي روزمره حضورشان را در اطرافمان احساس  نمي کنيم ، آنهايي که از ناآگاهي و تنگ دستي  به اعتياد گرفتار شدند ، آنهايي  که پر از تلاش اند و شکست ناپذير.... منتظرند تا فانوسي به دستشان  بدهي تا براي هموار کردن سير زندگي گام هايي بلند بردارند مانند سرنوشت مادري  که  از بي مهري  روزگار از 18 سالگي نخستين قدمهايش را براي ساختن يک زندگي ساده و آرام برداشت اما پستي بلندي هاي روزگار سرنوشت اين مادر را به سمت تباهي کشاند .
 
...... گفت و گوي زير داستان خانواده بزرگ مردان کوچکي است که قرار است آدم هايي  از جنس نور، در مسير تازه، فانوسي به دستشان دهند و با حمايت هاي مالي و عاطفي در تازه اي به روي آنها باز کنند تا  درد آنها را تسکين بخشند.
 
علي کودک يازده ساله سبزواري است  که دقايقي پاي صحبت هايش نشستم .کودکي که تمام دوران طفوليتش را ميان دنياي تيره و تار اعتياد گم کرده و تمام جنب و جوش و شيطنت  او ختم شد به ناکامي و نااميدي...
 
تصور آدم ها از زندگي متفاوت است... او از دنياي شيرين خردسالي به سرزمين درد و شکست پرتاپ شد. اعتياد او را از دنياي کودکي اش گرفت از شيطنت هايي که هر کودک تجربه اش مي کند  پنجره زندگي او باز شده بود به سوي اعتياد و نشئگي و ....
 
خداوندا قدرتي عطا کن  تا آنجا که تاريکي است حامل نور باشيم.
 
..... و اما حقيقت تلخ اين ماجرا را از زبان مادر اين خانواده جويا مي شويم. 
 
فاطمه ع  بانوي رنجور سبزواري مادر دو فرزند به نام هاي محمد و علي است  که از جور زمانه و به علت بي مهري همسرش دوازده سال است که گرفتار اعتياد شده است وي 22 سال سن داشت که  به خاطر اعتياد شوهر به مصرف مواد صنعتي  از ادامه زندگي نااميد و بر خلاف ميل باطني اش جدا مي شود او از اين ازدواج فرزندي دوساله دارد .
 
وي بعد از يکسال جدايي  با اصرار هاي مکرر خانواده اش مجدد تن به ازدواج مي دهد ولي ماحصل اين زندگي به دنيا آمدن پسر دومش علي و گرفتار شدن در مرداب متعفن اعتياد  بعد از يازده روز از تولد فرزند دومش مي شود .
 
فاطمه که انگار غمي سينه اش را مي فشرد مي گويد با تولد علي مشقت روزگار بر من صد چندان شد کسي که در قبل از زندگي مشترک عاشقانه دوستم داشت و فکر مي کردم تنها يار زندگي ام مي شود بلاي جان من و فرزندانم شد با تولد علي و مشکلاتي که در بارداري متوجهم شد غرق شدن در مرداب مخوف اعتياد شدت گرفت .
 
 همسرم به جاي اهميت دادن به خانواده  بيشتر وقت خود را با دوستانش که همگي مصرف کننده مواد بودند سپري مي کرد با رفت و امدهاي مشکوکي که به منزلم صورت مي گرفت نسخه هاي خطرناکي برايم تجويز مي شد .
 
 همسرم براي خلاص شدن از ناله هاي شبانه روزيم مواد به خوردم مي داد و مرا براي درمان به دکتر نبرد اين روند تا يکسال ادامه داشت با بزرگ شدن علي به يکباره متوجه شدم که به يک مصرف کننده مواد مخدر تبديل شده ام بعد از دستگيري همسرم به جرم خريد و فروش مواد مخدر صنعتي علاوه بر تامين مخارج زندگي بار تهيه مواد بر دوشم سنگيني مي کرد خانواده شوهرم همگي مصرف کننده بودند و پيشنهاد دادند که با جمع آوري ضايعات و فروش آن پول خوب و بدون دغدغه اي بدست مي آيد که به ناچار علي رغم نگاه هاي آلوده که در اين کار به دنبالم بود قدم در اين راه گذاشتم.
 
محمد و علي خردسال بودند بچه ها معمولا در کنار  زن عمويشان که خود نيز مصرف کننده بود مي ماندند کم کم با افراد مختلف از جمله مصرف کننده ها و ساقي هاي مواد  آشنا شدم درآمد جمع آوري ضايعات نسبتا خوب بود و البته در اين رفت وآمدها انگار مصرف ترياک مرا ارضاء نمي کرد که قدم بعدي من تغيير مصرف از مواد سنتي به صنعتي بود مصرف مواد مخدر در خانه نه تنها پايه هاي زندگي ام را سست کرد بلکه دو پسرم را که مستقيم در معرض مصرف قرار گرفته بودند را وارد اين گرداب کرد.
 
سه سال از مصرف مواد مخدر گذشته بود که متوجه شدم  که پسر بزرگم محمد که هشت سال بيشتر نداشت ابزار مصرف به دست گرفته و به يک معتاد تبديل شده است  نئشگي مواد  از سرم پريد انگار آب سرد بر سرم ريخته شد او با اينکه کوچک بود اما ناخواسته قدم  در راهي گذاشت که عاقبتش تباهي بود  او با تمام ساقي هاي مواد مخدر آشنا شده بود.
 
درآمد روزانه ام از جمع آوري ضايعات  100 هزار تومان مي شد که همه صرف خريد شيشه و هروئين مي شد.
 
بغض فاطمه شکست اشک امانش نداد و دستهايش را به سوي آسمان برد و گفت: خدا نصيب هيچ مادري نکند که بدبختي و بيچارگي را با دستان خود براي بچه هايش فراهم کند  من آينده بچه هايم را نابود کردم پاي مصرف که مي نشستم فکر و ذکرم اين بود که خودم را درمان کنم..... شايد بتوانم پسرانم را از اين سرنوشت نجات دهم.
 
چند سال گذشت  که هر روزش سالها درد و رنج را برايم به همراه داشت تا آنجا که جمع آوري ضايعات کفاف مصرف من و محمد را نمي داد علي که ده ساله شده بود هم در کنار محمد علاوه بر جمع آوري ضايعات به تکدي گري و مصرف مواد صنعتي مشغول شده بود .
 
حدود يک هفته از بچه ها بي خبر بودم هفته اي که به اندازه چند سال گذشت ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود نه راه پيش داشتم نه راه پس. رفتن به کلانتري را هزاران بار مرور کردم اما اعتياد و اينکه جامعه مرا به چشم يک مجرم نگاه ميکند مرا منصرف مي کرد.
 
حالا خوب مي توانستم درک کنم که با زندگي خود و بچه هايم چه کرده ام  بين رفتن و ماندن معلق بودم و احساس قرباني بودن تمام وجودم را فرا گرفته بود که توسط يکي از بستگان  متوجه شدم که آنها بچه ها را براي ترک مواد به ستاد جمع آوري متکديان معرفي کرده اند. به قصد آشوب به پا کردن و پس گرفتن بچه هايم وارد ستاد شدم و تمام چيزي را که در ذهن داشتم جمع کردم تا بتوانم آنها را پس بگيرم .
 
تنها شرط پس گرفتن بچه ها درمان و ترک من بود با خود واقعي ام روبرو شده بودم بين مواد و زندگيم بايد يکي را انتخاب مي کردم دو ماه طول کشيد تا به انتهاي اين خط برسم نيمه شبي بعد ازمصرف مواد و نشئگي تصميم گرفتم که از حال و روز بچه ها با خبر شوم و تنها راه ارتباطي من با فرزندانم يک شماره تلفن بود . فرداي انروز  با آن شماره تماس گرفتم از پشت خط صداي الله اکبر به گوش مي رسيد صداي علي پشت خط مرا خوشحال کرد و هراسان پرسيدم کجا هستيد؟ جواب داد مشهد، حرم امام رضا هستيم قرار است بعد از زيارت من و محمد  را به بهزيستي تحويل دهند . نفسم در سينه حبس شد ...چي؟  از او خواستم  تا گوشي را به مسئول ستاد بدهد. مسئول ستاد به من گفت که نتوانسته ايد از فرصت ها براي بهبود خود و فرزندانت استفاده کني دوباره ازاو خواستم فرصتي ديگر به من بدهد به اندازه يک روز ...   قول دادم تا ديگر تکدي گري را کنار گذارم و براي ترک و درمان اعتياد اقدام کنم، اين تنها فرصت من براي درآغوش گرفتن فرزندانم بود.
 
براي اولين و آخرين بار تصميم گرفتم تا مسير جديدي را براي آينده در پيش بگيرم خسته بودم زياد درد کشيده بودم که بدترين آنها دوري از جگر گوشه هايم بود.
 
من با همياري اين موسسه خيريه توانستم بار ديگر به زندگي برگردم خدا را شاکرم اکنون طعم سلامتي را بچشم  2 ماه است که تکدي گري را کنار گذاشته ام و توانسته ام اعتياد را نيز ترک کنم و امروز خوشحالم که پنجره اي به سمت نور برايم گشوده شد و فرصت زندگي مجدد برايم مثل تولدي دوباره است. با خودم گفتم اگر نبود زحمت کشان بي ادعايي که من و زندگيم را نجات دادند، من به کدام سوي کشانده ميشدم و چند روز ديگر در اين دنيا زندگاني ميکردم انهم با آن اوضاع فلاکت بار. هم اکنون من در موسسه متکديان اسرار مشغول به کار شده ام و فرزندانم از طريق واحد اشتغال موسسه مشغول به کار شده اند ، علي فرزندم مسئول فروش يک سوپرمارکت شده و محمد نيز در آرايشگاه کارميکند.
 
همچنين دو فرهنگي خير در آموزش و پرورش کار تدريس به فرزندانم را تقبل کرده اند تا آنان نيز بتوانند ادامه تحصيل دهند.
 
سپاس آفريدگار مهرباني  را که هيچ وقت مرا فراموش نکرد.
 
 
پاي صحبت علي،  کودکي که از چنگ اعتياد رهايي يافت
 
از زماني که به ياد دارم اطرافم آدم هايي بودند که يا مصرف کننده مواد مخدر بودند يا فروشنده کريستال، هروئين و شيشه.  ده سال از خدا عمر گرفتم ولي در اين مدت فقط دو بار پدرم را ديدم آخرين بار زماني بود که پدرم در حال بسته بندي کردن مواد در زير زمين خانه بود که ماموران نيروي انتظامي او را به جرم مواد به زندان انداختند بعد از آن بود که صاحب خانه عذر ما را خواست و ما سه ماه  در هواي سرد زمستان،  روز و شب را در خيابان مي گذرانديم.
 
تا قبل از دستگيري، تامين  مصرف مواد مادر بر عهده پدرم بود  بعد از اينکه او به زندان افتاد  مادرم  براي تامين مخارج زندگي  و تهيه مواد به جمع آوري ضايعات و فروش آن مشغول شد يکسال  گذشت  اکثر مواقع من و برادرم در خانه تنها بوديم در طبقه  بالا خانواده عمويم زندگي مي کرديم يک روز صبح بعد از رفتن  مادر، محمد بلافاصله  از خانه خارج شد و من تنها در خانه کنار زن عمويم ماندم. ظهر شد  خبري از مادر نبود زن عمويم که مصرف کننده مواد بود  براي رسيدن به کارهايش و خلاص شدن از شيطنت هايم با خوراندن پودر سفيد رنگ که بعدها فهميدم هروئين است مرا مي خواباند.
 
من و محمد دو سال اختلاف سني با هم داريم  او 9 ساله شده بود و رفت و آمدهايش  نشان مي داد که او نيز همراه مادر شده و براي خريد مواد به بيرون مي رود. يک روز بدون اينکه کسي متوجه شود از خانه بيرون زدم و مخفيانه او را تعقيب کردم محمد  بعد از ساعاتي که در سطح شهر مي گشت مشغول جمع کردن ضايعات شد  و بعد از  فروش آن به کوچه هاي تنگ و تاريکي وارد شد تنها بودم و ترس وجودم را گرفته بود پشت تير برقي پنهان شدم  و رفتن محمد را نگاه مي کردم بعد از دقايقي  در خانه اي را زد و محمد تمام پولش را به زن فروشنده اي که در را باز کرد داد و مقداري  مواد تهيه کرد.
 
زانو به بغل کنار کوچه نشسته بودم که يک دفعه محمد مرا ديد  با تعجب گفت: علي اينجا چه ميکني ، بچه؟ اما من ديگر بچه نبودم زياد مي فهميدم  به خصوص از اعتياد و موادي که زندگيم را سياه کرده بود  اطرافم را کساني احاطه کرده بودند که به نوعي با مواد مخدر سروکار داشتند آن روز بود که فهميدم چگونه مي شود کار کرد و از کجا مواد خريد.
 
افکار زيادي به  ذهنم خطور مي کرد تا آنجا که بزرگ شدن را در مصرف مواد مي دانستم حال که فهميده بودم برادرم نيز مانند مادرم مواد مصرف مي کند دوست داشتم مانند هر دوي آنها رفتار کنم.
 
آشپزخانه در داخل حياط بود زماني که مادر براي پخت و پز به آشپزخانه مي رفت مقداري از هروئين  او را بر مي داشتم و زماني که هيچ کس در خانه نبود مصرف مي کردم  حدود شش ماه از مصرف مواد به صورت مخفيانه  گذشت. يک روز محمد در حال مصرف مچ مرا گرفت و با اينکه خودش مواد مصرف مي کرد اما ديدن اين صحنه برايش سخت بود . محمد دو سال از من بزرگتر بود آن روز او مرا تنبيه کرد کتک  مفصلي از محمد خوردم که ديگر دنبال مصرف مواد نروم.
 
مواد در استخوان هايم جا کرده بود بعد از کتک هايي که خورده بودم  روز بعد محمد بالاجبار مرا در خانه نگه داشت تحمل درد را نداشتم محمد مي دانست که چه مي کشم مجبور شد براي تسکين دردم مقداري از مواد خود را به من بدهد.
 
از آن روز بود که همراه محمد شدم و براي تهيه پول مواد هر کاري مي کرديم يک روز براي خريد مواد به کوچه پس کوچه هاي ترسناک يکي از خيابان هاي شهر که مرکز  فروش مواد بود رفتيم هوا به شدت گرم بود تشنه بوديم و قدرت راه رفتن نداشتيم چشمم به شيشه اي در کنار درختي افتاد به سمتش دويدم مايع خنکي داخل بطري بود شيشه را سر کشيدم طعم تلخي داشت به محمد گفتم از اين آب بخور، محمد نيز مانند من آن تلخي را حس کرد  چون تشنه بوديم مجبور شديم بطري را سر بکشيم بعد از خوردن آن يک حالت شادماني به ما دست داد بعد از ان بود که فهميديم مايع داخل بطري الکل بوده است.
 
ما مخفيانه مواد مصرف مي کرديم و مادر نيز از وضعيت ما خبر نداشت تا اينکه يک روز در جوي نزديک خانه عمويم من و محمد را ديد و به ضرب مشت و لگد ما را به داخل خانه انداخت چاقويي زير گلوي هر دوي ما گذشت که سرتان را مي برم اگر يک بار ديگر لب به مواد بزنيد.
 
عمويم مصرف مواد نداشت اما زنش همه جور مواد مي کشيد مادرم به عمويم ماجرا را با بغض تعريف کرد  به هرحال شنيدن اين موضوع براي هر مادري سخت است اما چون مادرم مصرف کننده بود شدت آسيب اين ماجرا برايش نگران کننده نبود.
 
با مطلع شدن مادرم انگار براي ما بهتر هم شد از آن به بعد بود که ما سه نفر تمام درآمد  کارمان را که جمعا 100 هزار تومان مي شد با هم مواد خريد و مصرف مي کرديم.
 
در ادامه مصاحبه علي چشمش را به سقف دوخت بغض کرده بود دستي به موهايش کشيد مشخص بود از گفتن اين حرف شرم دارد نگاهش به زمين بود در جدال بين گفتن و نگفتن لب گشود : دوست شيرين ترين لحظات کودکيم  هروئين و کريستال شده بود يک روز بدون مصرف مواد  نمي گذشت امان از روزي که پول نداشته باشي و مجبوري براي تسکين دردهايت ناخواسته تن به کاري بدهي که دوست نداشته باشي...
 
يک روز محمد همراه عموي بزرگم به خانه اش رفت او نيز مصرف کننده شيشه بود گويا مقداري از مواد عمويم  توسط محمد به سرقت مي رود عمو بعد از فهميدن اين موضوع، در مقابل ديدگان مادرم محمد را تا سر حد مرگ کتک زد و مادر براي دفاع از محمد  در مقابل شکنجه هاي سخت عمويم از هوش رفت ، آنجا بود که احساس حقارت کردم و از خودم مي پرسيدم چرا نمي توانم از مادر و برادرم دفاع کنم دندان هايم را به هم مي فشردم و آن لحظه بود که حتي قصد جان عمويم را کردم.
 
علي ادامه داد: روزي همراه محمد در يکي از خيابان هاي اصلي شهر در حال تکدي گري بوديم  پسر خاله ام ما را ديد او همراه دو نفر ديگر بود به بهانه احوالپرسي به ما نزديک شد و به سرعت من و محمد را داخل يک ون سبز رنگ انداخت و ما به ستاد منتقل شديم.
 
التماس هاي کودکانه من و محمد براي خلاص شدن از اين وضعيت کار ساز نبود غافل از اينکه آنها قرار است مسير زندگي ما را تغيير دهند. اولين روز از دستگيري ما مي گذشت بعد از انجام آزمايش آلودگي ما به  مصرف مواد مخدر مشخص شد  از همان لحظه اقدامات درماني ما زير نظر پزشک براي ترک آغاز شد به محض گذشتن فقط چند ساعت تمام بدنم از درد سوت مي کشيد من که روزانه  سه گرم هروئين مصرف مي کردم حال اينکه بخواهم اين وضعيت را تحمل کنم سخت بود منتظر بودم در باز شود تا فرار کنم .
 
آدم معتاد مغرور است با اينکه سن و سالي نداشتم اما  حاضر نبودم اشک هايم را کسي بينند  از شدت درد احساس مي کردم که تمام  استخوان هايم خرد شده است بي خوابي، کلافگي، وسوسه ، نگراني و درد و بازهم درد ..... دردي که هيچ کلمه اي معادلش پيدا نمي کنم تنها دلگرميم نگاه کردن به برادرم محمد بود  او نيز به شدت من درد مي کشيد اما همين که او همراه من بود، تسکين خوبي روي زخمهايم بود.
 
دوازده روز سخت و طاقت فرسا گذشت انگار چندين سال بزرگتر شده بودم اين دردها مرا حسابي پخته کرده بود .احساس تولد  دوباره را داشتم به زندگي برگشته بودم و بايد از تمام اين وقايع تلخ  نردباني ميساختم تا بتوانم از آن در مسير بهبودي بالا بروم.
 
بعد از طي کردن مراحل سخت بهبودي، دوري از مادرم اولين و بزرگترين دغدغه من بود دو ماه گذشته بود ترس از دست دادن خانواده و سپردن ما به بهزيستي بطور دائم ذهنم را مشوش کرده بود.
 
حالا اين مادر بود که بايد بين ما و مواد يکي را انتخاب مي کرد  دلم ميخواست مادرم از تمام نگراني هايم باخبر شود از مسئول ستاد خواستم تا با مادرم براي ترک صحبت کند تنها شرط مسئولين براي ديدن مادرم ، ترک کردن مواد مخدر بود .
 
مهر مادر و فرزند اين است. بالاخره مادرم را که بسيار دلتنگ او بودم  بعد از دو ماه در ستاد مي ديدم او آمده بود تا ما را براي هميشه داشته باشد مراحل  درمان مادرم زير نظر پزشک شروع شد . درد کشيدن او در روزهاي نخست طاقت من را مي بريد اشک  امانم نمي داد اما به خاطر اينکه قوت قلبي براي مادرم باشم عينک دودي به چشم زدم تا اشکهايم را نبيند چون مي دانستم پايان اين قصه خوشي است. 
 
و امروز 5 ماه از دوران تکدي گري و بهبودي خانواده ام مي گذرد، هر سه نفر ما براي يک زندگي آرام و بي دغدغه لحظه شماري مي کنيم  فقط کسي که محيط امن خانه را از دست مي دهد مي داند که اين انتظار چقدر طاقت فرسا است...شايد از ديد خيلي ها که از موهبت داشتن خانه و خانواده برخوردارند اين چيز کمي باشد. اما براي ما بعد از سالها آوارگي سردرگمي و تنهايي، داشتن يک خانه مي تواند اوج آرزوهايمان را به تصوير بکشد. 
 
در اينجا از زحمات موسسه خيريه مستندان اسرار تشکر ميکنم و از خيريني که کمک مي کنند تا امثال مثل من زندگي فلاکت بار گذشته را کنار بگذارند و با اميد به زندگي بهتر نفس بکشند.
 
منبع: گاهنامه خیریه حمایت از مستمندان اسرار سبزوار/ سال اول / تیرماه 96 / شماره 1 
 
گفتنی است موسسه خیریه حمایت از مستمندان اسرار سبزوار با شماره ثبت 327 از سال 1392 در این شهرستان فعال شده است.
 
گرمخانه این موسسه در میدان آل احمد روبه روی پمپ بنزین ، حاشیه ی خیابان پلاک 131 واقع شده است.
 
شماره کارت بانک سرمایه جهت واریز نذورات و هدایا به این موسسه: 6396071100125152
 
تلفن گرمخانه: 44233734
 
تلفن بی سیم شهرداری:  44221965
 
 
این خانواده اکنون پس از بهبودی با لطف خدا و حمایت نیکوکاران، به آینده های خوش امیدوارند
 
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما