جستجوی زندگی در دل سطل های زباله / از زخم هایی بر دل جوان 22 ساله تا زباله گردی های شبانه

مجله اینترنتی اسرارنامه / سعید نورآبادی
 
شب از نيمه گذشته بود كه در خيابان دانش آموز با موتورسيكلتی سه چرخ مواجه شدم. كمي منتظر شدم كه راكب موتور را ببينم.
 
موتور سه چرخ در كنار سطل زباله پارك بود. بعد از كمي انتظار جواني نقاب به صورت را در داخل سطل زباله ديدم.
 
نزديك تر رفتم.هم چنان كه گوشي را براي گرفتن عكس آماده كرده بودم با ديدن جوان نقاب به صورت متحير شدم.
 
سلام كردم وخسته نباشيدی نه از سر ترحم بلكه از سر درد به او گفتم. او هم بدون تعجب جوابم را داد.  انگار عادت کرده بود که بارها و بارها مردم شهر او را در این حال ببینند و او زیر همه این نگاه ها که هر یک شاید معنای متفاوتی داشت، زندگی مشقت بار خود را دنبال کند. آرام نشستم و به سطل زباله ای که قامت مرد جوان را در خود می بلعید و هر چند ثانیه یک مرتبه تکه زباله ای را که شاید به دردش بخورد، به او می بخشید، خیره شدم. اما دیگر نشستن و نگاه کردن کافی بود. خودم را جمع و جور كردم. بدون ترديد دوباره برخاستم و به او نزدیک شدم.
 
 خودم را معرفي كردم. نورابادي هستم. راستي اسم شما چيست؟ گفت: حميد هستم.
انگار می دانست در ادامه این کنجکاوی ها، باید شرح حال بیشتری از خود را بگوید و گفت 22سال دارم.
و بعد با كمي مكث شروع به روايت زندگي اش كرد. از خانه شروع كرد .از پدري كه ناتوان است و سرطان معده دارد. از هزينه بالاي درمان و شيمي درمان هاي گاه و بي گاه كه ناچار بود تن خسته و نحفيف پدرش را به دوش بگيرد و راهي مشهد شود.
 
از زيبايي عرض ارادت به امام رضا و از گنبد طلاي ايشان گفت.تمام وجودش در آن لحظه غرق ستايش بود. می توانستم حس کنم که در این لحظه قطره اشکی در چشمانش حلقه بسته است و من وجودم سراپا گوش بود و گوش بود و گوش.
 
حتي كلمه اي نگفتم و نپرسيدم. اجازه دادم به اندازه تمام نداشته هايش بگويد.از رنج هايي كه كشيده است.از ناملايمت هاي زندگي كه يك تنه با سن و تجربه اي كه داشت ،سخن بگويد. وجودش خلاصه اي از دوست داشتن و خوبي بود.
 
چه چيزي مرا در آن نيمه شب با حميد در كنار سطل زباله نگه داشته بود؟ چه چيزي مرا ميخكوب شنيدن حرف هاي حميد كرده بود؟ نمي دانم.
 
ولي مي دانستم كه من و حميد برخاسته از يك تفكر بوديم. برخاسته از يك درد مشترك .ما يكي بوديم در دو جسم متفاوت به لحاظ ظاهري. بله ما يكي بوديم. او تمام خويشتن من بود كه او را درك كردم. ما درد مشترك بوديم.
 
آن شب با حميد تا اذان صبح از تنهايي گفتيم.از تبعيض هاگفتيم.از بيكاري ،از فقر،از فساد ،فحشا و خلاصه به اندازه تمام نگفته ها گفتيم. شاید آن شب حميد کمی خالي شد و همین کافی بود تا من هم کمی احساس رضایت پیدا کنم. اگر کاری از دستم ساخته نیست، حداقل دمی به حرف های دل یک جوان همشهری گوش سپردم تا دردهایش را برام زمزمه کند شاید کمی سبک شود.
 
حميد رفت تا ديگر سطل هاي زباله شهر را در پی لقمه اي نان جستجو کند.
 
راستي آيا ما زندگي مي كنيم و يا فكر مي كنيم كه زندگي مي كنيم؟ در اين جامعه كه سمت و سوي سرمايه داري دارد به جرات مي توان گفت كه تنها درصد کمی از مردم از رفاه کافی برخوردارند و بقيه اکثرا فكر مي كنند كه زنده اند و در حقيقت براي زنده ماندن در حال تلاشند.
 
اي شما؟
اي تمام نام هاي هركجا؟
نام يك نفر غريبه را 
در شمار نام هايتان اضافه مي كنيد؟
اي شما؟
اي تمام عاشقان هر كجا؟
 
 
 
برای مطالعه نوشته های بیشتر از سعید نورآبادی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.
 
 
 
 
 
 
نظرت را بنویس
comments

عالی بود اقای نورابادی کاش مسئولان هم شبی را با این افراد می گذراندند تا بدانند حال دل انان را / و نیایند بگویند بیکاری در سبزوار کم شده و تک رقمی است
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما