راست مي گفت

فالِ حال زارمان گرفتني نيست

فاطمه ازقند/ مجله اینترنتی اسرارنامه

این روزها، پدیده ای که دیگر عادی شده و مانند هر تابلو نامانوسی، مانوس دیدگان مردم شده حکایت کودکان ستم کشیده ای است که سخت روزگارشان می گذرد و چون جای کسی را تنگ نکرده اند از چشم افتاده اند کاش چشمی برای افتادن نبودن؛ کاش همه ی دیدگان برای ایستادن همگان بود. این دسته نوشتی است برای لختی اندیشیدن در این هیاهوی بسیار برای هیچ.

كمي آنسوتر،

آن طرف سنگفرش هاي خيابان، صبح هايش بخير مي شود.

صبح هايي كه با غروب نگاه مادر،
دیدهاي نامانوس عابران  را پلک می زد.
دل دل دست هاي كوچك، برگ برگِ دفتر، به تیر قلم می پراند
و پرنده به منقار، ورق ورق، ز منقاشِ روزگار، بر و روی سپید و سیاه می نشاند؛
کدام زندانیِ یکدگر بودند کودک، پرنده یا رهگذرِ اسیر کاغذ پران آن دو.
اورا مي بيني و چشم مي دزدي و می رهی مبادا دل نازكت به چینی بند زن ماند.
گم مي شوي درهياهوي جمعيت و به خیرگی مي ايستی
چشم ها داو داوِ نوشته های پرنده است یا پرت کودک؛
شايد دربهت این و آن، ميان بغض پنهان، تركي بردارد آسمان بی صاحب چشمان بی صاحاب.
 ولي نه!
دیریست دگر، کاو کاو ریه ها، براي كسي دود نمي كند !
کودک، لیک در خودش گم شده است و رهگذر در حسرت پرنده سست؛
دستي به جَيب تفکر که نه، به جیب تدبر مي كشي و برمي گردي
چفت در چفت نگاهش مي نشيني ومي گويي
"براي من هم فالي بگير"
تو به حال او نزاری یا به فال بزار! 
چشم تيز مي كني درفال های هميشه روشن او؛
راستي رهگذر، اصلا توبگو
شده فال زندگي را باز كرده باشي تا به حال؟
از نگاه برباد رفته ی کودک، چه می خواهی خانه باد!
ای بسا اميدها، از کودک می چكيد و رهگذر و پرنده؛ و چه روياها كه نيامده می پرید؛
و پدري به تلخي دود سيلي سرخ و مادري به پُک نبودنش، به قدر يك زندگي درد مي كرد.
يك چارکِ چهارديواري و دَه مفلوك نزار؛
چنان پرنده، بسان کودک، به مثابه ی رهگذر،
زائو به بردگي دشت نازا درآورده بود مادر را.
راست مي گفت پسرك؛ فالِ حال زارش؛ رهگذر، پرنده، کودک گرفتني نبود.
بود آیا؟
نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما