زن، نان، زندگی / گفتگو با سکینه کسکنی بانوی نانوای سبزواری که سالهاست رنج تنور را به جان خریده است

به مناسبت میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) و هفته گرامیداشت مقام زن

هرکه نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طایی نبرد.
یک روزصبح که برای خرید مواد غذایی به مغازه رفته بودم، پیرزن لاغراندامی را دیدم که درچهره اش رنج ودرد، به وضوح دیده می شد، یک بقچه چهل تیکه بر روی شانه اش گرفته بود، بقچه ای که با رنگ های زیبا وگوناگون کنار هم دوخته شده بودند؛ پیرزن نفس زنان آن را به داخل مغازه آورد. آنقدر خسته شده بود که تا چند لحظه نمی توانست حرفی بزند. با آمدن او بوی نان تازه به مشامم رسید. پارچه را که باز کرد پربود از نان های محلی که عطر خوش آن ها با تمام صداقت وتلاشی که معلوم بود برای تهیه شان صرف شده است، فضای مغازه را پرکرد.پیرزن نان های سبوس داری که دیگردر سفره های امروزی ما ایرانیان کمتردیده می شود را با همان بقچه چهل تیکه خوش نقش ونگارش روی زمین گذاشت وتنها با گفتن یک جمله «ایم نوناتا» (این هم نان هایتان) به فروشنده، مغازه را ترک کرد ورفت. بوی خوش نان خانگی عجیب وسوسه کننده بود، وباعث شد چند عدد از آنها را بخرم، وسپس آدرس و مشخصات آن پیرزن نانوا را از فروشنده بپرسم تا چند روز بعد که قرار است، به مناسبت روز زن مطلبی درباره مادران وزنان نمونه شهرمان تهیه کنم، به سراغش بروم.


* * *


مانند نانوایی های دیگرنبود. یک منزل مسکونی در میدان شهید بهشتی که سبزواری ها هنوز آن را به اسم قدیمش میدان سی هزارمتری می شناسند، درکوچه باریکی به نام شهید مهدی استیری.
از همسایه ها آدرس دقیقش را پرسیدم، هرچند که شاید همان عطر نان تنوری که تمام فضای کوچه را پرکرده بود، می توانست بهترین راهنما باشد. عطری که درروزگار فعلی دیگرکمتر از خانه های شهربه مشام می رسد اما درگذشته های نه چندان دور، درهمه کوچه های شهر می شد بوی نان را از تنور خانه ها استشمام کرد، ولی حالا فقط تعداد انگشت شماری از خانه های قدیمی باقی مانده اند، که تنور داشته باشند و ساکنانش نان پخت کنند.
بالاخره به خانه پیرزن نانوا رسیدم، دررا که به رویم باز کرد، خودش بود با همان چهره خسته اما مصمم وشریف. سلام کردم. با لهجه شیرین محلی از من پرسید نان می خواهی؟ گفتم: نه، می خواهم درمورد خودتان بدانم. دعوتم کرد که به داخل منزل بروم و سپس پرسید: از کجا آمده ای؟ برای چه می خواهی در مورد من بدانی؟ گفتم: می خواهم در باره زنان نمونه و تلاشگر سبزوارمطالبی بنویسم، وبه دیگران معرفی کنم.

پیرزن چادرخال خالی اش را به پشت گردنش بسته بود، همان طور که کارهایش را انجام می داد از خودش وزندگی اش صحبت می کرد، با جا نفتی کوچکی که کنار حیاط بود، کمی نفت داخل تنور ریخت، واز چوب هایی که کنار دیوار روی هم انباشته شده بود با یک خاک انداز کوچک برمی داشت وداخل تنور می انداخت. تنور را روشن کرد، شعله های آتش از دهانه اش بالا می زد وباعث شد که من از آنجا کمی فاصله بگیرم .
تنور را داخل حیاط، جلوی در ورودی ساخته بودند، حیاط کوچکی که با وجود هیزم های کنار دیوار، فقط راهرو باریکی برای رفت وآمد از آن باقی مانده بود. بعد از چند دقیقه که شعله های تنور فروکش کردند، پیرزن یک کیسه را خیس کرد وداخل تنور پیچ وتابی داد، « از او پرسیدم این کار برای چیست؟
گفت: می خواهم دیواره تنورازدوده تمیز شود، کیسه را کنار گذاشت، وبعد به طرف زیرزمین به راه افتاد، به همراه او وارد زیرزمین شدم. خمیرهایی را که روی یک سفره پهن کرده و از آن ها گلوله های کوچکی (نواله) درست کرد بود، برداشت و روی یک ظرف آلومینیوم بزرگ قرار داد واز پله ها بالا آمد، دستانش توان حمل ظرف خمیر را نداشت و پاهایش می لرزید. خواستم کمکش کنم، گفت: برو کنار لباسات آردی میشه، ظرف خمیر را کناره تنورگذاشت وشروع کرد به صحبت: سکینه کسکنی هستم متولد 1318، در سن ده سالگی با شوهرم که محمد شامی نام داشت ازدواج کردم.
صورت سکینه خانم از گرمای تنوربرافروخته شده بود، وعرق می ریخت. وقتی برای پخت نان داخل تنور خم می شد، می ترسیدم که نکند یک باره داخل تنور بیفتد، چندبار پاهایش را گرفتم، خندید وگفت نترس بیشتر از چهل ساله که به این کار مشغولم، با آتش رفیق شده ام، البته شاید روزی در باره افتادن من در تنورهم مطلب نوشتی!
خمیرها را روی یک وسیله که به آن روفه می گفت پهن کرد وبعد آن را به داخل دیواره تنورزد، صحبتش را ادامه داد: شوهرم درابتدا درگرگان مشغول کار بود چندسالی همانجا کارکرد ودرآمد ماهیانه اش را برایمان می فرستاد، ولی به خاطر دوری از بچه ها طاقت نیاورد وبه سبزوار برگشت، وبه کارگری مشغول شد. چند سالی گذشت. ما دارای شش فرزند شدیم 2دختر و4پسر.
«سکینه خانم، نان ها را از دیواره تنوربازکرد، وروی یک پارچه گذاشت، وروی آن را پوشاند تا خشک نشود، با دستمال سفید کوچکی عرق های صورتش را پاک کرد، و صحبتش را ادامه داد.
تا قبل از سال 1350 زندگی یمان خوب بود بعد شوهرم مریض شد، خرج دوا، دکترو مخارج خانواده به دوش من افتاد، مجبور بودم کار کنم ولی کاری از دستم ساخته نبود، چون هنر خاصی نداشتم. همان جا بود که به فکر پخت نان افتادم یک تنور داخل حیاط درست کردم وبه کار پخت نان مشغول شدم. با اینکه می ترسیدم نکند نتوانم نان ها را بفروشم، ولی با توکل به خدا کارم را آغاز کردم. درابتدا مشتری نداشتم ولی کم کم توانستم نان ها را به فروش برسانم، مریضی شوهرم هفت سال طول کشید. سرطان داشت. هرچه پس انداز داشتیم را خرج کردم. ولی متـأسفانه درسال 1357 همسرم فوت کرد. با رفتنش مشکلاتم چندین برابر شد، یک زن تنها با شش فرزند که هیچ کدامشان هم مشغول به کاری نبودند.
هرروز، بعد ازنمازصبح کارم را شروع می کردم، نان می پختم وخودم روی شانه می گرفتم وبه مغازه ها می بردم تا با فروش آنها بتوانم مخارج زندگی خود وفرزندانم را تهیه کنم، الآن 75 سال سن دارم ولی هنوزهم مجبورم کار کنم.
- پیرزن توان حرف زدن نداشت، نان ها را جابجا کرد ودرون دستمالی پیچید. -
43 سال است که نان می پزم چون نمی خواهم محتاج دست دیگران باشم، ویا خدای نکرده مزاحم فرزندانم باشم.
من حتی چوب مورد نیاز برای سوخت تنورو آرد لازم برای پخت نان را با کرایه وانت بار از کارخانه ها به منزل می آورم والبته نفت برای پخت نان را هم باید خودم تهیه کنم.
از سکینه خانم پرسیدم الآن چه آرزو وخواسته ای داری؟
گفت: فقط می خواهم بیمه شوم واز خیرین هم تقاضای کمک دارم چون دیگر توانم برای این کار سخت بریده است. وهربار که می خواهم نان به تنور بزنم می ترسم که شاید با سر داخل تنور بیفتم وجزغاله شوم.
بازهم با سکینه خانم صحبت کردیم، اما دیگر این جمله دردناک آنقدر اثر سنگینی در ذهنم برجای گذاشت، که گویی همین یک عبارت برای توصیف حال و روز این بانوی دردکشیده کافی بود:
« هربار که می خواهم نان به تنور بزنم می ترسم که شاید با سر داخل تنور بیفتم وجزغاله شوم.»

راستی چرا سکینه خانم فکر می کند هنر خاصی نداشته است؟ مگر کدام هنر از این بالاتر؟ که زن پرتلاشی چون او همه این سال ها مانند یک مرد ، نه اصلا چرا مانند مرد، مانند یک زن ، دقیقا مثل یک زن واقعی ، با همه سختی های زندگی دست و پنجه نرم کرده و با تلاشی شرافتمندانه گلیم زندگی خود و 6 فرزندش را از آب کشیده است!
و ای کاش زندگی اینقدر بی رحم نبود که سکینه را بعد از 40 سال مقاومت و کار سخت مجبور کند که در دوران پیری برای برخورداری از یک حق ساده خدمات بیمه از دیگران یاری بطلبد. آن هم در سبزوار که شهری است با خیرین وتوانگران بسیار که همواره در تمام زمینه ها حضور داشته ویاری ومساعدت خودرا از محرومان ونیازمندان دریغ نکرده اند.
همچنین امید می رود مسئولین مربوطه نیز در ادارات کمیته امداد و مؤسسات خیریه و .... بتوانند در قبال این بانوی رنج کشیده و پرتلاش سبزواری و دیگرانی مانند او که مدت هاست زمان استراحتشان فرا رسیده ، اما جبر زندگی آنان را به ادامه کارهایی سخت و طاقت فرسا وامی دارد، وظیفه خود را به نفع احسن به انجام برسانند...

گزارش تصویری از پخت نان محلی در منزل

 

مجله اینترنتی اسرارنامه پیش از این نیز موضوع زنان را در سبزوار مورد توجه قرار داده است. برای مطالعه مطالب بیشتر درباره زنان سبزواری هم اکنون روی منبع های ارائه شده کلیک کنید.(منبع1) ، (منبع2) ، (منبع3) ، (منبع4) ، (منبع5)

 

گزارشگر: هستی اسلام نژاد

 

برای مطالعه گزارش های بیشتر از همین نویسنده به آدرس موجود در بخش کوچه پس کوچه پیوندها در انتهای همین صفحه مراجعه کنید.

 

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

گفتگو با حاج آقا شیخ الاسلامی رئیس شورای روستای کسکن و مروج نمونه کشاورزی

نظرت را بنویس
comments

محمد

OK

ایمان

سلام از نانوایی خانگی کیانی هم گزارش تهیه کنید>همه کاراشو خودش انجام میده از تمیز کردن گندم واسیاب کردن تا پخت نان ادرس فلکه قلوه

زهرا شیرازی

این ترانه بوی نان نمی‌دهد بوی حرف دیگران نمی‌دهد سفره‌ی دلم دوباره باز شد سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد نامه‌ای که ساده‌وصمیمی است بوی شعر و داستان نمی‌دهد: ... با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی‌دهد کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی‌دهد یک وجب زمین برای باغچه یک دریچه آسمان نمی‌دهد وسعتی به قدر جای ما دو تن گر زمین دهد ، زمان نمی‌دهد فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی‌دهد هیچ‌کس برای‌ات از صمیم دل دست دوستی تکان نمی‌دهد هیچ‌کس به غیر ناسزا تو را هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد کس ز فرط های‌وهوی گرگ‌ومیش دل به هی‌هی شبان نمی‌دهد جز دلت که قطره‌ای است بی‌کران کس نشان ز بی‌کران نمی‌دهد عشق نام بی‌نشانه است و کس نام دیگری بدان نمی‌دهد جز تو هیچ میزبان مهربان نان و گل به میهمان نمی‌دهد نا امیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این، نه آن ... نمی‌دهد پاره‌های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی‌دهد خواستم که با تو درد دل کنم گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد ...(قیصر امین پور )
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما