در استقبال از اظهارات اخیر رئیس میراث فرهنگی سبزوار درباره حکیم سبزواری
بخشی از رمان «یار» اثر جدید حسین خسروجردی نویسنده معاصر خراسان
در روزهای اخیر اسرارنامه مصاحبه ای با دکتر محمودرضا سلیمانی رئیس اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری سبزوار را منتشر کرد که در آن مصاحبه سلیمانی از ایده های متعدد خود پیرامون حکیم سبزواری و به ویژه ایده راه اندازی موزه عرفان و فلسفه در محل مقبره این عارف و دانشمند نامی دیار سربداران خبر داده بود.(منبع)
به گزارش مجله اینترنتی اسرارنامه، به دنبال انتشار متن مصاحبه دکتر سلیمانی ، آقای حسین خسروجردی رمان نویس پیشکسوت و فرهیخته دیار سربداران به استقبال این ایده های مطرح شده رفته و در همین راستا بخشی از تازه ترین رمان در دست انتشار خود با نام «یار» را برای اسرارنامه ارسال کرده است.
خسروجردی که از جمله نویسندگان توانمندی است که هرچند سال هاست در خارج از سبزوار سکونت دارد، اما ارتباط خود را با ریشه های هویتی خود قطع نکرده و همواره در آثارش به مسائل بومی شهر زادگاهش توجه دارد و فضای کلی رمان ها و شخصیت های اصلی آن ها را مانند رمان «تگرگ تاتار» و «جهانبانان» از میان سبزوار و سبزواریان انتخاب می کند، این بار در رمان یار نیز تقریبا همین حال و هوا را حفظ کرده و در بخش هایی از آن روایت گر داستانی پیرامون زندگی ، شخصیت و فلسفه حکیم سبزواری شده است.
بنابراین اگر مخاطبان گرامی علاقه مند پیگیری و آشنا شدن با فضای جدیدترین اثر داستانی حسین خسروجردی نویسنده فرهیخته سبزواری هستند که به زودی روانه بازار کتاب ایران می شود، توصیه می شود، به مطالعه مطلب پیش رو بپردازند:
* * *
سردبیر محترم رسانه فرهنگی اسرارنامه سبزوار
با سلام و عرض ارادت .
در جهت پاسخ شایسته به دوست فرهیخته و ریس محتر م اداره میراث فرهنگی سبزوار جناب آقای دکتر سلیمانی که با ایده های پسندیده ای همچون شناخت فیلسوف شهرمان اسرار سبزواری سعی در راه اندازی موزه و عرفان و فلسفه دارند ، بخشی از رمان در دست چاپ را که «یار» نام دارد تقدیم شما و همشهریان و همچنین نیروهای بسیار خوب میراث فرهنگی می دارم .
باشد که این همیاری به تداوم بیشتر این راه منور و پوینده کمک نماید و دیگر دوستاران این ایده ی عالی را تشویق و ترغیب نماید . چنین باد .
حسین خسروجردی اسفند 1394 _ مشهد
* * *
بخشی از رمان «یار»
«نه پدر جان همه چيز روشن است و من هنوز آن مراوده و آن گفت و گويي را كه مابين تو و فيلسوف شهرمان درگرفته از ياد نبردهام: اذان گفتن حكيم در گوش من و اينكه او مرا بلبل بیقرار گفته و از طرف ديگر جوهري خواندن نام تو و از همه مهمتر، فرا گرفتن درس حكمت در محضر او كه اینها را برايم گفته اي و من امروز، تنها به مرور يكي از آنها میپردازم كه تو هميشه با شوق از آن ياد میکردی و مرا مسحور آن همه عشق و علاقه و انديشة بيدارت مینمودی و اينكه هميشه برايش مركّب و جوهر مخصوص میبرده اي و او تو را مرد جوهري میگفته.
خوب از اينجا به بعدش را خودت بگو، من سرتا پا گوشم.
«دركه زدم عصر بود، گمان كنم كه آن وقت حكيم داشت ميان حياط قدم میزد. ديري نگذشت كه خود حكيم در را باز كرد و به محض ديدن من گفت: «مرد جوهري شماييد؟ بفرماييد تو.» و بعد تو را نگاه كرد و لبخند زد و آنگاه بوي گلهای باغچهاش در مشامم پیچید و هنوز كه هنوز است از آن همه گلهای خوش رنگ، ارغواني و سرخ و اطلسي سرشار میشوم.
حكيم مرا به اتاق خودش برد. اتاق ساده اي بود كه روزگاري ناصرالدین شاه را به روي بورياي آن نشانده بود. حكيم مرا به سمت بالاي اتاق هدايت كرد. جايي كه متكايي از پنبه گذاشته بودند و اين سوتر ميزي كوچك بود كه حكيم کتابها و كاغذهايش را روي آن میگذاشت.
وقتي به صورتش نگاه میکردم، پنداري كه بر لبان آن مرد بزرگ،باغي را ديدم كه زمزمه میکرد.
نمیدانم! فقط به یاد دارم كه تو اندكي گريستي و حكيم تبسمي کرد و گفت: «بلبل بیقرار» نشستيم! بر جبال ادراك آفاق نشستيم. نگاه و اشارت گل بود و بهاري كه از سخن او میشکفت. عيال حكيم برايمان چاي آورد و تو را از من گرفت و خواست تا نوازشت كند.
من بي درنگ از درون سبدي كه همراه خودم آورده بودم يك بسته نبات و نقل برداشتم و بغل دست عيال حكيم گذاشتم و بعد مركّب و جوهري كه خودم عليحده براي حكيم درست كرده بودم با دو دست ادب روي ميزش گذاشتم و سرجايم نشستم.
عيال حكيم، نام تو را پرسيد و من گفتم: هنوز اسمي ندارد. نام كردنش را واگذار میکنم به جناب حاجي تا هم در گوشش اذان بخواند و هم نامش كند.
حكيم با همان تبسم گرم و بيان ملايمش گفت: « در عرف عرفا اسم، حقيقت وجود است و همان طور كه میدانید، مرجع همه ما، همين حقيقت وجود است. وجود با همه تعيناتش، اسم جامع الله است. پس به اين معناست كه عالم و عالميان را مظاهر اسماء خداوند خواندهاند و حال، با اين مفهوم من به طفل شما نام لايق میگذارم و انشاءالله كه چون مظهر كردگارش فردي مفيد به بار بيايد.»
سپس تو را از عيالش گرفت و به نام لايق، در گوشت اذان گفت. نمیدانم چه شد كه تو ناگهان دست بردي و شب كلاه كرباسي حكيم را كشيدي. حكيم لحظه اي به چشمان تو نگريست و نمیدانم در وَجَناتت چه ديد كه به من گفت: «اي كاش میشد اين بچه را مستعد فيض میکردم.»
حكيم در حالي كه تو را به من میداد گفت: « بچه وقتي بزرگ شد او را با شغل خودت آشنا كن و بعد به او شكسته بندي ياد بده. اين گونه او دعاي خير مردم را پشت سرش خواهد داشت. انشاءالله كه عاقبت به خير شود. هرچند كه او غفور است و به حول او بايد رفت، اما ....»
حكيم ديگر چيزی نگفت. چشمانش را به سويي دوخت و باز همان شكفتگي و باز همان گلباران دروني كه لبهایش را به جنبش میکشاند تا همسان استادش، هر تكلمي و كلامي كتابي شود.
من برخاستم و در حال برخاستن آخرين خواستهام را مطرح كردم و گفتم: بزرگوارا به من سر خطي بدهيد كه براي هميشه قرار خانوادگي ما باشد. فيلسوف تبسمي كرد و در حالي كه به چهرة تو مینگریست گفت:
گر در دل تو گل گذرد، گل باشي
ور بلبل بي قرار ، بلبل باشي
من بي درنگ آن را نوشته و تو را برداشتم و با يك نام نيك بيرون رفتم. هنوز آن حياط اندروني و آن فرش بوريا از يادم نرفته. حتي غذاي حكيم كه يك پول نان بود و زياده از يك سير نمیخورد و حرف آخر آنكه من هیچوقت نخواستهام تابه اسب و قبا برسم.اینهاست آموزشهای من از حكيم بزرگ تا تو چه آموخته باشي و چه بكني.»
آموخته هاي من تنها يك درس حكيم است كه از او خوب فرا گرفتهام و آن وقتي بود كه او عدل را، در موضع لايق خودش به كار میبرد و من سعي میکردم كه آن را در زندگيم به كار زنم تا لايق نامم بشوم. اما امان از دست روزگار، امان از دوره و زمانه اي كه مثل حالا سخت بي اعتبار شده است و خط مسابقه كژديس و ناهمسان است و قهرمانان چه مضحك و نا مأنوس اند!
پدر جان بايد بگويم كه امروز لياقت در موضع خودش يك جوهر سيّال و آرزو پرور است. انگار او پشت پا به نَفَسِ تنگ زمانه زده است و دارد میرود. ببين دنيا را جنگ فرا گرفته و همه جاي جهان بلواست. خانمان ما در قبضة اجانب میسوزد ـ نه مَرز داريم و نه ثبات و نه يك قشون منظمي كه بِرَزمد. از آن طرف، شاه جوان را اسير خدعه هاي نيرنگ خودشان کردهاند و تبريز به اشغال عثمانیها درآمده. شمال و جنوب منقلب است و انگلیسیها مدام دسيسه میکنند. در روسيه هم انقلاب شده و مردم محروم بپاخاستهاند. اما اينجا در كشور ما، عداوت و نا امني دارد بيداد میکند. جادهها نا امن است و مردمان همه فقير و عقب ماندهاند. فلاكت از سر و روي اين مردم دارد میبارد. براي همين هم هست كه در بعضي جاها، مردمان بپا خاستهاند و منقلب شدهاند. تو راستة شمال، جنگلیها مبارزه میکنند و تو تبريز آتش انقلاب زبانه میکشد. در خطة جنوب هم مردم بيكار ننشستهاند و تنور مبارزه گرم است. میبینی پدر جان، قيام قيامت شده. من همين ديروز، پريروز از تهران آمدهام و تو اين دو ماهه شكسته بند رزمنده هاي آنها بودهام، پدر بايد آن جا باشي تا جوهر لياقت را به چشم خودت ببيني. روزگار عجيبي است پدر:
روزگار نامناسب، مردم ناسازگار
گه ز دست چرخ نالم، گه زد دست روزگار
بوريا، بوريا... چه خوب گفتي پدر جان. فيلسوف تو به عدل و داد رفتار كرده است. با درايت تمام، شاه و گدا را به روي يك بوريا نشانده. میبینی اين است جوهر سيّال مرامي كه بايد در موضع خودش قرار بگيرد. بوريا. اما اين شعر، اين قرار خانوادگي را من امروز آوردهام كه براي مدتي به تو پس بدهم.
میبینم كه خط خوش تو، مثل آفتاب روان است. شايد كه روزي باز به دنبالش بيايم اما تا آن روز! نه، من هيچ شكايتي ندارم و تنها يك سفر در پيش دارم. آنجا يك بلاد غريب است. در اين بلاد، ديهيم لياقت، خشم و غضب است و من عازم آنجايم. به فيلسوف عظیمالشأن ما بگو كه عذر مرا بپذيرد كه اينك من معذور و معطوف شرايط خويشم و بايد بروم.
آنها زني بي پناه و تنها را با قساوت تمام کشتهاند و جهاني را به ماتم کشیدهاند و در اين گردونه هاي ناجوانمرد كسي نبوده است كه بر آنها بتازد. نه پدر، روزگار تنفر از زشتیها سپري شده و حال بايد بر آنها غلبه كرد. و حكيم تو، عدل را در وضعيتي دانسته كه بايد در موضع خودش قرار بگيرد. پس اگر بيداد را در ترازوي عدل بگذاريم، كفه ديگرش بايد فرياد شود. و از اين روي، آخرين عهد را در ترازوي حكيم میگذارم و به سوي سرنوشت خويش میروم. بدرود پدر جان، بدرود...
نظرت را بنویس