شعر

غزل

آن نگاه سرد و سنگینش مجالم را گرفت

خاطراتش باز امشب حس و حالم را گرفت

 

در زمستان نگاهش آدم برفی شدم

آفتاب سردسیرش احتمالم را گرفت

 

آی آدمهای تو دار و غزل پرداز شهر

زندگی با یادش از من ، سن و سالم را گرفت

 

کاش می شد تا خودم را باز هم پیدا کنم

چون گناه عشق تا مرز ِ زوالم را گرفت

 

یارب از دستش خلاصم کن اگر عمری بود

یک جوابش حال سیصد ها سوالم را گرفت

 

نان خود را من در این دنیا به خونم می زنم

چون نماز بی خیالیش خیالم را گرفت

 

می روم تا در درونم از خود استعفا دهم

مُردم از بس زندگی هر لحظه حالم را گرفت

نظرت را بنویس
comments

دل نوشته های یک دیوانه

سلام شاعر زیبا بود مثل همیشه مثل تمام کارهای گذشته پیروز باشی و سربلند

بهاره ع

سلام شعر قشنگی بود ولی نویسنده میتونه قشنگتر بگه
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما